ایران ترابی هستم، سال 1334 در تویسرکان همدان به دنیا آمدم. مادرم قبل از من شش فرزند به دنیا آورده بود که همگی در دوره نوزادی فوت کرده بودند و من بعد از 12 سال از به دنیا آمدن خواهر بزرگترم توانستم جان سالم بدر ببرم و فرزند دوم خانواده باشم.
بچه که بودیم مثل همه بچههای روستا، کارمان کشاورزی بود و رفتن به صحرا. پدرم در زمینهایی که داشت توتون و بعضی صیفیجات میکاشت؛ ما یا به پدر کمک میکردیم یا سه برادر و خواهر کوچکتر را نگه میداشتیم تا مادر بتواند کمک حال پدر باشد. من اما درس خواندن را خیلی دوست داشتم، هوشم خوب بود، توانستم کلاس ششم را جهشی بخوانم. یعنی خرداد امتحانات پنجمم را دادم، شهریور هم در امتحانات ششم شرکت کردم و قبول شدم.
پدرم خیلی موافق درس خواندنم نبود میگفت باید بروی سر خانه و زندگیات، اما من با کمک پسرعمویم اسدالله که خودش معلم بود، حسابی مقاومت کردم و زیر بار ازدواج نرفتم. حتی کار به مشاجرههای طولانی و یک سال ترکتحصیل من کشیده شد، اما باز هم من کوتاه نیامدم و درسم را ادامه دادم. دوست داشتم دکتر یا پرستار بشوم. آرزویی بود که باید به آن میرسیدم.
دوره راهنمایی را تا سیکل شبانه خواندم و بعد هم برای «مامایی روستایی» امتحان دادم که قبول شدم. آن موقع در روستاهای دور افتاده تنظیم خانواده انجام میدادیم. باید بین زنهای روستایی قرص ضدبارداری توزیع میکردیم و به آنها آموزشهای جلوگیری میدادیم، من فشارهایشان را که میگرفتم، میدیدم همه فشارشان روی شش و هفت است، فشارشان خیلی پایین بود، واقعا نمیشد به آنها قرص داد. بعد از مدتی فهمیدند که طبق برنامه پیش نمیروم، بازخواستم کردند و خلاصه تنشها بالا گرفت. من هم خسته شدم و کار در روستا را رها کردم و آمدم تهران پیش خواهرم. آن موقع هجده ساله بودم.
در تهران به واسطه یکی از اقواممان در بیمارستان خصوصی البرز مشغول به کار شدم، همزمان با کار برای دیپلم هم درس میخواندم تا اینکه یکی از دوستانم گفت بیمارستان فرحناز پهلوی سابق نیرو میخواهد. خب، بیمارستان دولتی بود و موقعیتش بهتر. رفتم امتحان دادم و برای تکنیسین بیهوشی اتاق عمل قبول شدم. صبحها میرفتم بیمارستان جدید، عصرها درس میخواندم و شبها هم در بیمارستان البرز کار میکردم. هر زمانی فرصت به دست میآمد، درس میخواندم، حتی شده بین دو عمل جراحی. متخصصان بیهوشی بیمارستان هم خیلی روی مباحث تئوری و عملی با من کار میکردند تا جایی که من در حد یک رزیدنت بیهوشی شده بودم.
آن سالها که من تهران بودم یعنی سالهای 55 و 56، بحث انقلاب داغ بود. کنار کارمان، در جلسات محرمانه، دانشجویی و... شرکت میکردیم و فعالیتهای کم و بیشی داشتیم تا انقلاب به پیروزی رسید. بعد از انقلاب به سرعت غائله پاوه اتفاق افتاد. یک روز پزشکمان آمد گفت ترابی میآیی برویم پاوه، به تکنیسین بیهوشی نیاز دارند. من سریع قبول کردم. حتی برای خداحافظی به خانه نرفتم، یک دست لباس در کمد بیمارستان داشتم، برداشتم و زنگ زدم خانه خبر دادم و برای اولین بار از طریق امداد آقای طالقانی، عازم منطقه جنگی شدم. من تنها خانم گروه پزشکی بودم.
سفر ما به پاوه با هلیکوپتر بود، آنجا که رسیدیم، متوجه شدیم فقط پاسگاه، فرمانداری و مقر سپاه دست چمران و وصالی است و بقیه منطقه را محاصره کردهاند. ما دسترسی به بیمارستان نداشتیم. فقط در مقر سپاه کار درمانی میکردیم. مجروحانی که میآوردند همه زخمهایشان عفونت کرده و حتی کرم زده بود. شرایط سختی بود. با همان داروهایی که از تهران آورده بودیم، کارهایی میکردیم. محاصره ادامه داشت تا اینکه امام فرمان داد و ارتش از طریق زمینی وارد شد و ما نجات پیدا کردیم. شرایطمان خیلی سخت بود، اما آنقدر مجروح داشتیم که مجالی برای ترسیدن وجود نداشت.
وقتی محاصره تمام شد، وحشتناکترین صحنههای زندگیام را در بیمارستان دیدم. تمام مجروحان را در لحظه آخر روی زمین کشیده بودند، سر بریده و چشمهای از حدقه بیرون آورده و بینی بریده و... همه جا افتاده بود. بدنم میلرزید. بیرحمها تیر خلاص نزده بودند حتی، مجروح بیچاره را با آن همه درد زجرکش کرده بودند.
بعد از غائله پاوه، یک ماه تهران بودم تا جنگ ایران و عراق شروع شد، باز هم نیاز به نیروی درمانی داشتند. این بار عازم جنوب شدیم و باز هم من تنها خانم گروه بودم. در اهواز، چمران ما را به سوسنگرد فرستاد. آنجا مجروحهای دهلاویه، هویزه و حمیدیه را برای ما میآوردند. بیمارستانش حتی آب و برق هم نداشت چه برسد به پزشک و تجهیزات پزشکی. خودمان همه چیز را آماده کردیم و حتی مجروحان را جابهجا میکردیم. در سوسنگرد هم محاصره تانکهای عراقی شدیم و بعد از چند روز نیروهای خودی سد را شکستند و آب سوسنگرد را گرفت و تانکهای عراقی به گل نشستند. ما از طریق بومیها شبانه به سمت اهواز فرار کردیم.
تا سال 63 در بیشتر عملیات به عنوان تکنیسین بیهوشی به جبهه میرفتم. دیگر مسئول سه تیم اضطراری، تشکیل نقاهتگاه و تدارکات مجروحان هم بودم علاوه بر این کارم را به عنوان تکنیسین اتاق عمل هم دنبال میکردم.
در عملیات والفجر هشت، بعد از انتقال مجروحان در نقاهتگاه، دیدم که یک کوه لباس و پتوی آلوده گوشه آنجا درست شده، هماهنگ کردم، دو وانت آوردند، همه را ریختیم پشتش و فرستادیم رفت. بعد از چند ساعت چشمانم میسوخت، لب و دهانم تاول زد و تب شدید کردم. پزشکهایمان برایم آنتیبیوتیک قوی زدند. نمیدانستم شیمیایی شدم. سالها تشنج شدید میکردم. این وضع ادامه داشت و مدتها داروهای ضدآلرژی استفاده میکردم تا این که برایم تشخیص سرطان ریه دادند و بعدها از طریق یکی از پزشکهای خودمان متوجه شدم از عوارض جابهجایی پتوها و لباسهای آلوده، شیمیایی شدم. سه بار جراحیام کردند تا این که سال 88 وضعم وخیمتر شد و همه غدد لنفاوی را از بدنم خارج کردند.
سال 67 ازدواج کردم و سه بار باردار شدم، اما هر بار به دلیل همین مشکل، جنینم سقط شد تا این که خدا مهدی را به من هدیه کرد. بعد از آن بیماریام ادامه داشت، دیگر اورژانس تهران آدرسمان را بلد شده بود و تا زنگ میزدند، سریع خودشان را میرساندند. همسرم، فرزندم و همسایهها واقعا اذیت میشدند. این بچه تا از بیمارستان میآمد، بنا میگذاشت به گریه کردن که «مامانم داره میمیره» خیلی شرایط بدی بود. هفتهای چند بار مهدی تشنجهای من را میدید و غصه میخورد. حج که رفتم، دستم را به کعبه گرفتم و از خدا خواستم یا من را این وری کند یا آن وری. همسر و بچهام گناه داشتند. بعد از آن وضعم بهتر شده ؛ اذیت میشوم، اما خب باز هم خدا را شکر. راضیام.
من همه زندگیام با جنگ گره خورده، به دلیل همین هنوز هم که هنوز است برایم بهترین روز زندگیام، شکست حصر آبادان است. ما پشت جبهه بودیم و وقتی خبر آوردند نمیدانستیم از خوشحالی چه کنیم. تا روزها پر از انرژی بودیم. انگار دوباره از مادر متولد شده باشیم. خستگی کار زیاد هم برایمان شیرین شده بود.
بدترین اتفاق زندگیام که هنوز آزردهام میکند، شکست عملیات کربلای4 بود. من آن موقع در بیمارستان امام حسین(ع) تهران بودم. مجروحها را با بالگرد برای ما میآوردند. از پنجشنبه صبح تا شنبه شب دائم مجروح بود که برایمان میآمد. همه هم جوانهای زیر 25 سال. میبردیمشان اتاق عمل، ریکاوری و بعد سردخانه. یک نفرشان هم زنده نماندند. همه شهید شدند.
یکیشان هنوز که هنوز است وقتی یادم میافتد مو به تنم راست میشود. صحنه با تمام جزئیات یادم هست؛ نصفه شب بود. خواب بودم که گفتند بیا اتاق عمل. در را که باز کردم دیدم یک جسم بیدستوپا روی تخت افتاده، وحشتزده داشتم برمیگشتم که صدا زد «خواهر! تو رو خدا نرو!» چهل ساله بود. دست چپش را از کتف و پای راستش را از کشاله ران از دست داده بود. در حین وصل کردن دستگاهها و کارهای دیگر، پرسیدم به زن و بچهات خبر دادی؟ گفت: «نه! بروم با این وضع وبال گردنشان بشوم؟ بذار فکر کنند مفقودالاثر شدم.» حتی بعد از عمل در ریکاوری هم نتوانستم شماره یا آدرسی از زیر زبانش در بیاورم. آنقدر حالم بد بود که شنبه صبح از بیمارستان زدم بیرون. هاج و واج در خیابان راه میرفتم که دیدم ماشینها برایم بوق میزنند و فحش و ناسزاست که از چپ و راست نثارم میشود. سالهاست که دیگر بیمارستان نمیروم. حال و روزم اجازه کار کردن به من نمیدهد، اما بیکار هم نیستم. یک کاروان کوچک دارم که سالی یک بار میرویم مشهد. خدا را شکر. زندگیام بد نیست. آرزویم این است که با عزت بمیرم. (ضمیمه چمدان)
راوی: فهیمهسادات طباطبایی
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد