فضای درون نیمدایره حجر اسماعیل نام دارد، زیرا قبر اسماعیل و هاجر زیر سنگفرشهای آن قرار دارد.
عبدالمطلب آنقدر مجاورت کعبه را دوست داشت که گاه دستور میداد زیرانداز نرمی داخل حجر برایش بگسترانند و یک شب وقتی آنجا خوابیده، هیاتی شبحگونه در عالم رویا نزد او آمد و گفت: «روشنی شیرین (طیبه) را حفر کن». عبدالمطلب پرسید: «روشنی شیرین چیست؟» گوینده بدون این که جواب او را بدهد ناپدید شد.
با این حال وقتی عبدالمطلب بیدار شد، چنان شادی و آرامشی در خود احساس کرد که تصمیم گرفت شب بعد را نیز آنجا بگذراند. هاتف غیب دوباره آمد و گفت: «بخشش را حفر کن». اما عبدالمطلب باز هم برای سوال خود درباره بخشش جوابی نگرفت. شب سوم گوینده به او گفت: «گنج انباشته را حفر کن» و باز هنگام پرسش عبدالمطلب، گوینده محو شد؛ اما شب چهارم دستور این بود: «زمزم را حفر کن» و این بار وقتی عبدالمطلب پرسید «زمزم چیست؟» گوینده گفت: «حفرش کن، پشیمان نمیشوی، این میراث تو از بزرگترین نیای توست، خشک نمیشود و از سیرابکردن انبوه حاجیان در نمیماند».
سپس گوینده به او گفت به دنبال جایی بگردد که خون و سرگین، یک لانه مورچه و کلاغهای نوک زن باشند و بالاخره به او گفتند دعا کند و از خدا «آب جاری زلالی که زائران خدا را در طول مدت زیارتشان اسقا کند» بطلبد.
هنگام طلوع فجر عبدالمطلب برخاست و از گوشه شمالی بیتالله الحرام ـ که گوشه عراقی نام دارد ـ از حجر بیرون رفت. در امتداد دیوار شمال شرقی ـ که در کعبه در انتهای دیگر آن قرار دارد ـ قدم زد. از جلوی در کعبه گذشت و یکی دو متر آن طرفتر در گوشه شرقی ایستاد و برای ادای احترام حجرالاسود را بوسید. از آنجا انجام طواف را آغاز کرد، از جلوی در به سوی گوشه عراقی رفت، سپس از جلوی حجر به سوی گوشه غربی ـ که گوشه شامی نام دارد ـ و از آنجا به گوشه یمنی ـ که در جهت جنوب است ـ رفت.
فرزندان ابراهیم، چه آنها که از نسل اسماعیلند و چه آنها که از نسل اسحاق، خلاف جهت چرخش خورشید دور حرمهای خود طواف میکنند. هنگامی که عبدالمطلب از گوشه یمنی سوی حجرالاسود قدم میزد، شیب تپه ابوقبیس و تپههای شرقی دورتر را که طرحی قابل تمییز از آنها در برابر نور زرد خورشید پدید آمده بود، میدید. او هفت طواف انجام داد و پس از هر طواف، هوا روشنتر میشد، زیرا سحرها و غروبها در سرزمین عربستان کوتاهند. او پس از طواف، از حجرالاسود سوی باب رفت، حلقه فلزیای را که از قفل آن آویزان بود در دست گرفت و در این حال دعایی را که در خواب به او گفته بودند، خواند.
صدای بال زدن به گوش رسید و پرندهای روی سنگریزهها، پشت سر عبدالمطلب فرود آمد و سپس پرندهای دیگر. وقتی نیایش عبدالمطلب تمام شد، روی گرداند و آنها را تماشا کرد که با شیوه خاص راه رفتن کلاغها سوی دو سنگ مجسمه مانند ـ حدود صد متر آن طرف تر تقریبا رو به روی کعبه ـ میخرامیدند. قریش این دو سنگ را به عنوان دو بت پذیرفته بودند و بین همین دو سنگ بود که قربانیهای خود را ذبح میکردند. هم عبدالمطلب و هم کلاغها خوب میدانستند همیشه روی سنگریزههای آنجا خون وجود دارد. سرگین هم بود و وقتی عبدالمطلب نزدیکتر رفت دید یک لانه مورچه نیز آنجا هست.
او به خانه برگشت و دو کلنگ برداشت که یکی را برای پسرش حارث میآورد، زیرا او را نیز با خود به محلی که میدانست باید حفاری کند، آورده بود. صحن حرم از هر سو قابل رویت بود، بنابراین سر و صدای این ابزار روی شنها و نمای غیرعادی آنها بسرعت مردم را از اطراف به آنجا کشاند و دیری نپایید که ـ بهرغم احترامی که عموما برای عبدالمطلب قائل بودند ـ عدهای خواستند از این کار دست بکشد. عبدالمطلب گفت دست نخواهد کشید و به حارث (پسرش) دستور داد کنارش بایستد و مواظب باشد کسی در کار حفاری دخالت نکند. لحظهای پرتنش بود و ممکن بود عواقب ناگواری به بار بیاورد، اما پدر و پسر هاشمی مصمم و متحد بودند و در طرف مقابل ناظران غافلگیر شده بودند. از سوی دیگر بتها ـ اساف و نائله ـ در میان بتهای مکه از چنان درجه والایی برخوردار نبودند، حتی بعضی میگفتند آنها یک مرد و زن جرهمی بودند که به دلیل بیاحترامی به کعبه سنگ شده بودند. به این ترتیب، عبدالمطلب بدون این که کسی حرکتی برای بازداشتن او انجام دهد به کار حفاری ادامه داد.
بعضی از مردم شروع به بیرون رفتن از حرم کرده بودند که ناگهان کلنگ عبدالمطلب به سنگ روی چاه خورد و صدای بلند شکرگزاری او به گوششان رسید. جمعیت دوباره به هم پیوست و زیادتر شد و وقتی عبدالمطلب شروع به بیرون آوردن گنجی کرد که جرهم آنجا دفن کرده بودند، هر کس مدعی سهمی از آن شد. عبدالمطلب قبول کرد که برای هر کدام از اشیاء قرعه بکشند تا معلوم شود که باید آن را در حرم نگهداری کنند یا ملک شخصی او شود یا آن را بین قوم تقسیم کنند. این شیوه معروف تصمیمگیری در امور، مورد شک و اختلاف شده بود و این کار را به وسیله نشان کردن نیزهها در درون کعبه جلوی بت موایی هبل انجام میدادند. در این قرعهکشی بخشی از گنج به کعبه تعلق گرفت و بخشی به عبدالمطلب، اما هیچ سهمی از آن به عموم قریش نرسید. همچنین توافق شد عشیره هاشم عهدهدار چشمه شوند، زیرا به هر حال اسقای زائران وظیفه آنان بود.
همه اعضای قبیله قریش به سبب سخاوت، قابل اعتماد بودن و دانایی عبدالمطلب به او احترام میگذاشتند. بعلاوه، او مردی خوشچهره و دارای شخصیتی بسیار نافذ بود. ثروتش نیز دلیل دیگری بود تا او خود را نیکبخت بداند و اکنون برگزیده شدن وی به عنوان واسطه بازیابی زمزم، تاج سر همه این امتیازات شده بود. او به سبب این نعمت خداوند را شاکر بود، اما هنوز روحش از خاطرات لحظهای که از او خواسته بودند از حفاری دست بکشد و از یاد لحظات سختی که همه چیز بین او و پسرش در این سو و حریفان در سوی دیگر معلق به نظر رسیده بود، آزرده بود. شکر خدا همه چیز به خیر گذشته بود! اما عبدالمطلب هیچگاه تا این اندازه به خاطر نداشتن پسران زیاد احساس کمبود نکرده بود. مثلا خداوند به پسر عمویش امیه، رئیس عشیره عبد شمس، پسران زیاد داده بود یا فرضا اگر کسی که آنجا را میکند مغیره، رئیس عشیره مخزوم بود فرزندانش میتوانستند حلقهای بزرگ و نیرومند گرد او تشکیل دهند، اما عبدالمطلب با وجود همسران متعدد، تنها یک پسر داشت که به او کمک کند. البته او کم و بیش با این واقعیت کنار آمده بود، اما خدایی که زمزم را به او بخشید میتوانست در چیزهای دیگر نیز به او فزونی بخشد. پس با دلگرمی از نعمتی که خداوند تازه به وی عطا کرده بود، عبدالمطلب دعا کرد خداوند پسران بیشتری به او بدهد و همراه این دعا نذر کرد اگر خداوند به او ده پسر دهد و آنها را زنده نگاه دارد تا مردانی بالغ شوند، یکی از آنها را جلوی کعبه قربانی کند.
دعای عبدالمطلب اجابت شد. سالها گذشت و همسرانش برای او نه پسر به دنیا آوردند. وقتی این نذر را کرده بود به نظر میرسید احتمال تحقق حاجتی که خواسته، ناچیز و زمان آن بسیار دور باشد، اما اکنون پسرها، به استثنای آخرین آنها که عبدالله نام داشت، همه بزرگ شده بودند و فکر نذر ذهن عبدالمطلب را به خود مشغول کرده بود، اما همه فرزندانش را دوست داشت و به آنها افتخار میکرد، اما همه آنها به یک اندازه نزد وی محبوب نبودند و مدتها بود که عبدالله فرزند مورد توجه خاص وی بود. عبدالله از زیبایی خاصی برخوردار بود و از آنجا که همیشه باید بهترین را قربانی کنند، شاید عبدالله باید قربانی میشد.
در هر حال عبدالمطلب مردی نبود که به قول خود وفا نکند و حتی به ذهن وی خطور نکرده بود که به نذر خود عمل نکند. در عین حال او مردی عادل و بسیار مسئول بود، بنابراین او بخوبی میدانست کدام مسئولیتها را نباید به عهده گیرد. او نمیخواست خود بار تصمیم درباره این که کدام پسر قربانی شود را به عهده گیرد. بنابراین هر ده پسر را جمع کرد و از پیمانی که با خدا بسته بود برای ایشان گفت و از ایشان خواست به او کمک کنند تا به عهدش وفا کند.
آنها نیز چارهای جز ابراز موافقت نداشتند، نذر پدر نذر آنها بود... . قرعهها را کشیدند و قرعه به نام عبدالله درآمد. عبدالمطلب با دستی دست عبدالله و با دست دیگر چاقو را گرفت و عبدالله را به طرف در کعبه برد و بیدرنگ به سمت قربانگاه به راه افتاد، گویی از این که به خود فرصت فکر کردن دهد میترسید. اما او زنان خانه خود را به حساب نیاورده بود، مخصوصا فاطمه مادر عبدالله را. زنان دیگر عبدالمطلب از قبایل حاشیهای بودند و نفوذ زیادی نداشتند، اما فاطمه از طرف پدر متعلق به قریش، آن هم از عشیره نیرومند مخزوم و از طرف مادر از نوادگان عبد، یکی از پسران قصی بود و همه نزدیکان این زن قابل دسترسی و در صورت لزوم آماده کمکرسانی بودند. سه تن از پسران عبدالمطلب ـ زبیر، ابوطالب و عبدالله ـ و پنج دختر وی نیز از فاطمه بودند و آنها نیز برادران خود را بشدت دوست میداشتند. این زنان بیکار ننشسته بودند و مسلما زنان دیگر هم اگر قرعه به نام فرزندشان افتاده بود از فاطمه درخواست کمک میکردند. تا زمان روشن شدن نتیجه قرعه، جمعیت کثیری در حیاط حرم گرد آمده بودند. وقتی عبدالمطلب و عبدالله در آستانه کعبه ظاهر شدند رنگ روی هر دو چون مردگان بود. همهمهای میان مخزومیان افتاد وقتی فهمیدند قربانی مورد نظر پسر خواهر آنهاست. پرسیدند: «آن کارد از بهر چه؟» گرچه همه خود جواب را میدانستند.
عبدالمطلب درباره عهد خود برای آنها شروع به ایراد سخن کرد، اما مغیره، رئیس مخزوم، حرف او را قطع کرد و گفت: «او را قربانی نخواهی کرد، بلکه به جایش فدیه خواهی داد، هرچند فدیهاش تمام دارایی عشیره مخزوم باشد». برادران عبدالله هم از خانه بیرون آمده بودند، اما هنوز هیچ یک حرفی نزده بودند. لیکن اکنون آنها هم به سخن آمدند و از عبدالمطلب التماس کردند برادرشان را نگه دارد و به جایش کفاره دهد. احدی از حاضران در آن جمع ساکت نماند: همه از او خواستند همین کار را بکند، عبدالمطلب هم دلش میخواست آنها موفق شوند، اما میترسید.
سرانجام وی پذیرفت به... [یک زن اهل معرفت] که در یثرب زندگی میکرد مراجعه کند و از او بپرسد آیا میشود به جای قربانی کردن عبدالله کفاره دهد یا نه؟ و اگر میشود کفارهاش چیست؟
عبدالمطلب همراه عبدالله و یکی دو نفر دیگر... [به یثرب رفتند و] آن زن را یافتند و داستان خود را با وی گفتند... . زن از آنها پرسید: «خون بها میان شما چیست؟» آنها گفتند: «خون بها متعارف ده شتر است». زن گفت: «به موطن خود برگردید، مرد و ده شتر را کنار هم بگذارید و قرعه بکشید. اگر نیزه علیه مردتان درآمد شترها را اضافه کنید و قرعه بیندازید و اگر نیاز بود این کار را تکرار کنید و آن قدر تکرار کنید تا پروردگارتان قبول کند و قرعه به نام شترها بیفتد...» عبدالمطلب و همراهانش یکراست به سمت مکه بازگشتند.
او با جدیت و وقار عبدالله و ده شتر را به حیاط کعبه آورد. سپس داخل کعبه شد و کنار هبل ایستاد و به درگاه خدا دعا کرد که اعمال وی را از او بپذیرد.
قرعه کشیدند و علیه عبدالله درآمد. ده شتر اضافه کردند و باز قرعه علیه عبدالله درآمد، این کار را تکرار کردند تا تعداد شترها به صد رسید. این بار قرعه علیه شترها درآمد، اما عبدالمطلب وسواس و پروا داشت و با خود فکر کرد یک بار قرعهکشی برای امری چنین مهم کافی نیست و اصرار کرد دوباره قرعه بکشد. بار دوم و سپس بار سوم قرعه کشیدند و هر بار علیه شترها درآمد. به این ترتیب شترها را به جای عبدالله نحر کردند.
برگرفته از کتاب «محمد (ص)» اثر مارتین لینگز- ترجمه سعید تهرانی نسب
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد