علیرضا برای رساندن یک پیغام از طرف مادرش باید به خانه مادر بزرگش می‌رفت و برای رسیدن به آنجا باید از یک پارک کوچک عبور می‌کرد. وقتی به پارک رسید با خودش فکرکرد حالا که زمان کافی دارد بهتر است کمی تاب سواری و سرسره بازی کند و بعد برود. برای همین خودش را به محوطه وسایل بازی رساند و مشغول شد.
کد خبر: ۷۰۹۵۹۵

حسابی به او خوش می‌گذشت و دلش می‌خواست چند ساعتی بازی کند اما نمی‌توانست و باید هرچه زودتربه خانه مادربزرگش می‌رفت تا کاری را که مادرش از او خواسته بود انجام دهد. زمانی که می‌خواست از وسایل بازی دور ​شود با حسرت به آنها نگاهی کرد و با خودش نقشه کشید که در مسیر برگشت به خانه دوباره برای بازی به اینجا بیاید و باز هم خوش بگذارند. با این فکرها قصد رفتن داشت که یک دفعه پایش به ​ چیزی خورد. پایین را نگاه کرد و دید که یک کیف کوچک و سیاه جلوپایش روی زمین افتاده است. به اطرافش نگاهی انداخت و آرام خَم شد و کیف را برداشت. داخل کیف مقداری پول بود که باعث تعجب بیش از اندازه علیرضا شد. کیف را بین دو دستش مخفی کرد و روی یکی از نیمکت‌ها نشست.

از نظراو پول زیادی بود و حالا دیگر می‌توانست هرچه می خواهد بخرد. اما فوری از تصمیمش پشیمان شد و فکر دیگری به نظرش رسید. با خودش گفت که بهتر است هر چقدر از پول را که برای خرید می‌خواهد بردارد و​ بقیه‌اش را سرجایش بگذارد. ولی این را هم دوست نداشت وباید راه دیگری پیدا می‌کرد. کیف را داخل جیبش گذاشت و همان‌طور که روی نیمکت نشسته بود سعی کرد راه حلی پیدا کند ، البته از تصمیم‌های قبلی‌اش راضی نبود و حتی فکر کرد که شاید درست نباشند. ​ تردید داشت و نمی‌دانست چه کار کند. باید زودتر خودش را به خانه مادربزرگ می‌رساند تا او کمکش کند.

توی راه یک بار دیگر دستش را در جیبش فرو برد و کیف را لمس کرد و بازهم در مورد کارهایی که می‌خواست انجام بدهد و چه تصمیمی بگیرد فکر کرد.

همین‌طور که آهسته قدم برمی داشت و با خودش کلنجار می‌رفت به این نتیجه رسید که فکرهای اولش درباره کیف خوب نبوده و باید کیف را هر طوری شده به صاحبش برگرداند.

به خانه مادربزرگ که رسید بعد از سلام و احوالپرسی فوری همه ماجرا را تعریف کرد و از او خواست تا کمکش کند. حرف‌های علیرضا که تمام شد مادر​بزرگ لبخندی زد و گفت: پسر گلم من بهت کمک می‌کنم تا صاحبشو پیدا کنی، خوبه.

ـ بله خیلی خوبه، فقط یه چیزدیگه هم می‌خوام بگم.

ـ بگو ببینم چیه.

ـ مادرجون من از فکرایی که اولش کردم خجالت می‌کشم و می‌دونم که بد بودن ؛ حالا به نظر شما خدا منو می‌بخشه؟

مادربزرگ با مهربانی گفت: بله که می‌بخشه ، شما اصلا کار بدی نکردی و فقط به یه چیزایی فکر کردی که ممکنه هر آدم دیگه‌ای هم بود بهش فکر می‌کرد، حالا خدا رو شکر که خیلی زود متوجه اشتباهت شدی.

علیرضا که از این حرف مادربزرگ خوشحال شده بود، پرسید: خب مادرجون حالا چه کار کنیم؟​

ـ هیچی؛ می‌گردیم و به امید خدا صاحب کیف رو پیدا می‌کنیم.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها