زیارت

فاطمه همین‌طور که کنار پنجره قطار نشسته بود و به بیرون نگاه می‌کرد هر چند دقیقه یک‌بار از مامان و بابا و مادر بزرگش می‌پرسید: «پس کی می‌رسیم؟»
کد خبر: ۶۹۰۳۵۳

او اولین باری بود که برای زیارت حرم امام رضا(ع) به شهر مشهد می‌رفت و این‌قدر ذوق و شوق داشت که دلش می‌خواست زودتر به مقصد برسند. مادربزرگ که دید فاطمه این همه اشتیاق رسیدن دارد تصمیم گرفت با او کمی حرف بزند و سرگرمش کند تا متوجه طولانی بودن راه نشود. برای همین با مهربانی گفت: فاطمه جان، کمی حوصله داشته باشی حدود یه ساعت دیگه می‌رسیم.

فاطمه نگاهی به مادربزرگ انداخت و گفت: یک ساعت!

ـ دیگه صبر ندارم، کاشکی زودتر برسیم.

ـ می‌خوای یه چیزی رو درباره امام برات تعریف کنم.

ـ چی رو مادرجون.

ـ می‌دونی چرا به آقا می‌گن ضامن آهو.

ـ نه نمی‌دونم.

ـ خب پس حالا گوش کن که ماجراشو بگم.

ـ بچه که بودم مادرم این ماجرا رو چند بار برام تعریف کرده بود، آخه خیلی دوستش داشتم. می‌گن یه روزی توی علفزاری یه شکارچی دنبال آهویی بوده و اتفاقا همان روز امام درآن اطراف داشته قدم می‌زده، آهو همان‌طور که از ترس شکارچی فرار می‌کرده به آقا می‌رسه و می‌گه که من دوتا بچه کوچولو دارم که منتظر و گرسنه هستن و ازش کمک می‌خواد. وقتی شکارچی به اونا نزدیک می‌شه آقا خواهش می‌کنه تا بذاره آهو بره و خودش تا زمان برگشتنش اونجا می‌مونه. شکارچی قبول می‌کنه و آهو می‌ره و بعد از انجام کارش برمی گرده. این طوری می‌شه که شکارچی دیگه با آهو کاری نداره و آزادش می‌کنه و از امام هم به دلیل رفتارش معذرت خواهی می‌کنه وآقا هم
اونومی بخشه.

قصه مادربزرگ که تمام شد فاطمه احساس بسیار خوبی داشت و گفت: مادرجون خیلی قشنگ بود، پس معلومه امام رضا(ع) خیلی مهربون بوده و همه رو می‌بخشیده.

ـ بله، خیلی.

ـ مادرجون می‌شه یه چیزی بگم.

ـ بگو عزیز دلم.

ـ من از وقتی که تصمیم داشتیم بیاییم مشهد روی یه کاغذ اسم چند نفرو نوشتم که وقتی کنار ضریح رفتم یاد همشون بیفتم و حتی اگه شد اسم اونا رو یکی یکی بخونم، به نظر شما کار خوبیه.

ـ بله​ گلم خیلی کار خوبیه، آفرین.

ـ فقط یه چیزی.

ـ چیه دخترم بگو.

ـ من چند روز پیش تو مدرسه با یکی از دوستام قهر کردم، البته تقصیر خودش بود ؛ حالا نمی‌دونم اسم اونم بنویسم یا نه، نکنه این طوری برم پیش امام از دستم ناراحت بشه و زیارتم قبول نشه.

ـ قهراصلا کار خوبی نیست ؛ به نظرم الان توی دلت باهاش آشتی کن و ببخشش، این جوری بری پیش امام بهتره.

ـ پس می‌تونم اسم اونم تو کاغذم بنویسم.

ـ بله که می‌تونی.

فاطمه هم با خوشحالی کاغذ و مدادش را از توی کیفش بیرون آورد تا اسم دوستش را هم بنویسد، چون نمی‌خواست امام رضا (ع) ازدستش ناراحت بشود.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها