مارکسیسم عوامل اقتصادی را زیربنای فرهنگ میداند. اما هر گونه آرمان مارکسیستی و کمونیستی، بر ارزشگذاریهای شبهفرهنگی نسبت به جامعه بدون طبقه استوار است؛ جامعهای که عدالت و کرامت انسانی بیش از هر جامعهای در آن محقق میشود. از سوی دیگر، سرمایهداری لیبرال نیز موضعی مشابه اختیار میکند، قدرتهای لیبرال قرون بیستم و بیست و یکم؛ در راس آنها ایالات متحده، اشاعه دموکراسی لیبرال را آرمانی میدانند که جوامع را به سمت تحقق آزادی انسانها، که لازمه کرامت انسانی است، هدایت میکند.
جنگ سرد قرن بیستمی، دو نماینده داشت که هر یک آرمانی را برای مردم کشورهای جهان ترسیم میکردند، که مبتنی بر هنجارهای فرهنگی (یا دستکم شبهفرهنگی) بود. اما از سوی دیگر هم سرمایهداری لیبرال و هم کمونیسم بر اهمیت عوامل اقتصادی، و بلکه زیربنایی دانستن آن تاکید دارند. این مطلب در کمونیسم بیش از آن روشن است که نیاز به توضیح و ارائه شواهد داشته باشد.
در کمونیسم ارزشهای فرهنگی هر جامعه، چیزی جز آگاهی طبقاتی آنها نیست. مرزبندی طبقات هر جامعه، مولود عوامل مادی و اقتصادی آن جامعه است، اما فرهنگ، آگاهیای نادرست نسبت به این وضع طبقاتی به اعضای جامعه ارائه میکند. از این منظر، ارزشهای فرهنگی، مولود عوامل اقتصادی است. اما همین نگرش، آرمانهای هنجاریای را به مثابه ارزشهای بلامنازع که همه جوامع میباید به سمت آن حرکت کنند، مطرح میکند. اما چرا این ارزشها بلامنازعاند؟ آیا پاسخ این سوال غیر از این است که چون همه فرهنگها این ارزشها را محترم میشمارند؟ پاسداشت جامعه بدون طبقه در جهت ایجاد عدالت و حفظ کرامت انسانی، یک ارزش فرهنگی است. مارکسیسم و کمونیسم در قرن بیستم با مانور دادن روی خصوصیت هنجاری همین آرمان کمونیستی، موفق به نفوذ به بسیاری از کشورها شد.
همین مطلب درباره لیبرال سرمایهداری نیز صادق است. برخی متفکران سرمایهداری بر لزوم تحقق عوامل مادی و اقتصادی برای تحقق دموکراسی لیبرال تاکید دارند. بنابراین لیبرال دموکراسی به مثابه یک ارزش مورد قبول بلوک غرب، مبتنی است بر زیرساختها و زیربناهای اقتصادی. از سوی دیگر، لیبرال دموکراسی برای اشاعه خود به کشورهای دیگر، بر ارزشهای مورد نظر خود تاکید میکند؛ ارزشهایی چون آزادی و حقوق بشر. جنگ سرد، در قرن بیستم بین دو جبهه انجام گرفت، هر یک از طرفین این جبهه، یک رویه فرهنگی و یک رویه مادی داشت. از حیث ارزشگذاریهای فرهنگی، جنگ بین عدالت و آزادی صورت گرفت، و از حیث مادی، جنگ بین سرمایهداری و اقتصاد دولتی. معضل اینجاست که رویه اقتصادی، قواعد خود را دارد و در آنجا، اراده معطوف به قدرت و برتری، حرف نخست را میزند. در بزنگاههای تاریخ، کنشهای دو سوی جبهه جنگ سرد قرن بیستم، معلول جنبه مادی این جنگ بود و نه جنبه فرهنگی آن، چرا که نه زندانهای استالین با آرمانهای عدالتخواهانه سازگاری داشت و نه عامل کشتن غیرنظامیان ویتنام توسط ارتش ایالات متحده، انگیزههای آزادیخواهانه بود.
امروز همین مساله مجددا قابل طرح است. عوامل تعیینکننده کنشهای طرفین نزاعهای سرد و گرم، از کدام نوعند؛ عوامل فرهنگی یا عوامل اقتصادی؟ هانتیگتون پیشتر خبر از جنگ تمدنها در آیندهای نزدیک داد. وقوع برخی وقایع، احتمال تحقق پیشبینی وی را فزونی بخشید، که از مهمترین این وقایع میتوان به حملات 11 سپتامبر( فارغ از ابهامات بیشمار آن) اشاره کرد. تاکید بر جنگ میان تمدنها، ذهنیت ما را به این سمت هدایت میکند که عوامل تعیینکننده نزاعهای سرد و گرم قرن بیست و یکم، از نوع عوامل فرهنگی خواهند بود، اسلام، غرب و... اما به نظر میرسد داستان پیچیدهتر از این است، چرا که همواره احتمال میرود مجموعهای از عوامل و منافع مادی و اقتصادی، موجب تحریک برخی تعصبات فرهنگی شده باشد؛ یعنی بازیگرانی که در حوزههای اقتصاد، سیاست و... بدون باور به ارزشهای فرهنگی و به انگیزه حفظ و کسب قدرت و ثروت و تضمین بقا، از باورها و ارزشهای فرهنگی جوامع تحت نفوذ خود بهره گرفته و به رقبای قدرت و ثروت خود، ضربه زنند. بر این اساس، وضع امروز، با وضع قرن بیستم تفاوت چندانی نکرده، جز اینکه اذهان عمومی تا حد زیادی نسبت به شعارهای فریبکارانه، بدبینتر شدهاند، و بیش از پیش در مییابند، که گویا دعوا بر سر چیز دیگری است.
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد