با کاروان صلح (21)

پیوند حمص و خرمشهر

با کاروان صلح (20)

سوریه، آزادترین کشور عربی

شب، برای اسکان ما را به یک هتل پنج ستاره بی‌مشتری می‌برند که هتلش بی‌شباهت به هتل دامارز دمشق نیست. در طبقه نهم با مومنی در یک اتاق شب را سپری می‌کنیم.
کد خبر: ۶۷۶۷۹۸
سوریه، آزادترین کشور عربی

از این بالا تا دوردست دریا دیده می‌شود. اتاق تمیز و باکلاسی است. فقط بدی‌اش این است که در یخچالش هیچ چیزی پیدا نمی‌شود، حتی آب.

شب از بین کانال‌های عربی مناظره چند صاحب‌نظر را درباره آینده سوریه تماشا می‌کنم؛ خیلی نظرات خوبی دارند.

تقریبا همه‌شان قبول دارند که هنوز هم سوریه آزادترین کشور عربی است. نصف شب تشنه می‌شوم، آن هم در کنار دریا و یخچال خالی از آب. لباس می‌پوشم که بیرون بروم. مومنی می‌گوید کجا؟ می‌گویم می‌روم از دریا آب بنوشم....

شب در هتل برای بچه‌ها خاطره‌های بیست و چند سال قبلم از لاذقیه را تعریف می‌کردم که من و موسی بیدج و سعیدی کیاسری در یکی از اردوگاه‌های ساحلی لاذقیه که با شهر هم چند کیلومتری فاصله داشت، دعوت شده بودیم و غروب می‌خواستیم به شهر برویم و ماشین نبود. با کت و شلوارهای اتو کشیده و کیف‌های سامسونت در دست منتظر ماشین بودیم که ناگهان یک کمباین پر از یونجه از راه رسید. دست بلند کردم و ایستاد و دویدم که سوار بشوم که دیدم دوستانم ایستاده‌اند و دارند به من می‌خندند.

جای شما خالی من هم ایستادم و در دل و بی‌صدا تا جا داشت، به آنها خندیدم. بعد گفتم همین را اگر سوار نشویم، از دستمان می‌رود. خلاصه یک ساعتی گذشت تا یک ماشین باکلاس‌تر از راه رسید و سوار شدیم.

فردا صبح زود صبحانه می‌خوریم و مطابق معمول آن دو پاکستانی باز هم سر میز صبحانه مرا می‌بینند و باز هم با همان صدای بلند عالی ریضا عالی ریضا می‌گویند.

ساعت حدود 9 صبح سوار ماشین‌ها می‌شویم و به طرف حمص حرکت می‌کنیم. در ردیف آخر مینی‌بوس کنار مومنی و امیرخانی می‌نشینم و شروع به نوشتن یادداشت‌هایم در گوشی موبایلم می‌کنم. راننده خیلی بی‌کله و بد رانندگی می‌کند.

تا به حال چند بار با ترمزهایش به جلو پرتاب شده‌ایم. سعی می‌کنم همچنان یادداشت‌های کوتاهم را بنویسم. ناگهان ماشین از روی یک سرعتگیر با سرعت می‌گذرد و همه سرنشینان از جایشان پرت می‌شوند.

محکم سرم به سقف ماشین می‌خورد؛ در حالی که دستم در کار نوشتن است و ناگهان چند صفحه از یادداشت‌ها پاک می‌شود.

هرچه با موبایل کلنجار می‌روم، بی‌فایده است. به بچه‌ها می‌گویم کدامتان با گوشی اپل کار کرده‌اید؟ هیچ‌کس نمی‌تواند مطالبم را برگرداند. حتی از خارجی‌ها و اروپایی‌ها که مدعی‌اند از ما در فناوری پیشرفته‌ترند کمک می‌گیرم؛ بی‌فایده است.

به رضا امیرخانی که بی‌وطن را نوشته و کلی آمریکاگردی کرده، پناه می‌برم که کمکم کند انگار از او هم کاری ساخته نیست. کمی بیشتر فکر می‌کند و بعد می‌گوید: انگار تنها یک راه دارد، کمی خوشحال می‌شوم. می‌گویم چه راهی؟ می‌گوید باید برگردیم درست روی همان سرعتگیر و با همان سرعت مخالف آن مسیر حرکت کنیم، شاید مطالبت برگردد.

دکتر علیرضا قزوه - شاعر

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها