هر کدام به سنی رسیدیم که میشد کار کنیم، مدرسه را رها کردیم تا کار کنیم و کمکخرج باشیم. من هم تا وسطهای کلاس اول راهنمایی درس خواندم. بعد از آن کار میکردم. کار درست و حسابی نداشتم و در خیابان دستفروشی میکردم. بعضی وقتها گل و بعضی وقتها هم خوراکی میفروختم. برادرهایم هم با من بودند.»
صمد داستان زندگیاش را این طور ادامه میدهد: «پدرم اصلا کاری به کار ما نداشت. فقط شب به شب پولهایمان را میگرفت. اصلا برایش مهم نبود مریض هستیم یا نه، غذا به اندازه کافی میخوریم یا نه، کلا آدم بیخیالی بود. مادرم هم همین طور. سرش به کار خودش گرم بود. کاری به کار ما نداشت. معلوم بود اصلا از زندگیاش راضی نیست، ولی چارهای نداشت . خلاصه این که من در خیابان بزرگ شدم و معلوم بود آخر و عاقبتم چه میشود.»
متهم از همان دوران کودکی سرقتهای خرد را شروع کرد. او توضیح میدهد: «اولین بار پشت چراغ قرمز از یک ماشین دزدی کردم.
شیشه پایین بود و راننده هم اصلا حواسش نبود. کیف پولش روی صندلی بود. یواشکی برداشتم و سریع رفتم. البته پول زیادی در کیف نبود، فقط 2000 تومان. آن را قایم کردم و به برادران و پدرم چیزی نگفتم. بعد یک بار خودم تنهایی آن پول را خرج کردم. قبلا هیچ وقت چنین کاری نکرده بودم. از این که دست توی جیبم میکردم و پول میدادم، حال خوبی داشتم. بعد از آن چند بار دیگر هم همین طور دزدی کردم، اما هیچ وقت گیر نیفتادم.»
صمد حدود شانزده ساله بود که تصمیم گرفت دیگر به خانه نرود. او میگوید: «یک شب اصلا حوصله خانه را نداشتم. تا صبح در خیابان ماندم. تا میتوانستم راه رفتم و بعد هم یک گوشه چرتی زدم، اما صبح دوباره اول وقت جلوی در خانهمان بودم تا با برادرانم سر کار بروم. راستش میترسیدم پدرم کتکم بزند، اما دیدم اصلا نفهمیدند من دیشب خانه نبودم. بعد از آن گاهی شبها به خانه نمیرفتم. دوستانی پیدا کرده بودم و با آنها خوش بودم. اول فقط با هم سیگار میکشیدیم. بعد از آن هر وقت پولی گیر ما میآمد، حشیش هم میگرفتیم.»
صمد هفده ساله بود که برای اولین بار دستگیر شد. او میگوید: «قبل از من یکی دیگر از برادرانم هم به زندان افتاده بود. البته مرا به کانون بردند. جرمم سرقت بود. میخواستم کیف یک آقایی را بزنم که مچم را گرفت و مرا به پلیس تحویل داد. در جیبم کمی حشیش داشتم که آن هم به جرمم اضافه شد و سرجمع نزدیک یک سال در کانون بودم. در این مدت فقط یک بار یکی از برادرانم به ملاقاتم آمد.»
متهم در این سالها پنج سابقه کیفری در پرونده خود ثبت کرده است. او میگوید: «از اینجا به بعد زندگیام دیگر گفتن ندارد. هرچند وقت یک بار گیر میافتم و مرا به زندان میفرستند. بعد هم که بیرون میآیم، باز روز از نو و روزی از نو. پدر و مادرم هر دو فوت شدهاند و بچهها هر کدام زندگی خودشان را دارند.
خیلی وقت است از برادرهایم خبر ندارم. البته دورادور شنیدهام یکی از آنها زندان است. از خواهرم هم خبر ندارم. زیاد هم برایم مهم نیست چون هیچ وقت هیچ کدام از آنها را دوست نداشتم و برایم مهم نبودند. یعنی من اصلا خانواده درست و حسابی نداشتم. به همین دلیل حال و روزم این طور شد. الان باز هم به اتهام سرقت دستگیر شدهام. البته مدتی است دیگر کیفقاپی و جیببری نمیکنم و کارم سرقت لوازم داخل خودروست. چند مالخر هم سراغ داشتم که جنسها را به آنها میفروختم. این دفعه حکمم معلوم نیست، اما چیز عجیبی نخواهد بود. باز هم برای مدتی به زندان میافتم. دیگر عادت کردهام. کس و کاری هم ندارم که بخواهم نگرانشان باشم.»/ ضمیمه تپش
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد