در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
بالاخره به رسم سنت دیرین قرار است کلی عکس از لحظهها ثبت شود تا بعد از سفر یا احیاناً در همان روزهای مسافرت، تصاویر خصوصی و غیرخصوصی را در شبکههای اجتماعی برای اعلام نظر عمومی به اشتراک بگذارید! پیشاپیش به شما خسته نباشید میگوییم، اما غیر از اینها چیزهای دیگری هم وجود دارد که در دوربین شما ثبت نمیشود، از سر بیحوصلگی نوشته هم نمیشود و تنها خاطرهای خواهد بود در ذهن شما؛ آن هم دیالوگهای بهیادماندنی است که شما با دیگر هموطنان دارید، هر کس به گویش و لهجهای حتی خوشمزهتر از ازگیلهای ترش! حالا پازلهایی کوتاه از چند سفر؛ نخست شیراز برویم کاکو!
بازی عشاق در شیراز
شیراز بینام سعدی و حافظ ناتمام است. راستش همان آغاز بر عکس همیشه تفالی به سعدی زدیم. از اقبال بد چاپ کتاب مربوط به قبل از انقلاب بود و شعر هم غیرقابل چاپ. چشممان را دوباره بستیم و این بار همان حافظ را گشودیم که این بیت آمد: «بنما به من که منکر حُسن رُخ تو کیست/ تا دیدهاش به گزلک غیرت برآورم» یعنی اگر کسی منکر حُسن تو باشد، به من بگو تا چشمش را با گزلک (یک نوع چاقو!) بیرون بیاورم. بالاخره چاقو هم وسیلهای برای اعلام نظر است! حساب کار همین آغاز حسابی دستمان آمد.
پرده رستوران
از دروازه قرآن گذشتیم. یکی نشانی «فلکه گازو» را از ما گرفت، عذر خواستیم. خواستیم سراغ یک آشنای قدیمی در شیراز برویم، اما نمیشود که این روزهای عید در خانه یک آشنای سالهای دور تلپ شد و خاطرات زهوار در رفته را بناچار برای هم بازگو کرد و مکرر خندید. بنابراین ابتدا هتل و سپس سراغ رستوران رفتیم. گارسون پیش آمد و گفت: غذا اوکی داریم. ما نیز با دادن اوکی به گارسون سفارش غذا دادیم و او هم بیدرنگ عرض کرد «نپه»؛ خب، لابد لپه هم دارد. دو کاسه آش آبکی روی میز نشست. کسی به روی مبارکش نیاورد که کله پاچه میل ندارد، خوردیم از سر ناچاری. عهد بستیم دیگر به هیچ گارسونی برای غذا اوکی ندهیم که چنین غذای آبکی به خوردمان ندهند.
پرده حافظ
با شکمهای ورآمده رفتیم سوی شمال شهر شیراز. حافظیه؛ جایی در جنوب دروازه قرآن. «تاکسی دربست!» این را یکی از همسفران گفت و تاکسی چنان پای بر پدال گاز فشرد که آسفالت خیابان مثل نمد جمع شد و دود از لنت آن برخاست. «حافظیه میرویم» راننده گفت نه آمو؟ گفتیم آره آمو همانجا میرویم. او خندید و ما سوار شدیم. راننده توضیح داد که «نه آمو» یعنی واقعاً.
حافظیه رسیدیم. رنگین کمانی بود از تمام مردم ایران. خانوادهها، عشاق جوان و دلشکستگان... همه بودند هرکس به تمنایی. یکی فالوده میخورد، دیگری چشم به آسمان دوخته و کودکی هم شیطنتوار حافظ را دور میزد. جوانکی هم کنجی نشسته بود و پیش خود نجوا میکرد: «دلوم میخاد برم بالوی یی کوه بلندی ازته دلوم با تموم وجودوم با صدوی بلند جاربزنم دوستت دارم ولی حوصلم نمیشه» و سفر ادامه داشت با کلی ماجرای بامزه...
پیام اخلاقی: کاری رو که میتونی فردا انجام بدی، حتما پس فردا هم میتونی!
شهر پهلوانان
کرمانشاه؛ حتما به یاد دارید مرحوم اسماعیل ططری، نماینده مجلس شورای اسلامی، نام این استان را از باختران به کرمانشاه تغییر داد. آدم شوخ طبعی بود، چارشانه با ریش بلند و تنومند، شمایل پهلوانانهای هم داشت یادتان نرود که کسی را در این شهر پهلوان خطاب نکنید چون خیلیها خود را مخاطب آن میدانند. اکنون هم بسیاری از او خاطرهها میگویند به قول کرمانشاهیها آدم «خطی مطی» میشود با شنیدن آنها؛ یعنی قلقلکش میاد و اما...
پرده بازار
یک ظهر آفتابی، ابتدای بازار سرپوشیده و اصرار فروشندگانی که به تو نان برنجی یا شیرینی خرمایی تعارف میکنند. از آنها که بگذری، وارد دنیای پر از رنگ میشوی که چشمان هر مسافری را خیره میکند بویژه بانوان را! و همین بانو تو را کشان کشان وارد نیمی از مغازههای بازار میکند. بگذریم. داخل فروشگاهی میشویم که به زیورآلات محلی مانند گردنبند و کلاههای پولکی، کمربندهای زرین و گلیمهای سنتی آراسته شده است.
چرخیدیم بسیار، چنان که صاحب مغازه به شکوه درآمد و گفت: «کم خِر بخور!» همه دهان هم را نگریستند هیچکس هیچ چیز نمیخورد! فروشنده خندید و توضیح داد که یعنی کم دور خودتان بچرخید و به یک عبارت دیگر اگر چیزی نمیخرید سد معبر نفرمایید! بیرون که آمدیم، آرام جملهای گفت که بعدها فهمیدیم یعنی سرکارمان گذاشتهاید! از بازار خارج شدیم، غروب شده بود! نتیجهگیری این که سعی کنین همیشه چند میلیون در کیف خود داشته باشین و البته در مغازهها کم خِر بخورین!
پرده دیگر؛ در یک قدمی عشق
شمال شرقی شهر، یک محوطه تاریخی، کنار یک رودخانه، طاق بستان نام دارد. هنوز نرسیدهایم که راننده تاکسی گفت «سیکو»... راننده دوباره با تاکید گفت: «اوشم سیکو» سرانجام منظورش را به فارسی بیان کرد، میگم «نگاه» کنید. بیشاز آن که نمای ایوانهای طاق بستان نگاه را محو خود کند، بوی مطبوع «دنه که واو» یا همان دنده کباب خوشمزه بود که هوش را از سر ربود. اینجا از جمله جاهایی است که هیچ مسافری بیبازدید از آن، ترک کرمانشاه نمیکند. طاق بستان به دوره ساسانیان تعلق دارد، دو ایوان سنگی کوچک و بزرگ با سنگ نگارههایی از دوره اردشیر دوم را در خود جای داده است.
جای دیگر که ما عازمش شدیم، در 30 کیلومتری شهر کرمانشاه و بر دامنه یک کوه به نام بیستون واقع شده بود! آمدیم که نشانی از عشق افسانهای بیابیم، اما نقش برجستهای یافتیم که پیروزی داریوش را بر «گوماته» مغ و به بند کشیدن یاغیان نشان میداد. اصلا هیچ سراغ فرهاد را هم نگیرید چرا که امشب از بیستون صدای تیشه نمیآید. به قول اهالی کرمانشاه «داغش، داغ زغاله» یعنی طرف خیلی دلسوخته است. طنزی یادم آمد که چندان هم بیراه نیست؛ در روزگاران کهن دختران کوزه به دوش به سمت رودخانه میرفتند در این بین، گاهی پسری به یک کوزه میخورد و آن کوزه میشکست از آن هنگام این بیت ورد زبانها شد: اگر با من نبودش هیچ میلی/ چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟!
سفر به سبزینگی گیلان
شمال در این سالهای اخیر چهرهای دیگر دارد؛ شالیزارهایی که ویلا شدهاند و ساحلهایی که نام خصوصی را یدک میکشند. کسانی را میبینی که شعار محیط زیست سر میدهند هر روز، اما نوبت که به آنها میرسد...
رشت؛ دیار میرزا، میدان شهرداری و برج ساعت که نماد شهر است. مردمانی مهربان دارد و کودکانی خوش زبان. قصه ما از یک گفتوگو با نوجوانی بر سر کرایه ویلا آغاز شد. تخفیف خواستیم نپذیرفت، اصرار کردیم او پاسخ داد: اگه تو شنبهای من چهارشنبهیم! بامزه بود درست مثل اسامی مردانه در افغانستان.
منظورش این بود اگر شما زرنگ هستید من از شما زرنگترم؛ ممنونم خدا که «چاکودی گیلکی ی دسته ی گول» گیلکی را درست کردی مثل یک دسته ی گُل!
ویلا اتاقی بود از یک خانه روستایی و صاحبخانهای داشت مهربانتر از دایه! تو را هم یک وعده دعوت میکند به صرف «آبکش پلا» که همان چلو است.
پرده سبز جنگل و آبی بیکران دریا
ساحل، دوباره ساحل، بیآن که هیچ وقت رنگ تکرار بر آبی بیکران آفریدگار بنشیند، همیشه زیبا و تازه است. موج جمعیت و دریا در هم آمیخته و هلهله آن از دور دستهای آسمان هم به گوش میرسد. مسافران و چادرها، رستورانها و مردان دورهگرد... مینشینی و میبینی. شمال، طبیعت عجیبی دارد، اشتهایت هم حسابی باز میشود سیرترشی، زیتون، کباب ترش و... باید در ایام عید حسابی پرهیز را کنار بگذارید به قول گیلکیها «خوردن و موردن بختره تا ایسن نیگاه کودن» در غذا ناپرهیزی کردن و مردن بهتر از دیدن و حسرت خوردن است. ما به جای رفتن به رستوران به سوپرمارکتی با خرید تنقلات و نوشیدنی رضایت میدهیم؛ پول میدهیم سر آخر فروشنده و یک شکلات میگذارد کف دستت به جای باقیمانده پول.
روز بعد جنگل! جنگلهایی که به سال نو غمزده میشوند از زباله و هماره هراس آتشی بر دل دارند از دلهایی که مهر جنگل را نمیدانند. برگ گلها ایاز (اشک) بر رخسار دارند. جنگل، جنگل این راز بیهمتای آفریدگار...
از گیلک تا مازنی
بیآن که متوجه شویم شهر به شهر را میپیماییم، ارمغان هر شهر چمدانی است از خاطرات. سرانجام وارد استان مازندارن میشویم. سفر پر بود از خنده؛ با هم میخندیدیم نه به هم!
به چالوس رسیدیم، شهری است ساحلی، یک پل معروف هم دارد که به آن پل آهنی میگویند. مسافر و غیر مسافر هر روز به بازار مرکز شهر میروند برای خرید. بازار ماهی و میوه تازه دارد. پیرمردی ماهیهایش را فرش زمین کرده بود، میگوید: بخرید «مادرامه» دارد. ما به مسافر نگاه کردیم او هم به ما؛ مرد ماهیفروش گفت: «باجا باجا رِه بَد دارنِه زن پِر هر دِتا رِه» یعنی باجناق از باجناق بدش میآید و پدر زن از هردو! او خندید و باز ادامه داد تازه از دریا صید شده است، ماهی نر است! «مادرامه» دارد... یعنی خوردن ماهی در نوروز شگون دارد. خریدم تا یک بار هم شده ترک عادت کنیم چون عادتمان است خریدن و خوردن ماهی پرورشی و گاه یخ زده!
کودکان و مردانی که تابلوی اجاره ویلا را در دست دارند و همیشه همه جای شهر دیده میشوند، در روزهای سال نو، غایبند. ما هم القصه بی خانمان شهریم. از مغازهداری سراغشان را گرفتیم، گفت: «آرد خود را بیخته و الک خود را آویختهاند» ویلایشان پیش از تعطیلات رزرو شده است؛ همیشه آنها «رادار» بودهاند حالا شما «رادار» بمانید!
پیرمرد ماهی فروش، ماهیهایش را فرش زمین کرد و میگفت: بخرید «مادرامه» دارد یعنی خوردن ماهی در نوروز شگون دارد |
مرد نگاه خاصی به ما کرد و با همان لهجه شیرین مازنی گفت یعنی؛ چشم انتظار...نتیجهگیری بامزه یک ضربالمثل زیبای مازنی است که هیچ ربطی هم به موضوع ندارد. «شاه شاخ دار بِخاستِه لیسِک هم راه دَکتِه» شاه خواستار حیوان شاخ دار شد حلزون هم به عنوان شاخ دار به راه افتاد.
و اصفهان همان نصف جهان
این بخش از مطلب باید قبل از شیراز نوشته میشد که به دلایلی جا افتاد، شما جدی نگیرید. اصفهان نیازی به توصیف و تمجید ندارد؛ پل خواجو، کاخ چهلستون، زایندهرود، منارجنبان، سی و سه پل یا پل الله وردیخان، میدان نقش جهان و... به هر حال تاکسی سوار میشوید، به راننده میگویید آقا کجا میروید؟ میگوید: «شوما کوجا میخَین برین؟» میگویی: فلان هتل. میگوید: «بیین بالا». میگویی: چقدر میشه کرایه؟ میگوید: «چندی میخَی بدی» شما یک مبلغ را پیشنهاد میدهید. میگوید: «کمِس دادا»...
مهماندار هتل، وسایل را برمیدارد و داخل میبرد. تشکر میکنی. میگوید «چمودنا را در اوتاق هشتم» راه میافتیم سمت اتاق هشتم، میخواهیم با کارت در را باز کنیم، باز نمیشود. آقایی از داخل اتاق در را باز میکند میگوید بفرمایید؟ زبانت بند میآید. دوباره برمیگردی رزوشن و توضیح میخواهی. تمام داستان یک سوءتفاهم زبانی بود «چمودنا را در اوتاق هشتم» یعنی چمدانها را در اتاق گذاشتم... مدیر هتل سرزنش وار به کارمند گفت: «اِز آتیشِش کسی گرم نیمی شِد اما اِز دودش کور میشِد».
«پی سین» یا همان عصر هنگام میرویم سمت زایندهرود تا حال ناخوش این چند سال اخیرش را جویا شویم؛ همچنان حال خوشی ندارد. دلت میگیرد، یاد وعدههای مسئولان میافتی... هنوز هم وعده میدهند همانند مرحوم هامون و ارومیه در حال احتضار... به زایندهرود خیره میشوی؛ «قربون ریحون برم که بوی کباب میده» هنوز هم شبیه رودخانه است!نتیجهگیری این که داستان سفر ما حکایت آن کس بود که به جای اینکه آب به گل بدهد، گل به آب داد!
سامان عابری
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سخنگوی کمیسیون بهداشت و درمان مجلس در گفتگو با جام جم آنلاین هشدار داد
در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با سفیر ایران در روسیه مطرح شد
گیتی خامنه از دغدغههای محیطزیستیاش میگوید
علی داوودی و پدرش در تحریریه روزنامه «جامجم»: