
چند ساعتی بیشتر تا پایان سال نمانده بود. مردم همه به خیابان آمده بودند و خرید میکردند. من هم همراه با خواهر کوچکترم داشتیم توی خیابان قدم میزدیم و ویترین مغازهها را نگاه میکردیم تا هدیه خوبی برای پدر و مادرمان بخریم. چند ساعتی که راه رفتیم و فروشگاهها را گشتیم، هر دو نفرمان خسته شدیم و احساس گرسنگی ما را مجبور کرد به یکی از رستورانهای نزدیک خانه برویم. رستوران به نسبت خلوت بود. من و خواهرم رفتیم و یکی از میزهای نزدیک پنجره را انتخاب کردیم.
همان غذای همیشگی را سفارش دادیم؛ سیبزمینی سرخکرده با همبرگر و نوشابه. میدانستم حاضر شدن غذای ما خیلی زمان نمیبرد، اما حوصله منتظر ماندن هم نداشتم. برای همین بلند شدم و تا غذا حاضر شود سری به مغازه پشت رستوران زدم. آنجا را هم گشتم، اما هدیه به درد بخوری پیدا نکردم. داشتم به رستوران برمیگشتم که پسر کوچکی توجهم را به خودش جلب کرد. پسرک لباس زیادی به تن نداشت و از سرما میلرزید. پسر بچه تمیزی بود، ولی صورتش غمگین به نظر میرسید. نگاهش کردم. حدود هفت هشت ساله بود و با پیراهنی نازک گوشه راهرو نشسته بود تا گرم شود. من را که دید، سرش را پایین انداخت و با صدایی آرام گفت: گرم که بشوم، میروم. نزدیکتر رفتم. کاپشنم را درآوردم و انداختم روی دوش او. انگار باورش نمیشد. دوباره نگاهم کرد و گفت: متشکرم خانم.
ـ گرسنهای؟
سرش را پایین انداخت و جوابی نداد. فهمیده بودم گرسنهاش است، اما نمیدانستم از چه چیزی خجالت میکشید که نمیگفت. بلندش کردم و با خودم او را به رستوران بردم. خواهرم وقتی من را دید که با او داشتم راه میرفتم، تعجب کرد، اما از نگاه جدی من فهمید نباید حرفی بزند. پسرک را نشاندم پشت میز خودمان و برایش غذایی سفارش دادم. همبرگرها که حاضر شد، پسرک همبرگرش را برداشت و توی جیبش گذاشت.
ـ من اینو میبرم برای مادر و برادر کوچکم.
باورم نمیشد. خودش گرسنه بود، اما نمیخواست بدون خانوادهاش غذایی بخورد. رفتم و برای مادر و برادرش هم همبرگر گرفتم. پسرک برای اولین بار خندید و شروع کرد به خوردن همبرگر خودش. بدون اینکه فکری کنم، بلند شدم و با پسر کوچولو و خواهرم رفتیم دنبال خرید عید؛ اما نه برای پدر و مادر خودم، بلکه برای مادر و برادر پسرک که اسمش جیمی بود. چند دست لباس نو، کفش و خوراکیهای خوشمزه. همه را خریدم و با هم، آنها را بردیم خانه جیمی. مادرش که در را باز کرد، باورش نمیشد، اما برایش توضیح دادم این فقط یک عیدی کوچک است از طرف کسی که آنها را نمیشناسد و آدرس خودم را هم به جیمی دادم تا هر وقت مشکلی داشت بیاید پیش ما.
فردای آن روز، صبح که شد با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم. نفهمیدم چه کسی آمده بود، اما یک شاخه گل پشت در بود با یک نامه که رویش نوشته بودند: هدیهای برای سال نو؛ بهترین اتفاقات را برایتان آرزو میکنم. مطمئن نبودم، اما فکر میکردم این گل را جیمی یا مادرش فرستادهاند و حس خوبی داشتم؛ فکر میکردم این شاخه گل بهترین عیدیای است که تا آن زمان گرفته بودم.
زهره شعاع
motivateus. com
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
دکتر حمیدرضا آصفی، سخنگوی اسبق وزارت امور خارجه و دیپلمات ارشد کشورمان در گفتوگو با «جامجم» مطرح کرد
گفتوگوی «جامجم» با هوشنگ توکلی پیرامون تجربه بازی در «مرگ تدریجی یک رویا»