پسر​بچه و درخت سیب

در زمان‌های دور در گوشه یک باغ کوچک درخت سیب بزرگی بود که پر از سیب‌های درشت و قرمز رنگ بود. پسر کوچولوی صاحب باغ دوست داشت هر روز بیاید و با این درخت بازی کند. او از تنه درخت بالا می‌رفت، از سیب‌های آن می‌کند و می‌خورد و در زیر سایه خنک آن چرت می‌زد. پسر کوچولو این درخت را خیلی دوست داشت و درخت هم از این که می‌دید یک دوست کوچولوی خوب دارد که هر روز با او بازی می‌کند، بی‌اندازه خوشحال بود.
کد خبر: ۶۳۹۸۷۳

روزها گذشت، پسر کوچولو که کم‌کم بزرگ می‌شد، حالا دیگر کمتر به درخت مهربانش سر می‌زد. مدتی بعد یک روز پسر با چهره‌ای غمگین از آن طرف‌ها رد می‌شد.

درخت پیر صدا زد: هی پسر، بیا اینجا با من بازی کن.

پسر جواب داد: من دیگر آن‌قدر کوچک نیستم​که با درخت بازی کنم. من دلم اسباب بازی می‌خواهد و برای این که بتوانم اسباب بازی بخرم به پول احتیاج دارم.

درخت گفت: متاسفم، اما من پولی ندارم که به تو بدهم. بعد کمی فکر کرد... آهان، می‌توانی سیب‌های مرا بکنی، آنها را در بازار بفروشی و برای خریدن اسباب بازی پول به دست بیاوری.

پسر خیلی خوشحال شد. او همه سیب‌های درخت پیر را چید و با شادی و هیجان از آنجا رفت.

پسر بعد از آن تا مدت‌ها دیگر پیدایش نشد. درخت پیر قصه ما باز هم تنها و غمگین مانده بود. سال‌ها بعد، یک روز پسر که حالا دیگر برای خودش مردی شده بود، از آنجا رد می‌شد. درخت یک بار دیگر با شادی فریاد زد: هی، بیا با من بازی کن.

پسر جواب داد: من برای بازی وقت ندارم. باید شب و روز کار کنم تا هزینه زندگی خانواده‌ام را تامین کنم. آنها به یک سرپناه نیاز دارند. باید هر طور شده خانه‌ای تهیه کنم. می‌توانی به من کمک کنی؟

درخت گفت: متاسفم، من خانه‌ای ندارم که به تو بدهم.... اما... صبر کن، تو می‌توانی شاخه‌های مرا ببری و با آنها خانه‌ای برای خانواده‌ات بسازی.

مرد تمام شاخه‌های درخت کهنسال سیب را برید و با خوشحالی از آنجا رفت. درخت از این که می‌دید مشکل مرد حل شده و خوشحال است، شاد بود، اما آن مرد این بار هم تا مدت‌ها به آنجا باز نگشت و باز هم درخت تنها و غمگین مانده بود.

سال‌ها بعد، در یک روز تابستانی درخت یک بار دیگر آن مرد را دید که از آنجا می‌گذرد. درخت ذوق زده شد و فریاد زد: بیا با من بازی کن.

مرد جواب داد: «من دیگر پیر شده‌ام. خسته‌ام، دلم می‌خواهد قایقی داشته باشم و با آن روی رودخانه سواری کنم و از نسیم رودخانه لذت ببرم، می‌توانی به من کمک کنی؟

درخت پیر گفت: تنه مرا ببر و با آن برای خودت قایقی بساز؛ آن وقت می‌توانی تا هر جا که بخواهی قایق سواری کنی و لذت ببری.

مرد این کار را کرد، او تنه درخت را برید و برای خودش قایقی ساخت تا بتواند با آن روی امواج قایق سواری کند و از زندگی لذت ببرد.

سال‌ها گذشت و باز هم از مرد خبری نبود، تا این که یک روز باز هم سر و کله اش پیدا شد. او حالا دیگر پیر و قد خمیده شده بود. ریشه درخت پیر گفت: متاسفم پسرم، من دیگر چیزی ندارم که به تو بدهم. حتی یک سیب.

مرد گفت: اشکالی ندارد، من هم دندان ندارم که به آن سیب گاز بزنم. ریشه گفت: تنه‌ای ندارم که از آن بالا بروی.

مرد پاسخ داد: من دیگر برای این کارها خیلی پیر شده‌ام.

درخت در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت: دیگر نمی‌توانم چیزی به تو بدهم. تنها چیزی که برایم باقی مانده ریشه‌های در حال خشکیدن من است.

مرد جواب داد: من دیگر به چیزی احتیاج ندارم. تنها چیزی که می‌خواهم جایی است که بتوانم تکیه بدهم و کمی بخوابم. خسته ام از این روزگار.

درخت یک‌بار دیگر خوشحال شد... گفت: بسیار خوب، ریشه‌های کهنسال من تکیه‌گاه خوبی است برای این که
لم بدهی و بخوابی. بیا، کنار من بنشین و استراحت کن.

مرد نشست،... و درخت خوشحال بود. او در میان اشک‌هایش لبخند می‌زد.

این داستانی است برای همه. درخت مثل پدر و مادر ماست.

وقتی کودک بودیم دوست داشتیم با مامان و بابا بازی کنیم.

بزرگ‌تر که شدیم، کمتر به آنها سر می‌زدیم؛ و فقط وقتی سراغ آنها می‌رفتیم که به چیزی احتیاج داشتیم، یا در جایی گرفتار شده بودیم.

هر چه بود پدر و مادر همیشه هر کاری که ار دستشان برمی‌آمد برای ما انجام می‌دادند،

فقط برای این که ما خوشحال باشیم.

شاید فکر کنید این پسر چقدر خودخواه بود و چقدر در حق درخت پیر و مهربان جفا کرد. اما این همان کاری است که همه ما با والدین خود انجام می‌دهیم. ما فقط ​ زمان گرفتاری‌هایمان به آنها سر می‌زنیم و از غم و غصه‌هایمان برایشان شکایت و درد ودل می‌کنیم. از کارهایی که برایمان انجام می‌دهند قدردانی نمی‌کنیم تا وقتی که دیگر خیلی دیر شده است. امید که خداوند ما را به خاطر کوتاهی‌هایمان ببخشاید.این داستان را برای دوستان و آشنایان خود بازگو کنید و همواره به پدر و مادرتان عشق بورزید.

... به پدر و مادرتان عشق بورزید.

مترجم: سعیده کافی

moral shortstories

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها