محمدحسن را که به بیمارستان آوردند هنوز زنده بود ولی زنده با مرگ مغزی، یعنی زنده با مرگ، اما نه خودِ مرگ که یک قدم عقبتر از مرگ.
جسم محمدحسن بیستودو ساله، هفت روز به امید بازگشت به زندگی، سنگینی تجهیزات پزشکی را تحمل کرد، ولی مرگ لجوج تر از آن بود که دست از سر او بردارد.
محمدحسن یکشنبه به مرگ لبخند زد و جسم بیجان او را شبانه به بیمارستان مسیح دانشوری آوردند تا اعضای بدنش را اهدا کنند.
حالا جسم او هفت قسمت شده است، یک قسمت برای خودش و شش قسمت برای جان دادن به شش بیمار رو به مرگ.
محمدحسن حالا در خانه ابدی آرمیده است، آن هم با خیالی آسوده. آسوده چون او به خواست قلبیاش رسید، او که در زمان حیات گرچه سالم و سرحال بود و می توانست عمر درازی را برای خودش تصور کند، اما با مرگ کنار آمد آن هم از نوع مرگ مغزی. محمدحسن روزی که تصادف کرد کارت اهدای عضو داشت و این یعنی کنار آمدن او با مرگ. حالا کبد، کلیهها و دریچه قلب این امدادگر جوان در بدن شش انسان کار میکند تا یادمان بماند که یک امدادگر حتی اگر بمیرد دست همنوعانش را میگیرد.
داستان زندگی کوتاه محمدحسن برای همه ما درس است، هم از این بابت که می توان زنده بود و هزاران امید ریز و درشت داشت، ولی مرگ را هم در گوشهای از زندگی جای داد و فراموشش نکرد و هم از این بابت که می توان از یک عزیز گذشت و به عزیزان دیگران فکر کرد.
رضایت خانواده محمدحسن برای اهدای اعضای او، از موافقت خودش برای بخشش اعضای بدنش کم نداشت.
دیدن یک عزیز روی تخت بیمارستان در حالی که رابطهاش با دنیا با چند دستگاه و لوله برقرار است و عدهای میخواهند این رابطه را قطع کنند تا با اعضای بدن عزیز تو به آدمهایی که نمیشناسی کمک کنند، تلخترین حس دنیاست.
اما خانواده محمدحسن با این تلخی کنار آمدند تا همه ما یادمان بماند که جسم، چه زشت و چه زیبا، فانی است و آنچه میماند خاطره دستهایی است که گرفتهایم و ناامیدیهایی است که به امید مبدل کردهایم.
مریم خباز - گروه جامعه
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد