روز جمعه

صبح روز جمعه علیرضا توی اتاقش در حال نوشتن مشق‌هایش بود و دلش می‌خواست هرچه زودتر کارش را تمام کند و از اتاق بیرون برود. برای این‌که پدرش یک آقایی را آورده بود و داشتند اتاق دیگرشان را رنگ می‌زدند و او دوست داشت کنار آنها باشد و از نزدیک همه چیز را ببیند. البته بابا و مامان به او گفته بودند که اجازه ندارد به آنجا برود و بهتر است کارهایش را انجام بدهد. اما علیرضا که تمام حواسش به رنگ‌کاری خانه بود با خودش فکر کرد اگر مشق‌هایش را بنویسد و بعد از آنها خواهش کند شاید اجازه بدهند. برای همین با سرعت بیشتری مشغول نوشتن شد و وقتی درس‌هایش تمام شد به سراغ بابا که حسابی سرش شلوغ بود رفت و با اصرار ماجرا را به او گفت اما بابا باز هم مخالفت کرد.
کد خبر: ۶۳۷۳۸۶

علیرضا وقتی دید بابا اجازه نمی‌دهد تصمیم گرفت از مادرش خواهش کند. مادر هم ابتدا مخالفت کرد اما او اینقدر اصرار کرد تا قبول کرد و البته برایش شرط گذاشت که فقط چند دقیقه از دور می‌تواند کار کردن آقای نقاش را ببیند و باید مواظب باشد رنگی نشود و بعد از آن هم موضوع را به بابا گفت و از او هم اجازه گرفت.

علیرضا با خوشحالی به آن اتاق رفت و قرار شد در حضور پدرش چند دقیقه‌ای تماشا کند. دیدن آقای نقاش با آن لباس‌های رنگی و قلم مویی که در دست داشت و مدام آن را روی دیوار بالا و پایین می‌برد برایش بسیار جالب بود. با دقت حرکات او را نگاه می‌کرد وبرایش خیلی هیجان داشت. یک لحظه با خودش فکر کرد که اگر می‌توانست رنگ‌کاری کند چقدر خوب بود. اما باید به قولش عمل می‌کرد و جلو نمی‌رفت. با این حال دوست داشت حتی برای یک لحظه کوتاه هم که شده قلم مو را دست بگیرد و دیوار را رنگی کند و به نظرش می‌آمد که این کار باید بسیار لذتبخش باشد.همین طور که فکر می‌کرد بابا برای آقای نقاش چای آورد و از او خواست از کارش دست بکشد و کمی استراحت کند. او هم بعد از تشکر قلم مویش را روی قوطی رنگ گذاشت و رفت تا دست‌هایش را بشوید. بابا هم برای لحظه‌ای بیرون رفت و علیرضا توی اتاق تنها ماند. یواشکی کمی جلوتر رفت تا قلم مو و داخل قوطی رنگ را از نزدیک نگاه کند. کنار قوطی که قرار گرفت نگاهی به پشت سرش انداخت و وقتی دید خبری از بابا و آن آقا نیست دستش را جلو برد وآرام قلم مو را برداشت. خیلی خوشش آمد اما باید آن را سریع سر جایش می‌گذاشت چون اگر بابا می‌دید حتما دعوایش می‌کرد. ولی باتعجب متوجه شد که قلم مو به دستش چسبیده است. باید خیلی زود راه‌حلی پیدا می‌کرد. برای همین سعی کرد با دست دیگرش قلم‌مو را بگیرد اما چون کمی دستپاچه شده بود روی زمین افتاد. حالا هم دست‌هایش رنگی شده بودند و هم کف اتاق، حسابی جا خورده بود و نمی‌دانست چه کار کند. هر لحظه ممکن بود آنها سر برسند و همه چیز را ببینند. به هر زحمتی بود آن را برداشت و سر جایش گذاشت و همین که خواست از اتاق بیرون برود پدرش از راه رسید. بابا با دیدن علیرضا که آن طور ترسیده بود، پرسید:چی شده پسرم !؟.

علیرضا سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.

بابا دوباره پرسید: چیزی شده؛ چیکار کردی؟

علیرضا در حالی که هنوز سرش پایین بود با دست به کف اتاق اشاره کرد و بابا که تازه متوجه ماجرا شده بود با کمی اخم گفت: پسر، مگه نگفتم به چیزی دست نزن.

علیرضا با ناراحتی گفت: ببخشید بابا؛ یه دفعه شد، حالا خراب شده!؟

بابا که از این حرف علیرضا خنده‌اش گرفته بود در حالی که سعی می‌کرد جلوی خودش را بگیرد گفت: نه طوری نشده، اما نباید این کارو می‌کردی.

- چشم بابا جون قول می‌دم که دیگه بدون اجازه شما به چیزی دست نزنم.

و بعد با سرعت از اتاق خارج شد.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها