هفت شهر عشق و تدبیر جنگ(6)

«غیوراصلی»؛ غیرت خوزستان

هفت شهر عشق و تدبیر جنگ (پایانی)

مردم، رزمندگان خاموش

بله، مردم. رسم روزگار مردم بی‌ادعا این گونه بود که این همه سیاسی‌کارهای طرح کادی از صدقه سر این جماعت بی‌نام و نشان، به سرعت از وزارت و وکالت سر در آوردند. قصه جنگ مردم اما، حکایتی دیگر دارد.
کد خبر: ۶۰۱۶۴۳
مردم، رزمندگان خاموش

یک تراژدی که معجونی است از غم و شادی، زشت و زیبا. زشت، به زشتی عدم درک بعضی از اسم و رسم‌دارها و زیبا، به زیبایی پیوند قلبی آنان با امام برای شکستن بتی چون صدام.

برنده این جماعت در جنگ، دویست و اندی هزار نفر بودند، زیرک و بصیر، خاموش و با هوش. بیاییم جنگ را یک بار دیگر بازسازی کنیم؛ با این تفاوت که مردم وارد نشوند و جنگ را بسپاریم به ارتش، سپاه، ژاندارمری، نمی‌دانم هر کارشناس نظامی و مدعی.

آسمان هفتم عشق و تدبیر به این خاطر به ایستگاه مردم رسید که سرچشمه رمز و راز جنگ و آن شش شهر، ریشه در مردم داشته و دارد.

از دامن مردم، باقری، باکری، کاظمی، متوسلیان، طرحچی، بروجردی و ... به فرماندهی رسیدند. نظامی جماعت فقط به جنگیدن می‌اندیشد، اما مردم، علاوه بر جنگیدن، کشاورزی می‌کنند، چرخ صنعت می‌گردانند، زیر موشکباران سوار بر پیچ و خم زندگی می‌شوند، درس می‌دهند و درس می‌خوانند. خیلی تلاش کردم در ایستگاه هفتم سراغ آنان که برجسته جنگ بودند، نروم.

در عملیات فتح‌المبین به منطقه دال پری که رسیدیم، حتی عراقی‌ها هم نمی‌توانستند سر و ته عملیات را جمع کنند.

یک شکارچی عراقی با تفنگ دوربین‌دار، از پشت یک سنگر بتونی که فقط یک سوراخ 10 سانتی داشت، شلیک می‌کرد و یکی یکی بچه‌ها را می‌زد، به پیشانی هم می‌زد. این پیشانی هم در جنگ عجب حکایتی دارد.

پشت همان تپه، چوپانی به چرای گوسفند مشغول بود که تا دیروز محل چرای گوسفندش در تصرف عراق بود و امروز ایران.

روی تخته سنگی نشسته بود و زل زده بود به بسیجی‌ها. رفت جلو و نگاه به سنگر کرد و برگشت. رفت و تفنگ زیرخاکی برنو را از خاک کشید بیرون.

پشت سنگر نشست و تجربه جوانی تا پیری را در ماشه گذاشت، نفس حبس کرد و شلیک کرد، فقط یک شلیک و بعد از جا بر خاست و گفت: «بروید تن‌ لش آن عراقی را بیرون بیاورید.» اتفاقا آن چوپان هم فقط پیشانی را هدف گرفته بود. نگاهی به بسیجی‌ها انداخت و رفت سروقت چوپانی. یقینا اکنون آن چوپان پیر بی‌نام، بر سینه خاک سرزمین عشایر خوزستان آرمیده است. بله، رسم روزگار عشایر چنین است.

مردم در کنار زندگی، جنگیدند ـ و گاه در کنار جنگ، زندگی کردند ـ گر چه از جنگ متنفر بودند، اما آمده بودند بجنگند که جنگی نباشد.

بعد از جنگ هم برگشتند سر جای اول، بی‌آن که سهمی، چه می‌دانم، مدال و نشانی بخواهند و هوس امتیاز یا رانت کنند، جان دادند، بی‌آن‌که نامشان ثبت شود. این وسط، امتیاز فقط نصیب دویست و اندی هزار نفر شد. جالب است بدانید، بعضی‌ها در عالم سیاست خود، این نگاه مردم را به حساب سادگی و عوامی گذاشتند. عیسی نامی بود، سنگرساز بی‌سنگری که از دوردست‌ها آمده بود تا سری بزند، دینی ادا کند و برگردد. تا سر بجنباند، شد چند سال. در کربلای 5 و غرب نهر جاسم، افتاد به خاکریززنی.

اگر از دژ سوم شملچه رد می‌شدند، یک گام به شرق بصره نزدیک‌تر می‌شدند. آن خاکریز شده بود معجزه مرحله سوم عملیات. فرمانده مهندسی کار را سپرد به رمضان‌زاده و همین عیسی خودمان که چند پیراهن بیشتر از بقیه پاره کرده بود، همه هوش و حواسش به خاکریز بود. عیسی نشست پشت بلدوزر و زد به دل نخلستان جزیره بوارین. تانک‌ها هم پای کار بودند و از دویست متری شلیک می‌کردند. صدای بلدوزر اجازه نمی‌داد متوجه آن همه تیر و ترکشی که از چپ و راست او رد می‌شد، شود.

از سر شب تا نیمه شب، سه راننده از دور خارج شدند و او مصمم بود خاکریز را تمام کند، آن هم قبل از سپیده صبح. نگاه به رد خونی که از پایش جاری بود، انداخت و اعتنا نکرد.

عجب عزمی داشتند این مردم، وقت پاتک دشمن مست می‌شدند. انگار عیسی داشت برای جوان‌ترها پدری هم می‌کرد. یهو احساس غریبی به او دست داد. از بلدوزر پرید پایین و خیز برداشت. نمی‌دانست از کجا شروع کند. یکی با لودر به کمکش آمد و شروع کرد.

دست چپ، پای راست، بخشی از سینه، یکی یکی بدن تکه تکه شده رمضان زاده را جمع کرد و گذاشت تو بیل لودر. رفت تا رسید به یک سر نورانی که بیشتر شبیه ستاره بود و در تاریکی می‌درخشید. با احترام، سر را گذاشت داخل بیل. تشییع جنازه با لودر زیر آتش انجام شد و بعد، تکه‌هایی از بدن رمضان‌زاده را با خود برد که سر راه آن‌را به مادرش برساند. رفت و رفت...

جنگ که تمام شد، عیسی‌ها برگشتند به زندگی، جایی که قبل از جنگ دیارشان بود. سر جای اول، درست مثل این یک هفته که در عالم رویا چرخی زدیم در هفت شهر عشق و تدبیر.

هفتم مهر که بیدار می‌شویم، می‌افتیم تو چاله 51 هفته عالم گل و بلبل و اگر که بخواهیم فهرست عیسی‌ها را بنویسیم، اوضاع عوض می‌شود، بی‌شمارند و بی‌نام. آیا به مصلحت است که این فهرست بی‌انتها افشا شود؟ راستی، آیا عیسی‌ها هم چشم به نتایج مذاکرات نیویورک دوخته‌اند و در انتظار تحولی هستند تا بلکه تغییری در زندگی شاید؟ و عیسی تسبیح شب‌های دود و باروت، گلوله و انفجار، خون و اشک را از جیب بیرون ‌آورد. آب به صورت پاشید و افتاد به ذکر، به دعا، به تدبیری در قد و قواره گره زندگی خود. دم دمای صبح چندبار از ته سینه نفس بالا آورد و با حسرت و به کرات این جمله را تکرار کرد: «بله، رسم روزگار چنین است.»

نصرت‌الله محمودزاده‌‌ - نویسنده و پژوهشگر

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها