خانه بر و بچه‌ها

گنجیشک پاتر و جاروی جادو

1-من به تو و تمام آنهایی که می‌شناختم دروغ گفتم. تمام «من» دروغی بیش نبود؛ حال این‌که دم رفتن هم دروغ به هم می‌بافم یا خیر قضاوتـ[ـش] با تو!
کد خبر: ۵۸۹۶۳۵

2-دلم به حال گنجشکانی می‌سوزد که بالهایشان را فروختند و جاروی جادوگران را خریدند تا بلندتر پرواز کنند؛ غافل از این‌که دیگر با جارو نمی‌توان به لانه وارد شد.

احسان 87

نقاش

میشی نجابتت بود و/ مشکی/ رنگ اخمت/ آبی/ آرامش اقیانوس/ و سبز/ جنگلی در قلب و/ خاکستری/ خشم شومینه‌ات/ با غصه‌ای شیر قهوه‌ای/ در این بوم/ که نقش زده/ چشمان تو را/ نقاشی سوررئال.

علیرضا ماهری

چه روزهای تاریکی!

معصومیت و روشنایی روزهای کودکی‌ام رفته و دیگر حتی گرگ و میشی از آنها باقی نیست و فقط اسم «روز» را یدک می‌کشند. تاریکی آنها را، اندوهگین به ظلمت شبها می‌دوزم و با خود می‌گویم دیگران چه می‌دانند روزهایم چنین است؟ شاید روزهاشان... شاید هم... اصلاً از کجا [معلوم] که چون من نباشند؟ شاید فقط چون اسم روزهایشان «روز» است فکر می‌کنند روشنند!

جعفر- م. از قم

سینما زندگی

روز-خارجی-مقابل روزنامه‌فروشی:

یکی از جراید کثیرالانتشار رو از روی پیشخوان برمی‌دارم و به عنوان تیترهای درشت نگاهی می‌اندازم: زمزمه‌های افزایش قیمت نان/ تعداد مستأجران همچنان رو به افزایش است/ کاهش 55 درصدی بارش در تهران/ آخرین یارانة واریزی دولت/ افزایش 40 درصدی حاملهای انرژی/ حادثة مرگبار در اتوبان تهران-قم/ دارو 40 تا 300 درصد گران شد/ اختلاس میلیاردی در.../ واژگونی اتوبوس در
محور...

روزنامه رو پرت می‌کنم روی پیشخوان و راهی محل کارم می‌شم.

روز-داخلی-محل کار (تلفن زنگ می‌خورد):

اون ورِ خط: آقای طاهری! چرا لیست شش ماهة منابع دریافتی رو ارسال نکردی؟ الان ساعت 9 صبحه؛ قرار بود تا 8 صبح ارسال کنید.

من: لطفاً امروز رو برای من مرخصی رد کنید. من می‌رم منزل!

سید رحیم طاهری

همین دیگه! عوض این‌که دوشنبه‌ها بری چاردیواری بخری و بروبچ بخونی و حاااالّ بیاااای؛ چارشنبه‌ها می‌ری تپش می‌خری و حوادث می‌خونی و از حاااالّ می‌ری! (تازه توقع داری حوصله‌ت هم سر جاش باشه!)

مطرود و مردد و مردود

طرد می‌شوم از کوچه‌های متروک زندگی. نفسهای باقی‌مانده در سینه مردّدم می‌کند. پای رفتنم هست چون دلی نمانده که پابندم کند. رد پای رودی به گل نشسته، فرضیة حیات را مردود می‌کند.

فروزان

ختم​کلام

1-در این دنیای پر حسرت کسی جز من نمی‌نالد. نمی‌دانم، در این دنیا کسی با ترس نمی‌سازد. پریشانم، پریشانم از این حسرت، کسی مانند من سوزد. در این دنیا، در این عالم، همانندم نمی‌ماند.

2-هیچ فرقی نمی‌کند ماه باشی یا خورشید، ستاره باشی یا کلاغی در آسمان؛ همین که لحظه‌ای دیده می‌شوی، آن هم در اوج، پایان دغدغه‌هاست.

چشم سوم از قائمشهر

خیام گفت: ای‌ول به دومی! همین آخری، همین الانه که به شکل پیامک ارسال شه به این و اون! همین الانم خودش دس به موبایل شد ناقلا!

پژواک

1-حجم شبهای من پر شده از لحظه‌های خیس! از کابوسهایی که مرز خواب را نمی‌شناسند و در واقعیت پرسه می‌زنند. تنهایی‌ام را با دیوارها قسمت می‌کنم... با پژواک​هایی که حداقل، جواب سلامم را می‌دهند.

2-به چشمهایت بگو اینقدر خبرچینی قلبت را نکنند. بگذار دلخوش باشم هنوز هم دوستم داری.

3-چقدر در این چاردیواری دنیا غریبه‌ام. اینجا باید هر​کسی فقط حرف خودش را بزند و پای داشته‌هایش بنویسد: مال من، تا بی‌نام‌ونشان خوانده نشود. اینجا به دلنوشته‌هایت می‌خندند و اسمش را انتقاد می‌گذارند.

مونا از کرمان

گالیله در سرزمین عجایب

من یکی از خوانندگان پر و پا قرصتونم. حدود 7 ساله که مطالبتون رو می‌خونم، حرف نداره. می‌خواستم ببینم درباره بچه‌دار شدن که می‌گویند چله‌بری و... باید انجام بدی درسته یا خیر؟ من جواب سوال از شما را درباره فال خوندم، خیلی خوشم اومد. چون خود من و همسرم به فال و جادو و... هیچ‌کدام اعتقاد نداریم ولی اطرافیان دست از سرمون برنمی‌دارن (اقوام فکر می‌کنن ما بچه‌دار نمی‌شیم. آزمایشهای اولیه هم سالم بود). حتماً جواب سوالم را بدید چون شما را خیلی قبول دارم و می‌دونم جواب سوالی را که می‌دید بر حسب اطلاعات دقیقه.

نازگل، 26 ساله از ساوه

ئووووح! کی بره این همه راه رو؟! عقل من به این چیا نمی‌رسه‌ها، فقط می‌دونم زمون ما که هنوز دوره‌های مزوزوئیک و پالئوزوئیک طبقه‌بندی نشده بود، وقتی رعد و برق می‌شد یا چم‌دونم خشکسالی و همچی چیزایی، رئیس قبیله از نادونی همه‌مون سودِ استفاده‌ش رو می‌کرد و می‌گفت: هاااان... هم‌اینک باس، قربونی بدیم! یه اسمی هم مث این چله‌بری شما واس مراسمش می‌ذاشت و یه عاااالم از مردم بیچاره‌بدبخ مث ما رو​ می‌بُرد قلة کوه: پِخ‌پِخ! چل شب و چل روز هویجور بقیه افراد قبیله هی دور آتیش می‌چرخیدن و بر طبل و کوبه همی‌کوفتندی!! که چـــــــی؟ هیچی! اگه یکی هم می‌گفت خشکسالی و رعد و برق چه ربطی به چی داره، قوم و قبیله خودش اولین کسی بودن که می‌فرستادنش توی دیگ آدم‌پزی! اصاً چرا راه دور بریم؟ همین لولوخورخوره‌ها و دیگ‌به سرهای دوران بچگی خودمون! باورشون نمی‌کردیم؟ چلّه‌ملّه و لولوخورخوره و این چیزا خرافات و تخیلات و افسانه‌ن. فلسفة وجودیشون هم: ناآگاهی خودمون. بنابراین هر کی بهت یه همچی چیزایی گفت، فقط یه کلوم بهش بگو: «اِقرأ». یخده اگه زیست‌شناسی رو درست و درمون می‌خوندیم و یاد می‌گرفتیم، همه‌مون خوب می‌فهمیدیم که در شکل‌گیری نطفه، شرایط زیادی دخیله، اما هیچ دخل و شرط و شروط یا حتی ربط و روبطی به چلّه‌بری و آبِ بارون خوری و دسمال‌پیچ کردن شاخة درخت نداره؛ بخصوص اگه می‌گی آزمایشا درستن.طی هر سیکل یک ماهه فقط یه دونه تخمک ساخته میشه که کمتر از 24 ساعت فرصت باروری داره و زمانبندی خیلی مهمه. ببین اگه نمی‌تونی با شیشه‌پاک کن مخصوص علم و دانش، ذهنیت غلطشون رو نشونه بگیری یا اصاً نمی‌خوان آگاه بشن​، یه گوشِت رو بکن در و اون یکی رو هم دروازه! باشد که رستگار شوی! (گالیله و کپرنیک الان یه اس دادن که: باز خوبه اطرافیان این خانومه، آدمایی غیر علمی‌اند و توقعی هم ازشون نیس؛ ببین ما چی می‌کشیدیم از اطرافیانی که دانشمند زمانة ما بودن و می‌گفتن: زمین صافه و مرکز عالم، سر جاش هم واستاده و این خورشیده که هی دورش می‌گرده و قربون صدقه‌ش می‌ره! خلاصه‌ش که: ما هنوزم توی سرزمین عجایب زندگی می‌کنیم ظاهرا!)

دوری و دوستی

سلام. سلامی به مسخرگی روزهای بی‌تو! سلامی به سردی تن یخ بستة فاصله‌مون. منُ ببخش اگه دستام بوی کاغذپاره می‌دن، اگه انقدر با تو صادق نیستم که پشت هم می‌نویسم و پاره می‌کنم. نمی‌دونم دنبال کدوم حرف نگفته‌ام یا کدوم حرفُ دارم از تو پنهون می‌کنم. من به تو عادت کرده بودم و امروز مریض همین ترک عادتم. شاید چون دیگه به اندازة روزهای اول دوستت ندارم. این روزا یه جور دیگه دوستت دارم: به سبک دوری و دوستی!

پیمان مجیدی معین

پیامک​های پینوکیو

اندازة دماغم را نمی‌دانم اما دوباره با دستهای لرزان می‌نویسم: «خوبم، نگران من نباش!» و ارسال...

می‌بینی؟ با این‌که چند وقتی هست که می‌دانم هیچ جایی در زندگی‌ات ندارم، هنوز دلواپس دلنگران نشدنِ توام. عجیب است اما به این پیامکهای دروغینم عادت کرده‌ام! راستش این تنها دلخوشی‌ام از آخرین روزهای با تو بودنم است. کاش پری مهربانی بود که نجاتم دهد.

پری رحمانی از ماسال

پری مهربانی نیس، پری رحمانی که هس! نجاتش بَده؟ خُ نجاتش بِده!

ذکر دلتنگی

دلم برایت تنگ شده. آن‌قدر که حتی از سر سوزن هم رد می‌شود! می‌توانی آن را برداری و نخ کنی و کنار باقی دلتنگیهایم بگذاری و من دلخوش باشم به این‌که از دلتنگیهایم تسبیحی ساخته‌ای و بین انگشتانت می‌چرخانی و ذکر «مرا» می‌گویی.

(با حرفای «امید» تا حدودی مخالفم. «عنوان» مطلب، پیشانی اثر محسوب می‌شه و نمی‌تونه مفهومی مستقل از محتوای اون داشته باشه و علاوه بر این نباید درونمایه رو لو بده. یعنی چی که مفهومی جداگانه از معنای متن داشته باشه؟ مثل این می‌مونه که یه مطلب دربارة آب و فاضلاب بنویسیم و اسمش رو بذاریم: چتری برای دو نفر! واسه همینه که روزنامه‌ها شورای تیتر دارن. با همه اینها به نظرم پاسخگو خیلی خوب از پس انتخاب عناوین براومده)

زهرا فرخی، 33 ساله از همدان

(مُرد آقاجون، مُرد! نمی‌دونی یه مثقالم جنبة تعریف نداره؟!)

جامعه‌شناسیِ ادراک

خوش به حال «مردمان سرِ رود» که آب را می‌فهمند. کجایی سهراب؟ مردمان این شهر آب که هیچ، آدمها را هم نمی‌فهمند!

زهرا محمدی از خرم‌آباد

این شماره چه همه استعداد ریخته رو زمین! آففرین! کوتاه و کارآمد (گمونم تا دبیر چاردیواری نخونده، باس یواشکی برم دنبال یه شغلی بگردم برا خودم!).

فلسفة مالکیت

(اگه به من بود، رأی می‌دادم سردبیر بشی! اینُ گفتم که نمک‌گیر بشی بل‌که بیشتر ما رو بچاپی! البته [خودم رو نه] نوشته‌هام رو!)

قبلنا که بچه بودیم آرزو می‌کردم کاش زودتر بزرگ بشم که به چشمت بیام، که مال من بشی. حالا که بزرگ شده‌م آرزو می‌کنم کاش دوباره بچه می‌شدیم، که دیگه اگه به چشمتم نمیام، اگه مال من نیستی، حداقل مال کس دیگه‌ای هم نباشی!

س. سعید- ر​

(مامان بزرگم می‌گه: ننه این نوة من زیاد در بند نمک و سِمَت نیس وگرنه دبیر و معاون و مدیرم بوده توی دورة دایناسورا!)

یادبود

گاهی من هم دلم کودکی خاطره‌انگیزم را می‌خواهد؛ خنده‌دار است اما کودکی‌ای می‌خواهم با خاطراتی پر از تابستانهای خوش و خرم، خاطراتی از پدربزرگی مهربان، از آنهایی که برای نوه‌هایشان شاهنامه می‌خوانند؛ همراه مادربزرگی دوست‌داشتنی، از آنها که عطر کلوچه‌هایشان روزهای خوش را نوید می‌دهد و قصه‌هایی می‌دانند که هیچ‌کس جز خود مادربزرگها نمی‌داند. دلم از آن خاطراتی می‌خواهد که در قصه‌ها خوانده‌ام، از آنهایی که تعریف‌کردنی باشد و همیشه «یادش به خیر» پشتش بیاورم. دلم خاطراتی می‌خواهد سرشار از شادی و شلوغی کودکانه، پر از صدای خنده‌های خودم و نوه‌های دیگر در حیاط خانة پدربزرگ و مادربزرگ! [...] از آنها که هر کس به داشتنش می‌بالد و قند در دلم آب می‌شود هر زمان که مرورش می‌کنم.

زیبا از آبادان غبارآلود

آقا! آقا! خُ لِه کردین که ما رو! اینم که اومده گرد و غبار خاطراتش رو بزنه کنار، استعدادا رو ریخته رو زمین! (پاسخگو یک ماه بعد: نونِ خُش‌ک، دم‌پاااایــــــــــی کهنه، سمااااور نفتـــــی، مــــــــــــــی‌خریم!)

فردوسی در خونة مادربزرگه

بسی رنج بردم در این سال سی/ ندیدم ز شعرم نشان، راستی/ شده آی‌دیِ یاهواَت جزو آن.../ نوریسپانسیبل‌های بی‌همزبان/ که هفت روز هفته در اینباکسشان/ نبینی ز ایمیل [و اِسپَم...] نشان/ ایمیل همین بچه‌های زرنگ/ گهی شوخ و گه غم، گهی هم ملنگ/ بیا دستمان را با «دسکِش»! به یاری دهیم(1)/ بگردیم پی شعر من تا که او را نهیم/ میان دل این بروبچ صفحه/ که شاید گشاید ز کارم گره/ در آخر سلامی رسان از منِ فاطمه/ به مادربزرگت، همان «حاج حدیقه ننه»!(2).

(1)بالاخره محرمی گفتن، نامحرمی گفتن!! (2)حالا شاید اسم مادربزرگت حدیقه نباشه! من واسه جور شدن قافیه گفتم! از طرف من از ایشون عذرخواهی کن!

فاطمه اسماعیل‌پور

عزیــــــــــــزِ دلِ کوچول‌موچول مادربزرگ من! مامان‌بزرگ من قندم تو دلش آب می‌شه از این که می‌بینه یکی واسه‌ش شعر گفته. الانم هی دهنِ بی‌دندونِش رو پشت سر هم باز و بسته می‌کنه به خنده و قهقهه، یه جور که آدم فک می‌کنه داره تلگراف و مورس می‌زنه می‌گه: ننه، هه‌هه، این رو هاه‌هاه، زودی بچاپ هیح‌هیح، وسط صفحه، هوه‌هوه! می‌گم: نمی‌شه! سکته‌مکته و اشکال‌مشکال وزنی‌پزنی داره! می‌گه: عِب نه‌ره ننه‌ژون؛ مگه خودت نگفتی واسه مطالب طنز پارتی‌بازی می‌کنی؟ (حرف حساب! رسماً پودر شدیم رفت!)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
صدای «مرجان» باید شنیده شود

گفت‌و‌گو با میلاد بنی‌طبا، کارگردان فیلم سینمایی «مرجان» پیرامون دغدغه‌های ساخت و چالش‌های اکران یک فیلم اجتماعی

صدای «مرجان» باید شنیده شود

نیازمندی ها