در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
شما پیش از بازیگری معلم بودهاید. فکر میکنید این دو شغل چطور میتوانند به هم مربوط باشند؟ معلمی به شما چه تواناییهایی داد؟
30 سال کارمند آموزش و پرورش بودم. یک بازیگر باید این توانایی را داشته باشد که در قالب آدمهای دیگر برود. کارگردان این تفاوت را با بازیگر دارد که او میخواهد فیلمی که تجسم کرده را تبدیل به تصویر کند، بازیگر کسی است که این ذهنیت و تجسم را عینیت میبخشد. مثل کسی که یک اتومبیل را طراحی میکند و کسی که آن طرح را اجرا میکند. حالا اگر نقشی که به بازیگر داده میشود در هماهنگی با شغل قبلیاش باشد، هم در حس و بیان میتواند تأثیرگذار باشد و هم باعث میشود به تجربه عینی در آن کار منجر شود و پیشنهادهایی برای بهتر شدن نقش ارائه کند. اینجاست که درمورد بازیگر میگویند این خود جنس است! یعنی آنقدر خوب نقشش را ایفا کرده که به نظر نمیآید کلک میزند و بازی میکند. مثلا میبینیم یک بازیگر که در واقع دکتر یا پرستار بوده، سالها نقش دکتر و پرستار را در سینما و تلویزیون بازی میکند. ممکن است به کسی دیگر چنین نقشی را بدهند اما کسی که آن را در زندگی واقعی خود لمس کرده، میتواند باورپذیرتر و واقعیتر آن را ارائه دهد. حالا من جنگ را دیدهام و لمس کردهام، بنابراین میتوانم در این نقشها موفق باشم. در مورد کارگردانها هم همینطور است. کسانی مثل حاتمیکیا، کمال تبریزی، خدابیامرز رسول ملاقلیپور و... جنگ را دیده و تجربه کرده بودند. وقتی پلانی را میگرفتند میدانستند واقعیت آن چه بوده. حالا اگر میخواستند به آن واقعیتها نزدیک میشدند.
فوق دیپلم بازیگریتان را چه زمانی گرفتید؛ قبل از ورود به سینما یا بعد از آن؟
نه، از خیلی قبلها من اینور دوربین بودم. در سال 61 در فیلم «توبه نصوح» دستیار کارگردان بودم.
ظاهرا در دو سه کار دیگر هم دستیار کارگردان بودهاید؟
بیشتر. «بوی پیراهن یوسف»، «سرزمین خورشید»، «جان سخت»، سریال «قصههای رودخانه» و... حدود ده سال دستیاری کارگردان میکردم. در «شیدا» دستیار بازیگردان بودم.
چطور شد این وسط دستیار کارگردانی توبه نصوح را بهعهده گرفتید؟
آن زمان این مسائل و تقسیمبندیهای سیاسی نبود. همه بچههای یک مسجد بودیم. من هیچوقت آدمها را محکوم نمیکنم، گرچه اصلا به هیچعنوان کار هایشان را تائید نمیکنم. اما آن زمان این ماجراها نبود.
کلا ماجرای شروع کار هنریتان چیست؟ از کجا شروع کردید؟
از حوزه هنری. در دوران دبیرستان تئاتر کار میکردم. بعد از انقلاب بچهها حوزه هنری را تشکیل دادند و آنجا شروع کار بازیگری ما بود. فرجالله سلحشور، تاجبخش فتائیان، محمدرضا هنرمند و دوستان دیگری که از ما بزرگتر بودند آنجا معلم ما بودند.
از بچههای مسجد جوادالائمه هم بودید. درست است؟
بله. آن موقع خدابیامرز حبیب غنی پور، امیرخان فردی و بر و بچهها آنجا بودند. من هم که گرایش سینما داشتم، آنجا مشغول بودم.
مسجد جوادالائمه چه ویژگیای داشت که در آن این همه هنرمند پرورش یافتند؟
اولین ویژگی، روحانی آن مسجد بود که اعتقاد داشت هرکسی با هر مرامی که دارد بیاید. او برایمان مثل پدری بود که بچههایش را با هر نقطه ضعف، قدرت، اختلاف نظر و سلیقه قبول داشت. ممکن است در یک خانواده خواهر و برادر همدیگر را از خیلی از نظرها قبول نداشته باشند اما به هر حال عشق بین آنها وجود دارد. پیش نماز مسجد میگفت تو انقلاب را قبول داری، پس بیا.
پس سعی میکردند بدون توجه به گرایشات شما از تواناییتان استفاده کنند؟
اول سعی میکردند جذب کنند. مثلا امیرحسین فردی ده دوازده سال از من بزرگتر و در مسجد ما معلم بود. ایشان بچهها را جذب میکرد. من، حبیب غنیپور، حبیب والینژاد و دیگران، کسانی بودیم که آنجا با هم کوه میرفتیم، فوتبال بازی میکردیم و در کتابخانه جلسه میگذاشتیم. این طور نبود که اگر من بگویم فلان مسئول سیاسی را قبول ندارم، آن یکی را قبول دارم، بگویند حالا که با من هم عقیده نیستی بیرونت میکنیم.
فکر میکنید چرا این اتفاق الان نمیافتد؟
نمی دانم چطور بگویم. متأسفانه در ایران این خط کشیها هست. ممکن است هر کسی وزیر شود، بعد یک عده آدم را که با خودش هم عقیده باشد بیاورد. یعنی به صلاحیت آنها توجه نکند.
یعنی سلیقهای رفتار میشود؟
بله دیگر. این طور است. علت این که آن مسجد آن قدر جوان پرورش داد همین بود که به اختلاف سلیقهها این قدر اهمیت نمیداد. البته اگر مسیحی و یهودی بودی جذبت نمیکردند، یعنی مهم بود بچه مسلمان باشی و انقلاب را قبول داشته باشی. دعوای حزبیمان هم سر جایش بود. من این را قبول داشتم آن یکی آن را. ولی کسی کسی را دفع نمیکرد. این باعث شد همه آدمها بتوانند تواناییهای خودشان را نشان دهند و یکی بشود بهزاد بهزادپور، گلعلی بابایی نویسنده شود، محمد تخت کشیان تهیهکننده شد، فرجالله سلحشور فیلمساز شد من هم که آمدم در مسیر بازیگری.
پس این اختلافات، نتیجه نگاه سلیقهای مسئولان است؟
دو نگاه وجود دارد. اول این که مسئولان هم اختیار دارند کسانی را که فکر میکنند برای این کار مناسب هستند، انتخاب کنند. دوم این که این اختیار را ندهیم و بگوییم هرچه میگوییم انجام بده که در این صورت حضور آن مسئول کاملا بیتأثیر میشود، میشود مثل یک تکه چوب!
فکر میکنید سینمای دفاع مقدس ما که شور و حال و جذابیت سابق را ندارد، چرا به این روز در آمده؟
طبیعی است. کاملا طبیعی است.
چرا؟
مثال میزنم. سال 86 که تیم ملی رفت جام جهانی، شوری وجود داشت که دیگر امسال که رفت، نبود. میخواهم بگویم زمان خیلی چیزها را تغییر میدهد. دوران جنگ و آن هشت سال هم تمام شده. چه بخواهید و چه نخواهید، به مرور زمان کمرنگ خواهد شد. فرضا اگر کسی مادرش را از دست بدهد، نمیتواند تا آخر عمر بنشیند و گریه کند. اولش خیلی داغ است و جیغ و داد میکند. بعد دیگر مرور زمان آن حال و هوا را عوض میکند.
پس باید گفت جای شکایتی وجود ندارد و این روند طبیعی است؟
این یک بحث است. بحث دیگر این است که فیلمهای جنگی خیلی هزینه بر است. فیلم عادی اگر 20 میلیون خرج داشته باشد، فیلم جنگی دو میلیارد هزینه دارد. چون توپ و تانک و ابزار و نفرات میخواهد. به نظرم فاخرترین اثری که بعد از انقلاب ساخته شده، «مختارنامه» آقای میرباقری بود. ببینید چه وقت و انرژی و سرمایهای گذاشتند. این سریال تنها سریالی بود که بار دیگر به عنوان درس به آن نگاه میکردم. اگر بخواهید در سینمای جنگ هم فیلم موفق بسازید زمان و هزینه و زحمت میخواهد. بنابراین ناخواسته این اتفاق میافتد که افول پیدا میکند. بعلاوه اگر بخواهید فیلمی که میسازید پول برگرداند. مصرف کننده دنبال ارزانی است. دوست دارد پول بلیت بدهد و فیلم مورد علاقهاش باشد. سینماروها هم جوانها هستند. نمیتوانیم بگوییم آنها هم فیلمهای جنگی را خیلی دوست دارند. اگر قرار به رقابت باشد و بخواهیم گیشه را هم حفظ کنیم، جوان میرود فیلمهای دیگر نگاه میکند. فیلم جنگی پول برنمیگرداند. شاید در صد تا فیلم جنگی یکیشان پول فیلم را برگرداند. مگر این که در فیلم جنگی به جنگ نپردازی بلکه به چیزهای دیگر بپردازی!
با توجه به تجربیاتی که در نقشهای مختلف و با کارگردانهای مختلف داشتهاید، جای چه نقشها، کاراکترها یا داستانهایی را خالی میبینید؟
خیلی خیلی زیادند. نقش خانمها در دوران جنگ، همسران شهید، خواهران شهید، مادرانی که بچههایشان را از دست دادهاند و هنوز جنازه آنها نیامده، همسر شهید که بچههایش را بدون پدر بزرگ کرده، اقتصاد جنگ، فداکاریهای مردم پشت جبههها، مطبوعات و تلویزیون در دوران جنگ، بچههایی که در وزارت نفت شهید میشدند و نمیگذاشتند نفت قطع شود، صنایع هوایی، آموزش و پرورش و قلک جمع کردنها در مدرسه، مربیان، معلمان مسائل و آدمهایی هستند که به صورت متمرکز به آنها پرداخته نشده. منظورم در فیلم مستند نیست، منظورم فیلم و سریال است. مادری که با سختی چهار تا پسر بزرگ کرده، بعد یکی یکی شهید شدهاند، کی نقطۀ محوری یک سریال یا فیلم سینمایی قرار گرفته است؟ حتی کسی به حالات روحی این مادران توجه نکرده. حتی اگر قرار باشد فیلم طنز راجع به جنگ ساخته شود، خیلی ایدهها وجود دارد، اتفاقاتی که واقعا در زمان جنگ افتاده نه هر چرند بیارزشی. یک خاطره کوچک بگویم. رزمندهای به نام شهید کارور داشتیم. وقتی داشت گردان را آماده میکرد که به خط بزند، به او اطلاع دادند صاحبخانه بیرونش کرده، او هم به همسرش گفت وسایل را بار وانت کند و فعلا به خانه مادرش برود تا او بتواند برگردد و به زندگیشان سر و سامانی بدهد. همسرش این کار را کرد و از قضا یکی از وانتها دزد بود و دار و ندار اینها را برد. همان شب هم مرد شهید شد. حالا تکلیف این زن و بچه چیست؟ از این خاطرات خیلی زیاد است که هر کدام میتواند یک سریال باشد.
شما که این همه ایده دارید و خاطراتتان هر کدام میتواند سوژه یک فیلم باشد، تجاربی در زمینه دستیار کارگردانی هم دارید، ممکن است آستین بالا بزنید و یکی از این ایدهها را خودتان تبدیل به فیلم کنید؟
نه. من فیلمسازی بلد نیستم. این فنی است که کار من نیست. قرار نیست اگر کسی فیلم زیاد دیده یا اطلاعات زیاد دارد، لزوما بتواند این حرفه را بلد باشد و دست به این کار بزند. دستیار هم بود اما وقتی دیدم نمیتوانم فیلم بسازم ولش کردم.
امتحان هم نکردید؟
نه. فکر کردم باید شاخهای را بگیرم و آن را درست طی کنم. همه گفتند این بازیگر، بازیگر جنگ است.
فکر میکنید واجد چه ویژگیهایی هستید که در فیلمهای جنگی مطرح شدهاید؟
سعی کردم وقتی نقشی را به عهده میگیرم، آن را بازی نکنم. هرچند وقتی کارگردان میگوید کات، حست قیچی میشود، اما سعی کردم به آن لحظه آن آدم باشم. البته کار غیرجنگی هم انجام دادهام. اما این ویژگی بیشتر دیده شده. مثلا در «آژانس شیشهای» باید خودم را بازی میکردم اما من بلد نبودم. آقای حاتمیکیا هدایتم میکرد.
کمی از شیوه هدایت ایشان بگویید.
آقای حاتمیکیا تقسیم بندی شده کار میکند. مثلا میگوید یک بازیگردان بیاورید، به او میگویم چه میخواهم. بعد چون او خودش بازیگر هم است (مثل آژانس شیشهای که رضا کیانیان بازیگردانش بود) زبان بازیگران را بهتر میفهمد و خواسته مرا بهتر منتقل میکند. در آژانس شیشهای ما دو گروه بودیم. گروه اول کارگردان و دستیار کارگردان و بازیگردان، گروه دوم بازیگران. از صبح با دوربین هندی کم فیلمبرداری میکردیم، بعد غروب گروه یعنی فیلمبردار و صدابردار و عوامل دیگر میآمدند و کار را دو سه ساعته میگرفتیم و تمام میشد. مسئولیت هر کسی را به آدم متخصصش میسپارد. نمیخواهد خودش بازیگردانی کند، طراحی صحنه کند و... بهدلیل همین تقسیمبندی و مهرهچینی، سرش گرم جزئیات بیاهمیت نمیشود و با تمرکز به کار اصلی خودش میپردازد. یکی از دلایل موفقیت او هم همین است. مثلا یادم هست وقتی برای «از کرخه تا راین» آلمان بودیم، میگفتند این آقا مسئولیتش فقط این است که این کلید را بزند. همین طور سر «خاکستر سبز» سه گروه فیلمبرداری داشتند. یک گروه فقط با دوربین کار داشت، یک گروه نورپردازی و غیره، یک گروه تراولینگ. این طوری گرچه هزینه کار بالا رفت اما نتیجه کار نشان داد چقدر این تقسیمبندی بجا و درست است چون هر کسی حواسش فقط به کار خودش است. اما ما آن اوایل میخواستیم هر کسی هر کاری که میتواند انجام دهد اما این که هر آدمی به صورت حرفهای کار خودش را انجام دهد، کیفیت کار بالاتر میرود.
فکر میکنید اصغر آژانس شیشهای چه ویژگیای داشته که در سینمای جنگ ماندگار شده؟
در از کرخه تا راین سه مدل رزمنده دیدیم. علی دهکردی بود که با شعور و نه با شور، اعتقاد پیدا کرده بود و به جنگ رفته بود. نفر دیگر با شوری که در جامعه ایجاد شده بود رفته بود و وقتی ناکامیهای بعد از جنگ را دید، برید. نفر سوم من بودم که بین این دو تا بودم. مردم عادی از کوچه و بازار که به حرف امام گوش داده بودند و بی چون و چرا حرف ایشان را قبول کرده بودند. مثل این که میگوییم ما نمیتوانیم برویم مطالعه کنیم و همه چیز را خودمان کشف کنیم، به فتوای امام و مرجع تقلید گوش میدهیم دیگر سوال پرسیدن ندارد، مثلا باید این طوری نماز بخوانیم. بسیاری از کسانی که آن موقع به جنگ رفتند روی این حساب رفتند. من سمبل آن آدمها هستم؛ آدمهایی که بهدلیل گرایشها و علایق مذهبی، مرجع تقلید و امام را دوست دارند و وقتی او میگوید بروید، میگویند چشم. در آژانس شیشهای هم ادامه همان آدمها هستم. حالا بعضیها میگویند ما خودمان هم باید فکر کنیم، اما نمیگویند آخر من چه خواندهام، چه میدانم که تشخیص بدهم. وقتی دکتر میگوید این کار را برای دندانت انجام دهم میگویند چشم، ولی به مسائل مذهبی که میرسد همه میخواهند خودشان تشخیص بدهند.
این کاراکتر به اندازه کافی تکرار نشده؟ خسته نشدید از این تکرار؟
اتفاقاً یک خبرنگار پارسال از من این سوال را پرسید. گفتم من یاد بچه رزمندهها را زنده نگه میدارم، خیلی هم خوشحالم. گفت مگر میشود خسته نشوید. گفتم شما 30 سال با یک نفر زندگی میکنید، خسته نمیشوید! چرا نمیروید 30 تا همسر بگیرید. گفت اینها فرق میکند. گفتم دوست داشتن، دوست داشتن است. چه شوهر و چه بچه و چه اعتقادات. نمیتوانی در دوست داشتن، مسائل عقلی را پیش بکشی. یک نفر عشقش این است که دو میلیون بدهد یک قناری بخرد که شاید اصلا صبح فردایش بمیرد یا میبینید در ایام محرم، مردم به عشق امام حسین(ع) همه کاری میکنند. همه اینها را میتوان با عقل سنجید؟ حساب عشق از عقل جداست. البته الان دو سال است یک نفر برای فیلم به من زنگ نزده، دو سال است هیچ فیلمی کار نکردهام، حتی فیلم جنگی. یا پول نیست یا میگویند این دیگر پیر شده یا میگویند این مال آن دوران است دیگر.
شما که تمام زندگیتان وابسته به سینماست، در این شرایط چه میکنید؟
از لحاظ مالی چون بازنشسته آموزش و پرورش هستم، مشکلی ندارم. ماهی چهار پنج بار هم در جلسات و بزرگداشتهایی که برای خانوادههای شهدا برگزار میکنند شرکت میکنم، خاطره تعریف میکنم، حرف میزنم...
کار هنری انجام نمیدهید؟
چرا. سریال کار میکنم. سال 90 «راستش را بگو» را کار کردم. یک سریال هم بازی کردم که راجع به امنیت پرواز است.
می شود گفت شما به اصغر آژانس شیشهای کاملا وفا دارید؟
در ایران اگر مردم چیزی را بپسندند، نسل اندر نسل حاضر نیستند یک نقطه از آن را عوض کنند. مثلا پیکان. اگر الان قرار باشد پیکان تولید شود، مطمئن باشید همه میروند میخرند. چندی پیش به یکی از مسئولان شرکت زامیاد گفتم 43 سال است نیسان همین شکلی تولید میشود، کمی تغییر ایجاد کنید، گفت آمدیم نیسان را سفید و قرمز تولید کردیم، هیچکس نخرید! همه گفتند همین مدل و همین رنگ را میخریم! حالا اصغر نقیزاده هم در سینمای جنگ شده پیکان. هرچه میگویم به ما هم یک کار متفاوت بدهید... بازی هم کردم. چند تا نقش غیرجنگی مثل استوار چراغی سریال «سلام» را بازی کردم، اما خوب دوباره میگویند تو همان پیکان باش. ما انتخاب میشویم، انتخاب نمیکنیم.
پس این پیشنهادهای همیشگی کارگردانها بوده که شما را به این سمت سوق داده؟
بله. چرایش هم این است که فرض کنید میخواهید اصغر نقیزاده را بردارید ببرید سر یک فیلم دیگر، بکنیدش دکتر. تازه باید او را در این شخصیت معرفی کنید. ولی وقتی او را بهعنوان یک رزمنده میآورید، چون تماشاگر گذشتهاش را میداند، نیاز نیست برای شناساندنش کاری بکنید. این یعنی صرفهجویی در زمان فیلمبرداری و در نتیجه صرفهجویی در هزینه. حالا کارگردان میگوید به جای این که یک نفر دیگر را بیاورم، گریمش کنم و برایش توضیح بدهم که چه میخواهم، اصغر نقیزاده را میآورم که عین جنس است. به همین دلیل است که همیشه اینجور نقشها را به ما پیشنهاد میکنند. یک راهش این است که بگوییم ما نیستیم خداحافظ شما. یک راهش این است که بگوییم چرا نه؟ میرویم یاد بچه رزمندهها را زنده نگه میداریم.
اگر قرار باشد خودتان یک نقش متفاوت انتخاب کنید، فکر میکنید چه نقشی برایتان مناسب است؟
فرقی نمیکند، هرچه بدهند میتوانم بازی کنم. مثلا واقعا دلم میخواست در این سریال آقای میرباقری (مختارنامه) باشم. اما خب ما را نمیبرند دیگر. میگویند تو بیایی یعنی جنگ. ما این کاراکتر تو را نمیخواهیم.
پس این کاراکتری که پذیرفتهاید به ضررتان هم شده؟
ضرر که نمیشود گفت. چون آن موقع که آنها داشتند مختارنامه را کار میکردند من مشغول کارهای دیگر بودم. ضرر این است که من اصلا کار نکنم. اما خب آدم گاهی بعضی از کارها را میبیند با خودش میگوید کاشکی من هم بودم. آنقدر بعضی کارها ارزشمند است و برایشان زحمت کشیده شده که آدم دوست دارد در آن شریک باشد. سعی میکنم به آنچه خدا برایم نوشته قناعت کنم. اگر برای فیلم غیرجنگی زنگ زدند، خدا را شکر و میروم، اگر زنگ نزدند، خدا را شکر. در این دنیای پر از رقابت و کشمکش بازیگری، همین که گاهی به ما تلفن میزنند باز هم الحمدلله.
به یادماندنیترین نقش یا سکانسی که بازی کردید چه بود؟
دو سکانس بوده. یکی در از کرخه تا راین سکانسی که با علی دهکردی خداحافظی میکنم که براساس یکی از خاطرات خودم بود، یکی هم در آژانس شیشهای وقتی میخواهم آن پسر را بخندانم اما هر کاری میکنم نمیشود. در از کرخه تا راین وقتی میگوید دلم میخواد تو رکابت باشم، بگی برقصم میرقصم و... براساس یک اتفاق واقعی بود که در خیبر رخ داد. به شهید حمید فلاحپور گفتم شما زنده برنمیگردی، گفت میدانم. آن شب رفت و جنازهاش ده سال بعد آمد. این را برای حاتمیکیا تعریف کردم و او آن سکانس را نوشت. فیلم «کیلومتر چهارده» جواد افشار را هم دوست داشتم. به او گفتم بگذار دیالوگهای این شخصیت را جبههای کنم و او موافقت کرد. اما معروفترین سریال جنگیام «خوش رکاب 1» بود که خیلی پرطرفدار شد.
در آژانس شیشهای که به تعبیر بسیاری از منتقدان سیاسیترین فیلم تاریخ سینمای ایران لقب گرفته، دیالوگی بشدت سیاسی در مورد گروههای خاص میگفتید. آن موقع خودتان بر آنچه میگفتید واقف بودید؟ دیدگاهی نسبت به این قضیه داشتید؟
نه فقط دیالوگ را میگفتم. فقط نقش را بازی میکردم. بازیگر حق ندارد تفکر خودش را دخالت دهد. من زندگی و افکار خودم را دارم اما در رسانه کاراکتر دیگری را میبینید که ممکن است اعتقاد داشته باشم یا نداشته باشم. اگر فکر میکنید من در آژانس شیشهای فکر کردم که این حرف بد است یا خوب، نه اصلا.
فکر نمیکردید دارید با دم شیر بازی میکنید؟
شیر و غیرشیر ندارد. آنها هم با من بودند دیگر. آنها در یک عملیات بودند و ما در یک عملیات دیگر.
برای پذیرفتن یک نقش دفاع مقدسی چه شروط یا ملاکهایی دارید؟
فیلمنامه را میخوانم و یک حداقلهایی را در نظر میگیرم. نمیتوانم همیشه ایده آل را نگاه کنم و بگویم فقط اگر آژانس شیشهای ساخته شود میآیم. من هم باید فیلم کار کنم. فیلمی بازی نمیکنم که دشمن شاد شود، هرچیزی باعث شود دشمن بشکن بزند، غلط است. اگر کارگردان را بشناسم، اصلا نیاز به فیلمنامه ندارم. میگویم کی شروع کنیم؟ اما اگر نشناسم، توجه میکنم که آیا آنچه در فیلم نامه میخوانم، به حداقلهای من نزدیک است؟
پس به کارگردان اعتماد میکنید.
بله به کارگردانی که با او کار کردهام چشم بسته اعتماد میکنم و اصلا نیازی نمیبینم که فیلمنامه را بخوانم.
بین کارگردانهایی که با آنها کار کردهاید، کدام یک را در درک صحیح جنگ موفقتر میدانید و فکر میکنید جنگ را با پیچیدگیها و ظرافتهایش بهتر از بقیه نشان داده است؟
هرکدام از این کارگردانها در یک نوع ژانر کلی دفاع مقدس موفق و برجسته هستند. مثلا در میدان جنگ، آقای درویش خیلی قَدَر است، همین طور مرحوم رسول ملاقلیپور. ابراهیم حاتمیکیا در پرداختن به رابطه آدمها در میدان جنگ خیلی قوی است. در طنز سینمای جنگ کمال تبریزی که واقعا هنوز «لیلی با من است» حرف اول را میزند. در سینما نمیتوانی بگویی یک نفر از همه شاخصتر است. تعداد کارگردانهایی که در یک زمینه از ژانر دفاع مقدس برجسته هستند خیلی زیاد است.
در کارنامه شما فیلم «ده رقمی» دیده میشود. چرا بازی در این فیلم را قبول کردید؟
آن موقع بچهام در بیمارستان بود. دو میلیون و خردهای هم خرج داشت. چارهای نداشتم. گاهی اوقات آدم مجبور است. شرایطی پیش میآید که نمیتوانی به چیز دیگری فکر کنی.
مردم تا به حال بازخورد یا خواستۀ عجیبی داشتهاند که برایتان خاطره شده باشد؟
بله خیلی زیاد. مساله این است که مردم نه تنها به عنوان یک بازیگر، بلکه بهعنوان یک رزمنده به حرکات من نگاه میکنند. اگر کاری بکنم که توجهشان جلب شود، میگویند حاجی شما چرا؟! یک بار حدود سال 79 کارم به مخابرات افتاد. میدانستم کارم به این راحتیها حل نمیشود در ابتدا همین طور هم شد و گفتند این هیچ راهی ندارد. بعد مرا فرستادند پیش مسئول بالاترشان. همین که وارد دفترش شدم، چنان از دیدن من هیجان نشان داد که هاج و واج مانده بودم!
پس این شهرت به دردی خورد!
البته نه همیشه. مثلا یک بار رفتیم شمال، وقتی سه پرس کوبیده میشد شش تومان، از ما 26تومان گرفتند چون فکر میکردند ما بازیگریم دیگر، پولداریم! یا راننده تاکسی یک دفعه سه چهار برابر کرایه میگیرد چون میگوید دارد دیگر. یا مثلا وقتی میخواستیم برای خاکستر سبز خارج از کشور برویم، چون انتقال پول به براتیسلاوا دردسر زیادی داشت، تصمیم گرفتیم مقداری دلار را با خودمان ببریم. وقتی سوار هواپیما شدیم، بلندگوی هواپیما اسمم را صدا زد و گفت بیا به قسمت وی آی پی. من هم که فکر میکردم به دلیل این دلارهاست که صدایم میزنند، دلارها را به آقای تخت کشیان دادم. تا این که بالاخره امنیت پرواز آمد و آن قدر گشت تا مرا پیدا کرد و گفت با ما بیایید. خلاصه ما را به طبقۀ بالا برد، دیدیم که همه دارند ناهار میخورند، خلبان هم دارد ناهار میخورد. من هم که از ارتفاع میترسم گفتم یا ابوالفضل کی داره این رو راه میبره؟! من چه میدانستم هواپیما یک دکمه دارد که خودش راه میرود!
در این فیلمهای جنگی، تیر و ترکشهای انفجارها که خدای نکرده برایتان خاطره بدی نگذاشته اند؟
در از کرخه تا راین در یک سکانس 70 تا انفجار دور و برم بود. اما قلق دارد. اگر یک پنبه را چرب کنی بگذاری داخل گوش، آن ضربه اولیه را میگیرد. بعد انفجار را هدایت میکند، بهخاطر همین اگر کنارت هم انفجار اتفاق بیفتد، میدانی مثلا متمایل به سمت چپ میشود. من از انفجار نمیترسم، از مرده نمیترسم، حتی به غسالها در شستوشوی مرده کمک میکنم، اما چه کنم از ارتفاع میترسم، از دندانپزشکی میترسم، و از زنم هم میترسم حساب میبرم!
این آخری را هم بنویسیم؟!
بنویسید. حالا همسرم هم از سوسک میترسد. حالا ببینید سوسک دیگر کیست!
بهمن هدایتی / جامجم
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم