باور نمیکنی؟! برو جلوی آینه بایست و زخمهای تنت را بشمار، زخمهای روحت را! حتی اگر تمام دنیا آتشبس بدهند باز هم جای زخمهای هیچکداممان خوب نمیشود.
این یعنی کانسر!
روز به روز دارد حالش بدتر میشود. در این یک هفته پف صورتش خوابیده و از اولش هم لاغرتر شده، استخوان گونههایش بیرون زده و گودی چشمهایش را بیشتر به چشم میآورد. تقریبا مویی به سرش نمانده و داروها همه سیاهیهای روی سرش را پاک کرده است!
خودش را نیمخیز میکند که سلام و علیکی کند، یقه پیراهن زردش حالا دارد به تنش زار میزند و گودی گلویش را به رخت میکشد، میخندد و با دست دنبال کنترل تخت میگردد که پشتی تخت را به حالت نشسته درآورد.
مینشیند: «کجا بودیم؟! آها، رسیدیم اونور اروند، دست کشیدم به جاده، دیدم واقعا آسفالت بود! باورم نمیشد، دوباره دست کشیدم. خیلی زودتر از اونی که فکر میکردیم خط شکست...»
تسبیح بلندش را برمیدارد و دو دور، دور دستش میچرخاند و بعد شروع میکند به حسابکردن: «نمیدونم شش بود، هفت بود، یادم نیست درست، ولی زمستون بود، فکر کنم هفت بود که آفتاب زد. عراق تازه دوزاریش افتاده بود که چه بلایی سرش اومده، ظهر ما تو فاو بودیم! به آنی جیره یه سال بمبارون کل خوزستان رو ریخت رو سرمون! رفتیم تو کانالای زیر جاده، توپولف هم همینطور میاومد و بمب میریخت ها! بمب میریخت اندازه یخچال...»
خلاصه کن حاجی. وقت نداریم: «بعد دیگه بیمعرفت صدام دید زور خود یزیدش به ما نمیرسه رفت سراغ شمر!» منتظر اسمی هستم در اندازههای ماهر عبدالرشید برای برابری با شمر: «شمر دیگه! شین - میم - ر! ش م ر! میشه شمر! همین که شما بهش میگین شوش مولوی راهآهن!» بعد هری میزند زیر خنده و سومین صدایی که از گلویش درمیآید، سرفه است...
دستمال را که از دهنش برمیدارد خونی است. میگیرد جلوی صورتم! طنز ملیحش شده تراژدی سیاهی که قطرههای قرمز هم توی خطوطش پیداست: «کانسر! این یعنی کانسر! میدونی یعنی چی؟! یعنی سرطان! یعنی یهو با صدای رفیقات بیدار میشی که داد میزنن شیمیایی، شیمیایی! بعد تا میای بری تو سنگر که ماسکت رو برداری یه سه کام میگیری و والسلام! یهو بعد از20 سال هم میشی کانسر! میشی سرطان دور و بریهات، میشی سرطان زنت! باید بره در به در بزنه که سه و پونصد چوق ناقابل یه آمپول بگیره برات، که یه هفته دیرتر بمیری، که زجر بکشی! که هروقت یکی زیرت رو تمیز میکنه به هفت جدت فحش ناموس بدی، که دماغت با لوله اکسیژن زخم بشه، که هر روز باید یه مسلمون بیاد اینور و اونورت کنه که مث همبرگر ته نگیری! که آخرش چی؟! آخرش یواش یواش بمیری. چرا؟! چون عرضه نداشتی همون جا که همه شهید شدن تو هم بری اونور! موندی، حقته، بکش!»
بعد انگار که خسته شده باشد، میافتد روی تخت که تا نیمه بالاست و ساعد دست سرمدارش را میگذارد روی صورتش و با دست چپ، خونابه دهانش را از روی لب و دهانش جمع میکند و به پیراهنش میمالد و یواشیواش اشک میریزد!
سرش را به سمت پنجره میچرخاند و دیگر حرف نمیزند! اینقدر حرف نمیزند تا به قول اصغر عظیمی مهر: «کفن اش را ملافهاش کردند...»، درست یک هفته بعد.
پلههای دوکوهه
دوکوهه پر است از ساختمانهای کهنه یک جور. الان که میبینی انگار طرح ژنریک دارند این نیم برجهای ترکشخورده که هرکدامشان پنج طبقه دارند، اما معلوم است روزگاری شبیه هم نبودند، مثل آدمهایشان! آدمهای دوکوهه هم اولش عین هم نبودند، ولی آخرش همه رفتنیهایشان عین هم شدند.
9 صبح است و مه رقیقی روی زمین گسترده شده، بهار دوکوهه بهشت است، بخصوص برای آنها که از خانهشان فرار کرده و به جبهه پناه آوردهاند.
ساختمان ما آخرین ساختمان به سمت میدان صبحگاه است. سه نفر از سمت میدان میآیند. جلو میرسند. سه تا پسر جوان و لاغراندام که بجز یکی که صورتش را با ماشین اصلاح تراشیده دوتای دیگر ریش جوانی دارند.
از لای یقه کاپشن نازک یکی، پیراهنی سفید معلوم است که رویش به دو زبان فارسی و انگلیسی نوشته: «قهرمان من...» و عکس شهید آوینی هم زیر نوشته چاپ شده است.
جلو میآیند. بچه تهران انگار روی پیشانیاش نوشته است از کجا میآید. چای تعارف میکنیم، میگیرد و آشنایی محلی میدهد. بچههای شهید محلاتیاند و امروز هم روز آخرشان است.
حاج مجید، لنگ لنگان از داخل بیرون میآید: «چیه؟! باز معرکه گرفتی؟! تو شهرستانی الکی خودتو به بچه تهرون نچسبون!» و قاهقاه میزند زیر خنده!
بعد رو میکند به بچههای تهران و میگوید: «منی که میبینی بچه ناف تهرونم! مث این نیستم که تازه سر و کلش پیدا شده و میگه بچه تهرونم. چشمام هم اگه میبینی دو رنگه به خاطر اینه که راستیه به بابام رفته و آبی شده، چپیه هم به بنیاد رفته و مشکی شده. تازه چپیه به درد نمیخوره! بعضی وقتها میپره بیرون! مال مردمه دیگه!» بعد دوباره میزند زیر خنده...
بعد بغلم میکند و به زور دستهایش را دور شانههای پهنم حلقه میکند و میگوید: «این خرس گنده رو میبینی؟! عین این زیاد داشتیم! یکیشون لاتی بود برای خودش، یادش بخیر! اون شبی که اومد بارون شدید میزد! همون بالا پیادشون کردن که بیان پایین! پلهها همینا بودن که میبینی!»
از توی درگاه ساختمان کامل بیرون میآید و چند قدمی با پای مصنوعیاش میلنگد تا بتواند پلهها را با دست نشان بدهد: «همون پلهها! پله آخری بلند بود، دستش تو جیبش بود، تو تاریکی ندید با صورت اومد روی زمین! وسط گل و شل! نوچههاش دویدن دستش رو بگیرن دست همه رو پس زد! دو دقیقه بعد دیدن داره عین چی گریه میکنه! رفتن جلو گفتن بابا تو دیگه چته؟! پاشو زشته!»
اینقدر رنگی تعریف میکند که احساس میکنی همهاش را داری با چشم خودت میبینی: «گفت من تازه فهمیدم ابالفضل که بدون دست از روی اسب زمین افتاد یعنی چی! یک ساعت همونجا روی زمین گریه کرد! شب هرکاری کردن، پاشو تو اتاق نذاشت! سه روز بعدش شهید شد! سه روز!»
بعد خودش اشکش را از روی چشم آبیاش پاک میکند و دوباره بغلم میکند و میبوسد...
چهل و چهار به وقت مادرم
«مادر، چشمات میبینه بیا این شماره رو برای من بگیر...» روی دو پا مینشینم و تلفن و شماره تلفن را از دستش میگیرم. گوشی را به دستش میدهم.
داد میزند و حرف میزند: «الو، الو، آره مادر، بیاین دنبالم، من کارم تموم شده، آره، همون چهل و چهار، شهدای گمنام...» بعد گوشی تاشوی خودش را میبندد و نگاهم میکند. تعارفی میکنم اگر کاری دارد بایستم، مکثی میکند و شیرینی کشمشی جلویم میگیرد. یکی برمیدارم و میپرسم: «همیشه میاید اینجا مادرجان؟»
برای حرفکشیدن از مادر همین یک کلمه کافی است: «نه مادر جان، بچههای بنیاد هر دو هفته یه بار با ماشین میان دنبالم میارنم و برم میگردونن، خونمون نزدیکه، همین پل سیمان میشینیم...»
دلش باز میشود: «اینجا دلم باز میشه! از وقتی حاج آقامون عمرشو داد به شما دیگه دو هفته یه بار میام. دیگه کسی نیست بیاردم. قبلا دو نفر بودیم. با مادر حاج خانم رسولی میاومدم. بنده خدا افتاده خونه دیگه نمیتونه راه بره، اونم اینقدر چشم انتظار پسرش موند که از پا افتاد...»
اصلا چشم مادر مثل ابر بهار است. بهانه برای باریدن نمیخواهد: «پسر منم نیومد، ممدلی(محمدعلی) وقتی رفت 17 سالش بود، رفت که رفت...»
بعد بغضش یهو میترکد و چادرش را از نوک پیشانی میکشد روی صورتش و بلندبلند شروع میکند به گریه و دستمال خیس دستش ـ که تنها عضو سفید مادر سیاهپوش است ـ را از زیر چادر تو میکشد و به چشمش میمالد. بعد اشکش را از صورتش میچیند و صورتش را دوباره بیرون میکشد: «ببخشید مادر، من نه که کسی رو ندارم حرف بزنم، یهو دلم میترکه! ببخشید ناراحتت کردم...»
تعارفی تکه پاره میکنم. ادامه میدهد: «به ما گفتن که دیگه کسی نمونده، همه اونایی که زنده مونده بودن برگشتن ولی ممدلی من نیومد، همه فکه رو گشتن ولی نیومد! گفتم با خانم رسولی قرار گذاشتیم یکی از همین گمنامهای قطعه چهل و چهار رو نشون کنیم، بالاخره ما اینجا بالای قبر بچه یه نفر نشستیم، ایشالله مادرش میره سر خاک پسرمون میشینه...» بعد دوباره میزند زیر گریه...
بعد خودش را جمع و جور میکند و دوباره شیرینی تعارفم میکند. طعم دهانم زهر مار است و شیرینی ترد کشمشی هم مزهاش را عوض نمیکند: «اونم قبر پسر خانم رسولیه! اول اونجا فاتحه خوندم، چون اون که مادر نداره که. بیچاره مادرش از پا افتاده...»
وسط گریههای مادر، ون سفیدی میایستد و در کشوییاش را یک خانم جاافتاده چادری باز میکند و پایین میآید. سلام میکنم. سلام نصفه نیمهای تحویلم میدهد و صورت حاج خانم را میبوسد و زیر بغلش را میگیرد که بلندش کند.
حاج خانم عصای چهارپایهاش را دستش میگیرد و بلند میشود. مفاتیح، قرآن، زیرانداز و جعبه شیرینی را بر میدارم و به طرف ون میروم. نزدیکماشین یک نفر پیاده میشود و همه چیز را از دستم میگیرد و تشکر میکند؛ التماس دعایی به حاج خانم میگویم. هنوز بلند بلند گریه میکند، سرش را تکان میدهد و در ون بسته میشود...
این درد نسل ماست، مداوا نمیشود
همه این راهها به یک جا ختم میشود، برای ما که دیر به دنیا آمدیم و هر جا رفتیم روی پیشانیمان برچسب نسل سوم و چهارم زدند(انگار که موبایلیم که نسل سوم و دوم داشته باشیم!) میراث جنگ برای ما همین چند خط است که میراث بزرگترهاست.
ما نسل سوختهایم، نه به خاطر کوپن و ویدئوی فیلم کوچک و کارت رنگی فوتبال! ما نسل سوختهایم چون درست چند سال بعد، از آنجا که باید به دنیا آمدیم، چون باید یک جای دیگر تاریخ به دنیا میآمدیم!
ما سوختیم، چون تا آمدیم بفهمیم چه خبر است جنگ تمام شد. تا آمدیم بفهمیم جنگ چه بود آوینی و مرتضیها رفتند و تا آمدیم به یاد بیاوریم افتادیم توی بازیهای چپی و راستی!
اما هروقت داشت فراموشمان میشد یکی از زخمهایمان سر باز کرد، خدای را سپاس، برای همین زخمهایی که نشمردهایم!
مرتضی درخشان - جامجم
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد