ماجرای دعوای دو برادری که شهید شدند

مادر شهیدان خالقی‌پور گفت: دعوای بین برادرها بالا گرفته بود. فهمیدم برای اینکه هر دو باهم به یک گردان نروند دعوا شده... رسول می‌گفت هر دو برادر شهید می‌شوند، مادر گناه دارد؛ به او رحم کن و نیا.
کد خبر: ۵۴۱۵۴۲
ماجرای دعوای دو برادری که شهید شدند

یکی از چند صد هزار خانواده شهید ایران اسلامی، خانواده خالقی‌پور هستند، با این تفاوت که این خانواده 3 فرزند خود را تقدیم اعتلای نظام مقدس اسلامی کرده‌اند.

خانه قدیمی, در یکی از محلات قدیمی تهران، نازی‌آباد، خیابان شهید اکبر مشهدی و ... نزدیک مسجد امام حسن (ع). گویا این مسجد و محله و حتی بسیجیان پایگاه این مسجد برای این خانواده تماماً ‌خاطره و یادآوری است.   

همین‌ اندازه که خود را میهمان پدر و مادر 3 شهید ببینی، حس بزرگی و عزت به تو هم دست می‌دهد، چه برسد به اینکه در لحظه لحظه حرف‌هایشان، بگویند "همین‌جا" بود، در همین اتاق ...

آن‌گونه که فهمیدم، خانواده بسیار بسیار پرجمعیتی‌اند! چرا که دائماً افراد متعدد به دلایل مختلف به این خانه رفت و آمد می‌کنند. چه دیدار با آنها و چه حل مشکلات و ... گویا محبت این خانواده فراگیرتر از چیزی است که من فکر می‌کنم. البته عنوان مادر تمام بسیجی‌های مسجد امام حسن (ع) هم از آن مادر این خانواده است.

پدر و مادر, اصالتاً زنجانی‌اند و با لهجه شیرین و البته گاهی هم با زبان ترکی حرف می‌زنند. « فروغ منهی» مادر شهداست. و «محمود خالقی‌پور» پدرشان.

پدر کمی کسالت دارد. او خود از بسیجیان قدیمی و جانبازان هشت سال دفاع مقدس است. هرچند از خودش که بپرسی می‌گوید "جبهه نبوده‌ام!" گویا تنها جهادی را قبول دارد که به شهادت منتهی شده باشد و دیگر هیچ...

شنیده‌ام که به یادماندنی‌ترین خاطره خود را دیدار با حضرت امام خمینی(ره) در سال‌های پایانی عمر پر برکتشان ذکر می‌کند. که با آن لهجه زیبای آذری گفته "می‌ارزد انسان فرزندانش را بدهد و امام خویش را از نزدیک ببیند... امامی که ما دیدیم به حق فرزند خلف رسول‌ الله (ص) و علی ابن ابیطالب (ع) بود... " البته گویا اکنون هم آرزویش, دیدار دوباره با امام خامنه‌ای است که این را خودش به ما گفت. هرچند پدر کمتر برایمان حرف زد و بیشتر شنونده و تأیید کننده حرفهای همسرش بود.

آنچه در ادامه می‌آید، چکیده‌ای از خاطرات شهیدان «داوود، رسول و علیرضا» خالقی‌پور است به روایت مادر شهدا. سعی شده سبک گفتار در این روایت حفظ شود. بخش دوم این گفتگو پیش روی شما است.

 3 رزمنده خانه ما جانباز برگشتند

علیرضا همان سال 66 در عملیاتی که در پاسگاه زید شلمچه انجام شد از ناحیه 2 پا و کلیه‌ها شیمیایی شد! پاهایش تاول‌‌های درشتی زده بود. تا صبح هم سرفه‌های شدید می‌کرد. گویا وقتی در منطقه شیمیایی زدند، ماسکش را به دوستش داده بود. از زمان مجروحیت تا شهادتش که حدوداً 4 ماه طول کشید هم زخم‌ها و هم سرفه‌هایش باقی بود.

هفتمین روز عید بود که هر 3 رزمنده خانه ما مجروح به خانه برگشتند. کربلای 5 رسول زخمی شد، و پاسگاه زید علیرضا، حاج آقا هم با موج خمپاره...

جبهه به ما نیاز ندارد، من به جبهه نیاز دارم

اواخر فروردین سال 67، قرار شد حاج آقا و رسول به جبهه اعزام شوند. علیرضا زخمی بود. دبیرستان نمونه رشد برای رزمنده‌ها برنامه‌ای تدارک دیده بود که 2 ماه به شمال بروند تا در آنجا به‌طور فشرده درس‌های عقب‌مانده خود را جبران کنند و دوباره امتحان بدهند. یک هفته که گذشت، علیرضا برگشت! گفتم "علی، چرا برگشتی؟" گفت "مامان! تا جبهه و جنگ هست از درس خبری نیست! بعد از جنگ لیسانس هم می‌گیرم و تا هرجا که تو بخواهی ادامه می‌دهم. اما الآن جبهه به ما نیاز ندارد، من به جبهه نیاز دارم. باید خودسازی کنم بعد درس بخوانم. نمی‌توانم بمانم. اگر هم بمانم نمی‌توانم درس بخوانم!"

هنوز جراحت داشت. دلم نمی‌خواست برود. با اصرار می‌گفت "مامان، بذار من بروم. اگر من بروم، شب‌ها راحت می‌خوابی و صدای سرفه من شما را اذیت نمی‌کند." دیگر نمی‌دانستم چه کنم... آن روزها رسول هم برای شرکت در مراسم اربعین یکی از دوستان شهیدش یک‌روزه به تهران آمده بود. حالا هردو منتظر اعزام بودند.

دعوای شدید بین 2 شهید!

یک ‌روز که بیرون از خانه بودم، وقتی برگشتم، دیدم هر 2 برادر دارند با هم دعوا می کنند. خیلی جر و بحث‌شان شدید بود! گفتم "چه‌خبره؟ مگر می‌خواهید مال پدرتان را تقسیم ‌کنید؟" رسول گفت "مامان! علیرضا حرف مرا گوش نمی‌کند!" رسول در گردان «مالک» بود و علی‌رضا گردان «مقداد». می‌گفت "علی با سماجت می‌خواهد به گردان «مالک» بیاید! مامان، من 7 سال است که در جبهه‌ام، اگر 2 برادر در یک گردان باشند، و عملیات شود و یکی از آنها به شهادت برسد، برادر دیگر هم نمی‌ماند و شهید می‌شود... من این را گفته باشم!" علیرضا سریع گفت "نه مامان. رسول عارش می‌آید که من در گردان آنها باشم!" رسول با یک حالتی گفت "عارم نمی‌آید، دلم به حال مادر می‌سوزد... (مرا نشان می‌داد). دیگر هیچ‌کسی ندارد. بذار یکی از ما برای مامان بمونه... حالا که قبول نمی‌کنی، باشه، بیا گردان ما. اما حداقل فردا از خانه بیرون نرو تا مامان تو را سیر ببیند..."

چندین جوان مه‌ جبین خوابیده‌اند زیر زمین...

فردا علی به حرف رسول از خانه بیرون نرفت. همین‌طور راه می‌رفت و می‌خواند "چندین جوان مه جبین خوابیده‌اند زیر زمین؛ باور نداری رو ببین، رفتند و ما هم می‌رویم..." ساکش را جمع کرد و لباس‌هایش را اتو زد. به من هم گفت "مامان، اگر لباسی داری، بده تا اتو کنم." همین‌طور بود تا غروب.

هیچ‌وقت از خانه لباس نمی‌پوشیدند. همیشه با دم‌پایی می‌رفتند داخل قطار و آنجا لباس‌ها و کفش‌هایشان را عوض می‌کردند. حتی ساک‌هایشان را هم از قبل به رفقایشان می‌دادند تا برایشان ببرند. دست خالی از خانه می‌رفتند. اجازه نمی‌دادند که پشت‌سرشان آب بریزم، می‌گفتند هرکاری می‌خواهید انجام دهید فقط در داخل خانه باشد نه بیرون! آب را از دستم می‌گرفتند و پای گلدان‌های راه‌پله می‌ریختند.

قیامت پیش حضرت زهرا جلویتان را می‌گیرم!

عصرِ روزی که علیرضا از رضایت من مطمئن شد، آمد آشپزخانه کنارم و گفت "مامان، دارم میرم به بابا بگم که می خوام برم جبهه. بابا از تو حرف‌شنوی دارد، نکند بیایی و حرفی بزنی که بابا اجازه ندهد!!" بعد خیلی جدی ادامه داد "فردای قیامت پیش حضرت زهرا(س) جلوی شما را می‌گیرم!"

گفتم "هم این دنیا بسوزم، هم آن دنیا؟ من چیزی نمی‌گم، برو." از کنار در آشپزخانه نگاهش می‌کردم. علیرضا جوان خیلی مغروری بود. تا حاج آقا رسید، سریع خودش روی پاهای پدرش انداخت و گفت "بابا! تو رو خدا اجازه بده برم. قول می‌دم این دفعه آخرین‌بار باشه. برگردم درس می‌خوانم..." با این ترفند موافقت پدرش را هم جلب کرد. تا پدرش گفت برو، با آن قد بلندش، بالا و پایین پرید و سریع رفت مسجد تا به بقیه خبر بدهد که او هم می‌آید!

 تا جنگ تمام نشده روی ما حساب نکن!

فردای رفتنِ علی، رسول هم آماده اعزام شد. گفتم "مادر تو دیگه نرو! بابات نیست، علی رفته، داود هم شهید شده، تو نرو..." گفت "مامان، چرا نمی‌خواهی قبول ‌کنی؟" گفتم "چی رو باید قبول کنم؟" گفت "مامان، تا جنگ تمام نشده روی من و علیرضا حساب نکن! بذار آخرش را بگویم، تو فقط یک پسر داری آن هم امیرحسین است، روی ما هیچ حسابی باز نکن." گفتم "عجب! غیب‌گویی هم می‌کنی؟!" گفت "نه مامان. واضح است..." از زیر قرآن ردش کردم و ...

گفتم: کجا؟

گفتا: به خون

گفتم: چرا؟

گفتا: جنون

گفتم: که کی؟

گفتا: کنون

گفتم: مرو

خندید و رفت...

واقعاً این جملات را به چشم دیدم... گفتم نرو, با یک حالتی نگاه کرد و رفت...

نباید امام بیاید پشت در خانه دنبال ما!

هنوز دو تا پله پایین نرفته بود که دلم تنگ شد... از پشت لباسش را کشیدم و گفتم بیا... بغلش گرفتم... گفتم "خودت می‌دونی که..." سریع گفت "مامان، الآن حساس‌ترین زمانه. امام (ره) دستور داده. نباید امام بیاید دم درِ خانه دنبال ما! امام گفته‌اند جبهه‌ها پر کنید. امر امام (ره) از سر ما هم زیاد است..." شاید احساس کرد هنوز راضی نشدم. باز گفت "مامان، اسلام در خطر است. انقلاب در خطر است. اگر بگویی نروم، می‌مانم اما اگر دشمن بیاید، خون برادرم را لگدمال کند و همه خوار و ذلیل ‌شویم می‌توانی جوابگو باشی؟" دیگر حرفی برایم نمانده بود...

علیرضا مثل رسول به جنوب- شلمچه- اعزام شد، همان گردانی که رسول بود! خودِ حاج آقا هم به اسلام‌آباد غرب رفت. عملیات مرصاد وسعت زیادی را در بر داشت هم جنوب و هم غرب را.

راز مشت محکم به پهلویم ...

شب عید قربان سال 67، 5 مرداد ماه، که بچه‌ها و حاج آقا برای عملیات مرصاد به منطقه رفته‌بودند، برایمان میهمان رسید. مادرم هم به منزل ما آمد. آن شب تعدادی از میهمانان در منزل ما خوابیدند. حدود ساعت 2-3 صبح بود که ناگهان احساس کردم مشت محکمی به پهلویم خورد! مادرم را بیدار کردم و به او گفتم "عزیزجون، منو زدی؟" بنده خدا مادرم با ناباوری گفت "مامان چرا باید تو رو بزنم؟" تا صبح از درد نتوانستم بخوابم. صبح به مادرم گفتم "شما صبحانه میهمانان رو بده من برای نماز به دانشگاه می‌روم."

از در خانه که خارج شدم تا دانشگاه همینطور اشک می‌ریختم. حال عجیبی داشتم. دائم به خودم می‌گفتم این مشت از کجا بود؟

بعدها که بچه‌های بسیجی از لحظه و نحوه شهادت پسرها تعریف کردند، فهمیدم دقیقاً همان ساعت که خمپاره بین پسرها خورده، پهلوی من هم از آن خمپاره مشت خورد...

سقف خانه‌ام ریخت!

اتفاقاً‌ حاج آقا هم بعدها حال و هوای آن شب خودش را برایم گفت:

"آن شب, پاس داشتم. ناگهان بی‌جهت احساس خواب‌آلودگی شدید به من دست داد. به یکی از دوستانم گفتم، چند لحظه مراقب باش، من اصلاً‌ نمی‌توانم سرپا بمان. همینطور نشسته به اسلحه تکیه دادم و چند دقیقه چرت زدم.

در همان خواب کوتاه، یک‌دفعه دیدم گوشه‌ای از سقف خانه خراب شد و ریخت! از خواب پریدم و به دوستم گفتم "حاجی، خونم خراب شد! یکی از بچه‌هام شهید شد!" دلم نمی‌آمد بگویم کدامشان. اسم هیچ‌کدام را نیاوردم."

شاد بودم که اسم بچه‌هایم در لیست شهدا نیست!

در تمام مدت جنگ، هیچ‌وقت حاجی را با لباس منطقه ندیدم. همیشه با لباس شخصی به خانه می‌آمد. آن روز ساعت 10 صبح بود که دیدم حاج آقا با لباس خاکی، شلوار گتر کرده، چفیه به گردن، با پوتین به خانه آمد. تا دیدمش حس کردم اتفاقی افتاده. گفتم "حاجی این چه وضعیه؟ از بچه‌ها خبر داری؟" گفت "نمی‌دانم. من هم آمدم از تو بپرسم." با هم رفتیم معراج شهدا، تک تک لیست‌های اسامی را خواندیم. هر برگه‌ که تمام می‌شد، دلم شاد می‌شد که بچه‌هایم میانشان نیستند.

به مادر چه جوابی بدهم؟

از شهادت پسرها تا زمانی‌که ما خبردار شدیم، 40 روز طول کشید! چون محل شهادت بچه‌ها در خاک عراق بود، جنازه‌ها همانجا مانده بود. یکی از دوستانشان که با آنها بوده، و البته الآن داماد خانواده ما است، شهادت آن 2 را اینطور تعریف می‌کرد:

"به سفید ران علیرضا تیر خورده بود که خونریزی زیادی داشت. هرچه با چفیه و وسایل دیگر می‌بستیم، خون بند نمی‌آمد. رنگ صورتش زیر نور مهتاب از شدت خونریزی شدیداً زرد و‌ مهتابی شده بود. فریاد زدم رسول را صدا کردم، سریع آمد. تا علی را دید، 2 دستی روی سر خودش زد و گفت به مادرم چه جوابی بدم؟ چون امدادگر نبود، رسول سریع علیرضا را کول گرفت. علیرضا قد رشیدی داشت و با اینکه از رسول 4 سال کوچکتر بود اما قدش از رسول بلندتر بود. من از پشت پای علیرضا را گرفته بودم اما همینطور خون‌ریزی داشت.

بین راه، علیرضا به رسول می‌گفت "دیدی این دفعه هم نشد... من می‌گم مامان ما رو دوست نداره, باور نمی‌کنی... داشتم شهید می‌شدم، ولی باز هم نشد..." رسول گفت "حرف‌ نزن. خونریزی می‌کنی، برات خوب نیست. خدا رو چی‌ دیدی، شاید باهم شهید شدیم..."

صورت علیرضا ترکش خورده بود و خون می‌آمد. تا رسول این حرف را زد، با ذوق و شوق خون صورتش را به صورت رسول کشید و گفت "آفرین داداش خوبم. چه حرفهای قشنگی می‌زنی!" همانطور که سریع حرکت می‌کردیم و آن دو با هم نجوا می‌کردند، یک‌دفعه یک خمپاره منفجر شد، هر کدام یک سمت افتادیم. من قبل از بیهوشی صدای رسول را می‌شنیدم که می‌دید علی شهید شده و یازهرا یازهرا می‌گفت. همان زمان، خمپاره دیگری آمد و رسول کنار علیرضا شهید شد."

خدایا، این‌ها بچه‌هایم نباشند ...

آن روزها، حاجی، فرودگاه به فرودگاه، شهرهای مختلف را گشت. می‌گفت شاید در کما باشند. کانتینر جنازه را نشانش می‌دادند و می‌گفتند بین آنها بگرد. حاجی می‌گفت "داخل که می‌رفتم، می‌دیدم بدن‌ها تکه‌پاره‌اند. بعضی‌ها دست و پا قطع شده، بعضی‌ها از کمر به پایین ندارند، بعضی سر نداشتند و ... باخودم می‌گفتم خدایا این‌ها رسول و علیرضا نباشند... من طاقت ندارم..."

مگر ما مرده‌ایم که رسول و علیرضا را پیدا نکنیم؟

40 روز گذشت، محرم بود. هیئت بچه‌بسیجی‌های محل دسته به دسته به خانه ما می‌آمدند. یکی از بچه‌ها دم در به من گفت "خاک‌ بر سر ما! اگر یکی از بچه‌های محل شهید می‌شد، رسول عرصه را به همه تنگ می‌کرد تا پیکرش را پیدا کنیم و برای خانواده‌اش برگردانیم‌، حالا 40 روز از او بی‌خبریم!! مگر ما مردیم!" 13 نفر از بچه‌های مسجد با حاج آقا به منطقه رفتند. آتش‌بس شده بود. گفته بودند دیروز 35 شهید با جنازه عراقی‌ها معاوضه شده که حالا شهدا در معراج حضرت رسول ‌(ص)، بین اهواز و خرمشهر، هستند. به آنجا سر بزنید. وقتی رفتند اسامی بچه‌ها بود...

الهی, جای گناهانم بگذار...

انگار بسیجی‌ها نمی‌گذاشتند حاجی داخل معراج برود. می‌گفتند شما داخل نیا، ما می‌رویم. بسیجی‌ها که رفتند داخل معراج،‌ حاجی طاقت نیاورده بود و پشت سر آنها رفت. گویا کنار معراج, گودالی بوده که باید از آن رد می‌شدند. آهنی از بالای آن گودال به سمت جلو بیرون آمده بود، که ناگهان محکم به سرش خورد و به شدت خونریزی کرد.

(حاج‌ آقا جملاتش را با حاج‌ خانم تکرار می‌کند:) می‌گفت همان‌ جا گفتم "الهی, این را بگذار جای گناهانم..." بچه‌های بسیجی که از معراج بیرون آمدند, دیدند حاجی غرق خون شده! با چفیه سرش را بستند و بالای سر شهدا رفتند.

بسیجی‌ها می‌گفتند حاجی بالاسر بچه‌ها می گفت "خدایا شکرت که بچه‌هایم از جبهه حق علیه باطل می‌آیند و بچه‌ها از زندان و شورآباد نیامدند." همانجا کنار جنازه‌ها سجده شکر به جا آورد.

تمام وجودم می‌لرزید...

روز 7 محرم بود، که حاجی تماس گرفت. خانه نبودم. مامان و زهرا خانه بودند. به مادرم گفته بود "مادرجان، در حقم مادری کن... 2 تا بچه‌ها رو پیدا کردم...خودتون می‌دونید که چطوری پیداشون کردم... اما به مادرشون چیزی نگو. بگو رسول را پیدا نکردم، اما علیرضا مجروح شده و بیمارستان بستری است."

به خانه برگشتم. زهرا خیلی شیرین‌زبون بود و تا به خانه می‌رسیدیم کلی شیطنت می‌کرد اما آن روز وقتی به خانه برگشتم، دیدم زهرا حرف نمی‌زند! مادرم هم رنگ زردِ زرد است! به زهرا گفتم "نطقت چرا بریده؟ چی شده؟ بابا زنگ زده؟" گفت "آره." به مادرم گفتم "عزیزجون، چی شده؟ تو رو خدا بگو..."

گفت "هیچ‌چی. حاجی گفت رسول رو هنوز پیدا نکرده، علیرضا هم تو بیمارستان تو کماست." باورم نشد. گفتم "عزیز! راست می‌گی؟ بگو حاجی گفته 2تاشون شهید شدند!" مادرم گفت "من اصلاً‌ من نمی‌دونم! از شوهرت بپرس. ولی می‌دونم هیچی نشده."

تمام وجودم می‌لرزید. نه می‌توانستم بنشینم و نه بخوابم. رفتم وضو گرفتم و 2 رکعت نماز خواندم. گفتم "خدایا چه کنم؟ خودت کمکم کن." روزهای اول که از بچه‌ها هیچ خبری نداشتم, می‌گفتم "خدایا! من بچه‌هایم را زنده می‌خواهم. همان یکی (داوود) برایم بس است. دیگر توان ندارم." اما بعد از 40 روز, آنقدر سختی و بدبختی کشیدم که می‌گفتم "خدایا! دیگر راضی‌ام به رضای تو، اما من بچه‌هایم را می‌خواهم، چه زنده چه جنازه‌هایشان اما می‌خواهم بچه‌هایم را ببینم."

از تو خجالت می‌کشم...

صبح حاجی آمد. ماشین کنار در خانه ایستاد. من از پشت پنجره نگاه می‌کردم. حاجی و بچه‌ بسیجی‌ها با لباس خاکی و آشفته پیاده شدند. حاجی دستش را گذاشته بود روی در ماشین تا پیاده شود، یکی از بچه‌ها بی‌هوا در ماشین را بست. انگشت حاجی لای در ماند، پریدن ناخنش را دیدم، دوباره دستش شروع به خون‌ریزی کرد.

کنار در ایستاده بود و بالا نمی‌آمد. صدایش زدم و گفتم "حاجی, چرا داخل نمی‌آیید؟ باید دستت را پانسمان کنم. بچه‌ها هم خسته هستند، صبحانه می‌خواهند." گفت "از تو خجالت می‌کشم! رفته بودم بچه‌ها را برایت بیاورم، با شرمساری برگشتم... تمام عمرم سعی کرده بودم تو را خوشبخت کنم، نتوانستم. اما امروز حس می‌کنم تو خشبخت‌ترین مادری! بچه‌هایت تو را خوشبخت کردند. هم این دنیایت آباد شد هم آن دنیایت." گفتم "حاجی بیا تو، این حرف‌ها را بماند برای بعد."

ماجرای تزریق آمپول تقویتی

سریع بساط صبحانه مهیا شد. بچه‌ها مشغول شدند. به حاجی نگاه کردم, دیدم رنگش پریده و می‌لرزد. ترسیدم خدای ‌‌ناکرده از شدت فشار سکته کند! اشاره کردم به اتاق کناری بیاید. در را بستم و گفتم "چرا این‌طور می‌کنی؟" گفت "نمی‌دانم! از وقتی تو را دیدم, اینطور شده‌ام. همه اعضای بدنم می‌لرزد." یک آمپول تقویتی B12 در یخچال داشتیم, سریع به سرنگ کشیدم و برای اولین‌بار در عمرم آن را به حاجی زدم! یک لیوان آب قند هم برایش آماده کردم تا وضعیت جسمی‌اش کمی روبه‌راه شود. حالش که کمی بهتر شد, گفتم کنار بچه‌ها برود تا نگران نشوند.

یادم هست که از تزریق آمپول, فقط می‌دانستم که باید هوای آن را بگیرم! الکل هم نداشتیم, کمی ادکلن جای الکل استفاده کردم. با کلی نذر و نیاز آمپول را تزریق کردم. واقعیتش دائماً به حاجی نگاه می‌کردم تا ببینم زنده است؟! (هر دو نفر می‌خندند!) دیدم خدا رو شکر چشم‌هایش حرکت می‌کند! از آن زمان،‌ همه آمپول‌های حاجی را خودم می‌زنم. روزی 2 مرتبه انسولین و هفته‌ای 2 مرتبه آمپول تقویتی.

3 برادر کنار هم

بچه‌ها صبح روز هشتم شهریور سال 67 -که با سالروز شهادت شهیدان رجایی و باهنر مصادف بود- در قطعه 27 بهشت ‌زهرای تهران کنار برادرشان داوود، به خاک سپرده شدند.(باشگاه توانا)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها