باران

عصر روز جمعه فاطمه کوچولو کنار پنجره نشسته بود و بیرون را نگاه می‌کرد. آن روز از صبح یکسره باران می‌بارید طوری که نمی‌توانستند از خانه بیرون بروند و فاطمه هم با ناراحتی توی حیاط را تماشا می‌کرد. از یکی دو روز قبل بابا به او قول داده بود که جمعه با هم به پارک سرکوچه می‌روند، اما حالا بارش باران برنامه‌شان را به هم زده بود و او که از صبح منتظر بود تا باران بند بیاید. با خودش فکر می‌کرد که چقدر خوب می‌شد اگر یک اتفاقی می‌افتاد و باران قطع می‌شد تا آنها می‌توانستند به پارک بروند.
کد خبر: ۵۳۹۹۰۲

بابا که متوجه ناراحتی فاطمه شده بود کنار او رفت و با مهربانی دستی به سرش کشید و گفت: دخترم ناراحت نباش یه روز دیگه می‌ریم پارک.

فاطمه نگاهی به بابا کرد و گفت: باباجون، از دست این بارون خیلی ناراحتم، آخه الان وقت باران اومدنه؛ نمی‌شد دیروز می‌اومد تا ما بتونیم بریم پارک!

بابا در جواب فاطمه لبخند زد و او را نوازش کرد. فاطمه گفت: بابا این بارون اصلا از کجا میاد، به چه دردی می‌خوره که این‌جوری برنامه ما رو خراب کرده، نمی‌شه یه جوری ببندیمش!

بابا که خنده‌اش گرفته بود کنار فاطمه نشست و گفت: ببین گلم، بارون نعمت خداست مثل خیلی از نعمت‌های دیگه‌ای که به ما داده و باید شکر کنیم؛ بعدشم بارون خیلی برامون خوبه و به دردمون می‌خوره مثلا برای کشاورزی خیلی خوبه؛ ​ همین نونی که می‌خوریم وقتی کشاورز دانه گندم را توی زمین می‌کاره باید بارون بیاد تا اون رشد کنه و بشه خوشه گندم، بعد اونو می‌برن و آردش می‌کنن و توی نونوایی‌ها نون‌های خوشمزه درست می‌کنن و ما می‌خوریم. پس ببین اگه بارون نباشه نونم نداریم، تازه این یکی از فایده‌های بارونه؛ حالا ببین چقدر خوبه.

فاطمه که بعد از حرف‌های بابا کمی آرام‌تر شده بود دوباره پرسید: باباجون حالا این بارون از کجا میاد، مگه تو آسمون آب داره؟

این‌بار هم بابا با مهربانی جواب داد: شما تا حالا به ابرها دقت کردی، اونا در اصل قطره‌های آب هستن که توی آسمون کنار هم جمع‌شدن، حالا فکر می‌کنی اونا چطوری درست میشن؟

فاطمه با تعجب گفت: نمی‌دونم.

‌ـ ‌خب من برات می‌گم؛ گرمای خورشید باعث می‌شه آب دریاها و رودخونه‌ها بخار بشه که بهش می‌گن تبخیر و برن به طرف آسمون، وقتی این بخارها زیادشدن ابر رو درست می‌کنن که باد این ابرهارو به این طرف و اون طرف می‌بره و هرجا که مقدار این ابرها​ زیاد و سنگین بشن از تو آسمون می‌ریزن پایین که ما اسمشو گذاشتیم بارون؛ البته فاطمه‌جون شما الان کلاس اولی، وقتی بزرگ‌تر شدی و به کلاس‌های بالاتر رفتی توی کتاباتون چیزای بیشتری درباره بارون یاد می‌گیری؛ حالا بلندشو با هم بریم یه ذره دونه برای پرنده‌ها بریزیم کنار باغچه که توی این بارون و هوای سرد خوراکی پیدا نمی‌کنن؛ بلندشو بریم دختر گلم.

فاطمه حالا دیگر ناراحت نبود چون فهمیده بود که باران چقدر خوبه و نعمت خداست برای همین به بابا گفت: باباجون، من دیگه از دست بارون ناراحت نیستم؛ تازه خیلی‌ام قشنگه!

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها