در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
بعدازظهر وقتی بابا به خانه آمد علی تمام ماجرای آن روز را برایش گفت و بابا هم قول داد بعد از کمی استراحت یک خاطره خوب برایش تعریف کند.
یکی دوساعت بعد بابا به اتاق علی رفت و در کنارش نشست و گفت: خب، پس گفتی باید
یه خاطره بگم.
علی با ذوق و شوق زیاد خودش را به بابا نزدیکتر کرد و گفت: بله بابا جون، یه خاطره خوب.
بابا لبخندی زد و گفت: اتفاقا یه خاطره بامزه از اون موقعها یادمه که برات میگم.
«سال 1366 من سرباز بودم و در واحد بهداری خدمت میکردم. قرارگاه ما نزدیکیهای خرمشهر بود و هر روز تعدادی از بچهها به دلایل مختلفی به ما مراجعه میکردند. اما بین آنها یک سرباز تپلمپل بود که به پرخوری شهرت داشت و حداقل روزی یک بار به بهداری میآمد و ما هم به این رفت و آمدهای او عادت کرده بودیم. اما یک روز خیلی گرم تابستانی و درست سرظهر که هیچکس از سنگرش بیرون نمیآمد یکدفعه وارد بهداری شد و بدون این که اجازه بدهد حرفی بزنم بلند گفت: سلام؛ بچهها کجایید، میخواستم یه چیزی بپرسم؟
من که از این حرکت او تعجب کرده بودم، خواستم حرفی بزنم، اما او دوباره خودش گفت: دو روز پیش یه مقدار پنیر برای صبحانه به ما دادن یه کمش رو خوردیم، اما باقیش همینجور مونده، یخچالم که نداریم فکر کنم خراب شده میشه اونارو برامون آزمایش کنین تا خیالمون راحت بشه و بخوریمشون.
من که خوب میشناختمش و میدانستم به این سادگیها دستبردار نیست برای این که از دستش راحت بشوم، گفتم: چرا نمیشه، برو بیار تا آزمایشش کنیم.
او هم بدون معطلی از سنگر خارج شد و همانطور که میرفت با صدای بلند گفت: الان برمی گردم.
با خودم فکر کردم عجب حوصلهای دارد که زیر این آفتاب داغ آمده و این سوال را میپرسد. آخه من با چه وسیلهای میتوانستم پنیر را آزمایش کنم؟
اما هنوز چند دقیقهای از رفتنش نگذشته بود که دوباره برگشت و پرید تو سنگر و گفت: من اومدم، اینم پنیر.
من که دیگر نمیدانستم چه کار کنم و گیج شده بودم یکدفعه فکری به سرم زد و گفتم: بده من تا برات آزمایش کنم.
او پنیر را ـ که داخل یک کیسه پلاستیکی گذاشته بود ـ به دست من داد و گفت: راستی، چه جوری آزمایشش میکنی؟
من نگاهش کردم و گفتم: یه کم صبر کن الان بهت میگم.
و بعد سریع رفتم و یک تکه نان آوردم و پنیر را روی آن گذاشتم و گفتم: خوب نگاه کن. این بهترین روش آزمایش پنیره؛ حالا من این لقمه را گرد میکنم و میخورم و شما هم میروی و فردا همین ساعت برمیگردی اگر من طوریم نشده بود و سالم بودم بقیه پنیر رو میخوری، ولی اگر خدای نکرده من بلایی سرم اومده بود پنیر را بریز دور، باشه؛ حالا برو فردا بیا؟!
سرباز تپل همینطور که با تعجب هاج و واج به من نگاه میکرد و به نظر میرسید که همهچیز باورش شده یک قدم به عقب برداشت و بدون این که چیزی بگوید آرام از بهداری بیرون رفت.»
قصه که تمام شد علی نگاهی به بابا انداخت و گفت: خیلی قشنگ بود؛ راستی بابا پنیر رو که خوردی زنده موندی؟
بابا خندید و گفت: فکر کنم که زنده موندم.
و از این حرف بابا هر دو زدند زیر خنده.
رضا بهنام
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: