خاطرات شهدا

آغازی ساده

ساعت را از دستش درآورد و لبه حوض اسماعیل طلا گذاشت تا وضو بگیرد. صدای الله‌اکبر اقامه نماز بلند شد و پس از گرفتن وضو با عجله به صف نمازگزاران پیوست. نمازش که تمام شد، نگاهی به دستش انداخت تا ببیند ساعت چند است!
کد خبر: ۵۰۳۵۱۶

دلش هُری پایین ریخت، ساعت نبود! یادش آمد که هنگام وضو آن را روی لبه حوض گذاشته. با این فکر به تندی از جا برخاست و همه جا را گشت، اما ساعت را پیدا نکرد.

به هیچ کس نگفته بود که ساعتش گم شده و باز هم برای رفتن به حرم دنبال دوستش علی رفت: «می‌یای بریم حرم؟»

علی خندید و گفت: «امروز سومین روزیه که داری می‌ری حرم، بگو چی شده؟»

محمد دست علی را کشید و جواب داد: «امروز هم مثل روزای قبل با امام رضا(ع) کار دارم، حالا می‌یای یا نه؟»

علی دیگر سوالی نپرسید و به راه افتادند.

صدای اذان در فضا پیچیده بود که برای گرفتن وضو به سمت حوض اسماعیل طلا رفتند.

محمد آستین پیراهنش را بالا زد و همان‌طور که وضو می‌گرفت، رو به علی گفت: «دیدی بالاخره حاجتم رو گرفتم؟»

علی که از حرف‌هایش سر در نمی‌آورد، پرسید: «مگه چی شده؟»

محمد ساعتی را از روی لبه حوض برداشت و ادامه داد: «سه روز قبل، این ساعت رو همین جا گم کرده بودم. نیت کرده بودم سه روز با دهان روزه حرم بیام تا ساعت رو پیدا کنم. روزهای قبل ساعت اینجا نبود، نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده؟ هرکسی که ساعت رو برده بوده، دوباره برگردانده و سرجایش گذاشته!»

آن وقت با خوشحالی ساعت را به دستش بست و دوباره گفت: «از حالا به بعد باید حواسم رو بیشتر جمع کنم، چون این ساعت رو پدر برایم خریده و باید یادگاری پدرم رو برای همیشه نگه دارم.» صدای الله‌اکبر اقامه نماز بلند شد و محمد و علی با عجله به صف نمازگزاران پیوستند.

راوی: علی مطهری‌نژاد، دوست شهید محمد ملازاده مقدم

آغازی ساده

ماشین عروس بود، اما نه گلی به آن زده بودند و نه ربان قرمزی!

شب ازدواجمان با همان ماشین می‌خواستیم دور حرم مطهر امام رضا((ع) دوری بزنیم. برادرم با اعتراض به سید محمد گفت: «حتی یک شاخه گل ساده هم به ماشین نزدی، آن وقت می‌خواهی عروست سوار این ماشین به شه؟»

سید محمود قاطعانه جواب داد: «برای چی این کار را بکنم در حالی که مدام شهید در کوچه و خیابان تشییع می‌کنند؟»

با همان ماشین ساده تا دور حرم رفتیم. نه بوق‌بوقی داشتیم و نه دایره‌ای. جالبتر اینکه سید محمود ماشین را دور حرم امام رضا(ع) نگه داشت؛ آن وقت مفاتیح کوچکی را از جیب درآورد و شروع به خواندن زیارت کرد.

نجوای خواندنش در فضای بسته ماشین در گوش من که با چادری سپید کنارش نشسته بودم، پیچید. تا آن لحظه ندیده بودم که دامادی در شب ازدواجش چنین عملی انجام دهد. این کار سیدمحمود برایم خیلی مهم بود و لبخند رضایت روی لبانم نقش بست.

روای: فاطمه قاسمی، همسر شهید سیدمحمد موسوی بایگی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها