کد خبر: ۴۹۲۲۰۲

 برای همین یک روز نزدیکی‌های ظهر سراغ دوستش علی رفت و ماجرا را با او در میان گذاشت. اما علی هم که مثل همه بچه‌های محل از مرد همسایه می‌ترسید، با او مخالفت کرد و به او گفت که حتی جرات رد شدن از جلوی خانه او را ندارد چه برسد که بیاید و آلبالو بچیند. ولی مرتضی این قدر اصرار کرد تا علی به شرط این که کوچه کاملا خلوت شده باشد قبول کرد و بعد با هم قرار گذاشتند که ساعت 2 بعدازظهرعملیات را شروع کنند.

سر ساعت هر دو حاضر شدند و یک بار دیگر نقشه را با هم بررسی کردند و بعد مرتضی دست علی گرفت و از او خواست که حواسش را جمع کند و شجاع باشد تا کار با موفقیت تمام شود اما علی که هنوز دو دل بود و می‌ترسید، گفت: مرتضی جون، بیا از این کار بگذر، من می‌رم از بابام پول می‌گیرم و آلبالو می‌خریم ومی خوریم.

اما مرتضی زیر بار نرفت وگفت که این آلبالو‌ها یک چیز دیگراست.

علی دوباره گفت: آخه تو فکر کن، اگه یه موقع سربرسه چی میشه؟

ـ می‌ترسی؟

نمی‌دونم؛ آره راستش می‌ترسم.

بعد هر دو کنار دیوار رفتند و قرار شد علی به مرتضی کمک کند تا بالا برود اما مرتضی کمی سنگین بود و علی زورش نمی‌رسید. علی با هر زحمتی بود مرتضی را کمی بالا برد اما هنوز با آلبالو‌های قرمز فاصله داشت، برای همین گفت: علی، یه ذره دیگه برو بالا.

علی نفس زنان گفت: خب سنگینی، چیکار کنم، نمی‌تونم.

- بابا جون یه ذره دیگه زور بزن، فایده نداره، دستم نمی‌رسه.

توی همین وضعیتی که آن دو در تلاش بودند تا به آلبالوها برسند، یکدفعه در خانه باز شد و آقای همسایه بیرون آمد. علی با دیدن او که بدجوری هم اخم کرده بود، حسابی جا خورد و از ترس مرتضی را در همان حالت رها کرد و پا به فرار گذاشت. مرتضی که حالا روی زمین افتاده بود، داد زد: معلوم هست چیکار می‌کنی، له شدم، کجا می‌ری ؟

علی که از شدت ترس زبانش بند آمده بود، از دور سعی کرد با اشاره به او بفهماند که مرد ترسناک بالای سرش ایستاده اما هر قدر سعی کرد موفق نشد و مرتضی دوباره گفت: این کارا چیه، علی از همان جا فریاد زد: پشت سرت !؟

پشت سرم؟

مرتضی همان طور که روی زمین افتاده بود، پشت سرش را نگاه کرد و با دیدن مرد همسایه کمی خودش را عقب کشید تا جایی که به دیوار رسید و دیگر نتوانست عقب‌تر برود. آقای همسایه مستقیم توی چشم‌های مرتضی نگاه می‌کرد و جلو می‌آمد و پسرک همان جا از ترس خشک شده بود. ناگهان مرد دستش را به طرف مرتضی دراز کرد و لبخندی زد و گفت: بلند شو پسرم؛ خوردن آلبالو این طوری خیلی خطر داره؛ اگه به من گفته بودی خودم بهتون می‌دادم.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها