نوجوان فراری چگونه سارق شد

طلاق زندگی مرا نابود کرد

سرقت لوازم خودرو، اتهامی است که به مجید وارد کرده‌اند. این جوان حین سرقت لاستیک یک ماشین پراید بازداشت شد و در بازجویی‌ها به سرقت‌های دیگر هم اعتراف کرد. مجید که چندین سابقه‌ دارد برای تامین هزینه‌های زندگی‌اش کار نمی‌کند و ترجیح می‌دهد سرقت کند. اوکه بعد از بازداشت به اداره آگاهی تهران منتقل شد و به سرقت‌های دیگر اعتراف کرد توضیح می‌دهد چرا چنین راهی را در زندگی‌اش انتخاب کرده ‌است.
کد خبر: ۴۸۷۳۱۲

این اولین بار است که توسط پلیس بازداشت می‌شوی؟

ـ نه. بارها توسط پلیس دستگیر شدم و تقریبا با پلیس‌ها آشنا هستم.

دفعات قبل هم جرمت سرقت بوده‌ است؟

ـ بجز یکی دوبار که به خاطر مواد بازداشت شدم،‌ بقیه به جرم سرقت بود.

چرا این‌کار را می‌کنی؟ چرا سعی نمی‌کنی زندگی شرافتمندانه‌ای داشته‌باشی؟

ـ به هر حال هرکس یک جور است. من هم این راه را انتخاب کردم.

منظورت این است که راهت درست است؟

ـ نه، راهم که درست نیست، اما مجبور شدم دزد شوم. فکر می‌کنید من دوست نداشتم یک زندگی شرافتمندانه داشته ‌باشم. خب شرایطم طوری بود که نتوانستم.

چه شرایطی داشتی که نشد؟

ـ خانواده‌ام محروم بودند. پدرومادر درست و حسابی که به فکرم باشند هم نداشتم. کسی مرا راهنمایی نکرد که درست زندگی کنم.

از شرایط زندگی‌ات بگو. شغل پدرومادرت چیست؟

ـ پدرم و مادرم از هم جدا شده ‌بودند. ما سه پسر بودیم که با پدرمان زندگی می‌کردیم. دو خواهرم پیش مادرم بودند. مدتی بعد از جدایی، مادرم شوهر کرد و دو خواهرم را هم پیش پدرم فرستاد. می‌گفت شوهرش حاضر نیست دخترها را نگه دارد.

ما ماندیم و پدرمان که معتاد هم شده‌ بود. کار دیگری نمی‌شد کرد. باید خودمان کار می‌کردیم و زندگیمان را اداره می‌کردیم.

یعنی از بچگی کار می‌کردی؟

ـ بله، خیلی کار می‌کردیم. پدرم مرا به مغازه کفاشی یکی از دوستانش برد و از او خواست اجازه دهد من آنجا کار کنم. هشت سالم بود که شاگرد کفاش شدم. دو سال آنجا بودم و کار را خیلی خوب یاد گرفتم. پول کمی می‌گرفتم و هرچه هم می‌گرفتم پدرم برمی‌داشت. به اوستای من سپرده بود که حقوقم را به خودم ندهد و به پدرم بدهد. اوستا هم این‌کار را می‌کرد. پدرم پول را خرج مواد مخدرش می‌کرد و من هم نمی‌توانستم کاری کنم.

چند سال در کفاشی ماندی؟

ـ تا 12 سالگی آنجا بودم. دیگر نمی‌خواستم در شهرستان زندگی کنم به همین خاطر هم وقتی چندماهی حقوقم را خودم گرفتم از خانه فرار کردم و به تهران آمدم.

چرا از خانه فرار کردی؟

ـ پدرم معتاد بود. زنی را صیغه کرده ‌بود که او هم از پدرم دو پسر داشت. حاضر نبود با ما کنار بیاید و مرتب کتک‌مان می‌زد. من هم نمی‌خواستم آنجا بمانم. در آن شهرستان دورافتاده نمی‌شد کاری کرد. به همین خاطر به تهران آمدم.

چطور به تهران آمدی؟

ـ سوار اتوبوس شدم و به سمت تهران آمدم.

کسی از تو نپرسید کجا می‌روی و چرا تنها هستی؟

ـ من پسر بودم و اندام درشتی هم داشتم. اصلا معلوم نبود 12 ساله هستم. بلیت خریدم و سوار اتوبوس شدم وبه سمت تهران حرکت کردم.

وقتی به تهران رسیدی چه کردی؟

ـ مدتی کار می‌کردم، اما اصلا درآمد خوبی نداشتم. با این‌حال کار می‌کردم تا این‌که افتادم به کار خرده فروشی مواد.

چه کسی تو را به این سمت برد؟

ـ دو سال بود به تهران آمده‌ بودم که در یک رستوران مشغول به کار شدم. در آشپزخانه‌اش کار می‌کردم. متوجه شدم یکی از کارگران آنجا درآمد خوبی دارد. وقتی پرسیدم چطور این پول را به دست می‌آورد گفت خرده فروشی می‌کند از او خواستم مرا هم به این کار وارد کند.

نمی‌ترسیدی بازداشتت کنند؟

ـ من از مواد نمی‌ترسیدم. از بچگی پدرم معتاد بود و چون هیچ‌وقت پیش نیامده‌ بود که پدرم را بازداشت کنند به همین خاطر هم نمی‌ترسیدم و اصلا هم فکر نمی‌کردم بازداشت شوم.

اولین‌بار که بازداشت شدی کی بود؟

ـ یک سال بعد از این‌که کار خرده‌فروشی را شروع کرده‌ بودم بازداشت شدم.

چند سالت بود؟

ـ خیلی بچه بودم. مرا به زندان بچه‌های خلافکار بردند. بعد از این‌که محاکمه شدم به شش ماه حبس محکوم شدم و همانجا حبس را گذراندم.

وقتی بیرون آمدی بازهم مواد فروشی کردی؟

ـ نه، دیگر مواد فروشی نکردم اما سرقت می‌کردم. چون رستورانی که کار می‌کردم حاضر نبود مرا دوباره قبول کند. جای دیگر هم نرفتم چون فکر می‌کردم پول مواد فروشی و کارهای خلاف بیشتر است. دیگر به سمت کارگری و این‌جور کارها نرفتم.

سرقت لاستیک را چطور آغاز کردی؟

ـ چند تا دوست داشتم که کار سرقت می‌کردند. من هم با آنها رفتم و یاد گرفتم.

چقدر طول کشید یاد بگیری؟

ـ اول فقط زاغ‌زنی می‌کردم، اما بعد یادگرفتم چطور در کمتر از یک دقیقه لاستیک باز کنم. حرفه‌ای که شدم سرقت می‌کردم.

بار دومی که بازداشت شدی به‌خاطر سرقت بود؟

ـ بله، دیگر به‌خاطر سرقت بازداشت ‌شدم. البته یک‌بار هم داشتم در پارک مواد می‌کشیدم که بازداشتم کردند.

کی معتاد شدی؟

ـ همان موقع که خرده‌فروشی می‌کردم معتاد هم شدم. چندباری مواد کشیدم به صورت تفریحی، بعد دیگر واقعا معتاد شدم و نتوانستم مواد را ترک کنم.

در این مدت از خانواده‌ات خبرداشتی؟

ـ یک بار با مادرم تماس گرفتم و یک‌بار هم با پدرم. حالشان را پرسیدم. مادرم می‌گفت وضع خوبی ندارد. می‌گفت مریض شده و دکترها گفته‌اند دیگر امیدی نیست. پرسیدم با شوهرش چه می‌کند. می‌گفت اذیتش می‌کند. خلاصه که کلی ناله کرد و بعد هم گوشی را قطع کردم.

به مادرت گفتی که در چه شرایطی هستی؟

ـ نه. او خودش به اندازه کافی مریض بود. بعد هم اگر سرنوشت ما برایش مهم بود که از پدرم جدا نمی‌شد و ما را ول نمی‌کرد.

پدرت چه می‌گفت؟

ـ اصلا برایش مهم نبود که من این همه سال نیستم. می‌گفت برایم پول بفرست. چرا در این سال‌ها برایم پول نفرستادی. نمی‌گویی من چطور زندگی می‌کنم. خلاصه برای هیچ‌کس مهم نبود که من در چه شرایطی هستم.

فکر نمی‌کنی اگر درست زندگی می‌کردی و با پول کارگری می‌ساختی می‌توانستی کم‌کم زندگی تشکیل بدهی و با دختری ازدواج کنی و از زندگی‌ات لذت ببری؟

ـ برای آدمی مثل من که هیچ وقت محبت در زندگی‌اش ندید هیچ‌کس اهمیت ندارد. من می‌خواستم زندگی سالمی داشته ‌باشم و به همین خاطر هم بعد از سال‌ها دلتنگ پدرم و مادرم شدم و با آنها تماس گرفتم. به آنها گفتم در تهران هستم به این امید که بگویند بیا و با ما زندگی کن و بیا و کنار ما باش. اما هرکدام از آنها فقط در مورد مشکلات خودشان حرف زدند و به من اهمیتی ندادند. آنها به فکر من نبودند. دلم می‌خواست به شهرمان بروم و دختری از همشهری‌های خودم بگیرم و زندگی خوبی را شروع کنم، اما به در بسته خوردم و ترجیح دادم دزدی کنم و در خیابان‌های تهران آواره بمانم.

حرفی با کسانی که مثل تو فکر می‌کنند داری؟

ـ راستش حرف من با پدر و مادران است. آنها که طلاق می‌گیرند تا زندگی خوبی داشته‌ باشند اما نمی‌دانند چه برسر بچه‌هایشان می‌آید. اگر پدرومادرم با هم زندگی می‌کردند و بالای سرمن بودند شاید دکتر و مهندس نمی‌شدم، اما می‌توانستم در همان مغازه کفاشی کار کنم و کفاش شوم و زندگی معمولی داشته‌ باشم و به یک مجرم حرفه‌ای تبدیل نمی‌شدم. هربار که بازداشت شدم به این فکر کردم که از دفعه بعد دیگر این‌کار را نمی‌کنم اما شرایط طوری بود که دوباره به همان وضعیت قبل دچار شدم، اگر مادرم کنارم بود و آن روز که با او تماس گرفتم به من می‌گفت بیا تا باهم زندگی کنیم شاید حالا من به جای زندان و بازداشتگاه در کنارش بودم و زندگی سالمی داشتم.

بعد از این‌که از زندان آزاد شدی می‌خواهی چه کنی؟

ـ راستش نمی‌دانم. خیلی در زندگی بی‌هدف هستم. گاهی فکر می‌کنم باید کاری کنم که زندگی‌ام بهتر شود. گاهی هم فکر می‌کنم دیگر این زندگی فایده‌ای ندارد و مرگ بهترین راه است و تصمیم به خودکشی می‌گیرم، اما آنچه واقعیت دارد این است که من هیچ وقت در زندگی آینده‌ام فرد موفقی نخواهم بود و بالاخره یک روز در کوچه پس کوچه‌های تهران می‌میرم و شهرداری مرا دفن خواهد کرد.

مرجان لقایی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها