پیدایش کنید آقای قاضی! این جمله‌ای است که هنوز با یادآوری آن، خاطره دختر جوانی در ذهنم زنده می شود که قربانی زیاده‌خواهی و افزون‌طلبی مردی شد که قصد داشت او را به زور به عقد و ازدواج یکی از بستگانش درآورد.
کد خبر: ۴۸۶۵۱۷

فصل پاییز بود و هرم گرمای تابستان جایش را به خنکای پاییز می‌داد. درخت‌های حاشیه خیابان با برگ‌های بی‌رمق و زرد رنگ خود انتظار زمستان و شاید چه کسی می‌داند بهار و رویش دوباره را می‌کشیدند.

آن روز وقتی وارد اتاق قاضی شدم، مرد میانسالی که در همان نگاه اول شبیه آدم‌های عصا قورت (!) داده بود، با غرور مقابل اتاق شعبه قدم می‌زد و هر از گاه با نیم نگاهی به مدیر دفتر قاضی سعی داشت به او بفهماند از انتظار خسته شده است.

او وقتی وارد اتاق شد با همان غرور تکبر گفت: آقای قاضی دختر 19 ساله ام اغفال شده و از خانه فرار کرده و تلاش‌هایم برای یافتن او بی‌نتیجه مانده است و...

با چند پرسش و پاسخ کوتاه، قاضی روی ورقه‌ای که مقابلش قرار داده بود، دستورات لازم را نوشت.

مرد شاکی هنگام خروج از اتاق بار دیگر ایستاد و خطاب به قاضی گفت: آقای قاضی پیدایش کنید. او آبروی مرا برده است حالا از شما می‌خواهم یا جنازه‌اش را به من تحویل دهید یا خودش را! بعد بدون آن که از منتظر پاسخ باشد با صدایی که از کفش‌های ورنی برق‌زده‌اش روی موزاییک‌های کف سالن دادسرا طنین‌انداز شده بود محل را ترک کرد.

یک هفته از شکایت مرد عصا قورت داده می‌گذشت که ماموران پلیس آگاهی موفق شدند، دختر فراری از خانه او را که در منزل یکی از دوستانش پناه برده بود شناسایی و به دادسرا منتقل کنند. آن روز برای دومین بار مرد میانسال را دیدم که صدای نفس‌هایش نشان از عصبانیت او داشت.

دختر جوان در حالی که کنار یک مامور پلیس زن نشسته بود در مقابل اولین پرسش قاضی که از او علت فرارش را جویا می‌شد گفت: آقای قاضی! من نمی‌توانم تن به ازدواجی دهم که می‌دانم سرانجامی ندارد. پدرم مرد خودخواهی است که اجازه ابراز عقیده به هیچ فردی در جمع خانواده را نمی‌دهد و می‌گوید تا زمانی که زنده هستم کسی اجازه ندارد برای من تعیین تکلیف کرده و با گفته‌های من مخالفت کند.

دختر جوان با بغض ادامه داد: آقای قاضی او از یک ماه پیش مدام مرا تحت فشار قرار داده تا با برادرزاده‌اش ازدواج کنم، فردی که من هیچ علاقه‌ای به او ندارم و می‌دانم در زندگی با او به بن‌بست خواهم رسید و... .

قاضی پس از تحقیق، مرد میانسال را به درون شعبه فرا خواند، او در همان بدو ورود نگاهی غضب‌آلود به دخترش انداخت به طوری که دختر جوان از ترس سرش را پایین انداخت.

پس از دقایقی وقتی قاضی از دختر جوان خواست تا نزد والدینش بازگردد، بغض او به یکباره ترکید و گفت: آقای قاضی من به جهنمی که پدرم برایم درست کرده بازنمی‌گردم، مرد میانسال با جملاتی که می‌شنید به شدت عصبانی به نظر می‌رسید؛ اما سعی می‌کرد خود را کنترل کند.

سرانجام آن روز دختر جوان علی‌رغم میل باطنی‌اش تحویل پدر خود شد.

دختر جوان هنگام خروج از اتاق قاضی لحظه ای ایستاد  و نگاه معنی‌داری به صورت حاضران در اتاق کرد.

دو روز پس از این ماجرا، صبح هنگام وقتی وارد دادسرا شدم، روزنامه‌ای که روی میز قاضی بود توجه‌ام را جلب کرد.

وقتی صفحه حوادث آن را باز کردم به یکباره خشکم زد، تصویر همان دختر فراری از خانه بود که در زیر تیتر روزنامه جا خوش کرده بود، در تیتر نوشته شده بود: خودکشی دختر جوان برای فرار از ازدواج اجباری.

چند بار گزارش حادثه را خواندم او خود را از روی پل به خیابان انداخته بود؛ بی‌اختیار یاد حرف‌های دختر جوان افتادم که می‌گفت: نگذارید من به جهنم بازگردم...

در افکار خود غوطه‌ور هستم که در بیرون از اتاق قاضی پدر دختر جوان را می‌بینم که با لباس سیاه این بار مقابل اتاق قاضی کشیک ایستاده بود تا اجازه تحویل جسد از پزشکی قانونی را از قاضی دریافت کند. کاش می‌دانستم او اکنون به چه می‌اندیشد؟

ناصر صبوری - دبیر گروه حوادث

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها