کد خبر: ۴۸۰۵۰۴

او همیشه از خودش می‌پرسید که چرا بابا اینقدر دیر از سرکار به خانه می‌آید. چند باری هم از مامان و خود بابا در این مورد سوال کرده بود و آن دو هم جواب‌هایی به او داده بودند، اما سارا از این جواب‌ها راضی نمی‌شد و بیشتر وقت‌ها بعدازظهرها به بابا زنگ می‌زد و چند دقیقه‌ای با او حرف می‌زد و البته هر روز از او می‌خواست تا زودتر به خانه بیاید؟!.

یکی از روز‌هایی که با بابا تماس گرفته بود از او خواست که حتما زودتر بیاید چون کار مهمی دارد و بابا در جوابش گفت:

دخترم نمی‌تونم، خیلی کار دارم؛ حالا بگو ببینم چه کار داری؟

ـ نمی‌گم، اگه راست میگی خودت زودتر بیا تا بفهمی.

ـ ای شیطون یعنی اینقدر مهمه که از پشت تلفن نمی‌تونی بگی.

ـ بله، خیلی.

ـ آخه عزیز دل من نمیشه، من باید تا یه ساعتی اینجا باشم.

ـ بابا جون دلم برات تنگ میشه زود بیا!

ـ قربونت برم من، دل منم تنگ میشه؛ حالا بذار کارم رو انجام بدم ببینم می‌تونم اجازه بگیرم و بیام.

ـ اجازه بگیری؛ از کی؟

ـ از مسوولم.

ـ مسوول کیه؟

بابا کمی فکر کرد و بعد گفت:

ـ مسوول مثل مبصر کلاس شما می‌مونه.

سارا با تعجب پرسید: بابا شما اونجا مبصر دارید؛ پس گوشی رو بده من باهاش صحبت کنم.

و بعد بدون این که اجازه بده بابا حرفی بزند خودش ادامه داد: بابا جون زود باش، می‌خوام اجازتو بگیرم که زود بیایی!

بابا که خنده‌اش گرفته بود گفت: سارا جون عزیزم من خودم بهش می‌گم.

ـ نه بابا جونم، شما نمی‌تونی؛ بهتره من باهاشون صحبت کنم.

بابا باز هم مخالفت کرد، اما سارا اینقدر اصرار کرد تا این که او راضی شد و گوشی را داد به مسوولشان و دخترک شروع کرد با او حرف زدن: سلام، ببخشید شما مبصر سرکار بابام هستید.

ـ بله عزیزم چیزی شده؟

ـ ببخشید میشه به بابا اجازه بدین یه کمی زودتر بیاد خونه؛ آخه یه کار مهمی دارم.

ـ باشه دختر گلم شما اجازه بده کارشو انجام بده میاد.

ـ ببخشید آقای مبصر، من اصلا دوست ندارم بابام بره سرکار؛ دلم می‌خواد بیشتر پیشم باشه تا با هم بازی کنیم!

ـ سارا جون خوب گوش کن ببین چی میگم، همه بابا‌ها باید کار کنن تا بتونن برای بچه‌هاشون خوراکی، لباس، کیف، کفش، عروسک و خیلی چیزای دیگه بخرن؛ شما که این چیزارو دوست داری.

ـ بله دوست دارم، اما بابام خسته میشه؛ دوستش دارم.

ـ بابا هم شمارو دوست داره، برای همینه که کار می‌کنه تا دخترش راحت باشه، اصلا میدونی سارا جون همه پدر‌ها و مادرها زحمت می‌کشن که بچه‌هاشون راحت باشن.

و بعد از یک لحظه سکوت دوباره گفت: حالا که دختر خوبی هستی و حرف‌های منو فهمیدی بهت قول می‌دم که بابا زودتر بیاد خونه.

سارا خیلی خوشحال شد و از آقای مبصر و بابا خداحافظی کرد و آهسته گفت: «ای خدای مهربون مواظب مامان و بابام باش».

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها