در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
وقتی مامان و بابا رفتند، نازی مشغول بازی کردن توی اتاق شد و بعدش از مادربزرگ اجازه گرفت و به حیاط رفت تا کمی هم آنجا بازی کند، اما خیلی زود از تنهایی حوصلهاش سر رفت وبه اتاق برگشت و از مادربزرگ خواست که با او بازی کند. اما مادربزرگ با مهربانی در جواب او گفت: الان که کار دارم و نمیتونم؛ حالا بیا بهم کمک کن تا زودتر کارا رو تموم کنیم بعدش بازی میکنیم؛ باشه؟
نازی که از این حرف مادربزرگ خوشحال شده بود قبول کرد تا به او در انجام کارهایش کمک کند و بعد از آن مادربزرگ چند تا کار کوچک به نازی داد و او هم فوری تمامشان کرد و دوباره از مادربزرگ خواست تا کاری به او بدهد، اما مادربزرگ در جوابش گفت که فعلا کاری ندارد و باید برای خرید چند لحظهای بیرون برود که نازی فوری جلو پرید و گفت: مامانی، بذار من برم!
مادربزرگ مخالفت کرد و گفت که باید در خانه بماند، اما نازی دوباره جلوی مادربزرگ ایستاد و اصرار کرد که اجازه بدهد تا او برای خرید برود. نازی اینقدر پافشاری کرد تا مادربزرگ راضی شد، اما به این شرط که خیلی مراقب باشد و همین طور گفت: این پول رو بگیر و برو مغازه حسینآقا و اون جا که رسیدی بهش بگو که من نوه حاجخانومم و یه بسته پنیر بخر و برگرد؛ حواستم جمع کن.
نازی پول را از مادربزرگ گرفت و از اتاق بیرون آمد و همین طور که داشت کفشهایش را میپوشید یکدفعه صدای چند تا گنجشک بازیگوش که روی درخت شیطونی میکردند را شنید. به طرف صدا برگشت و دید گنجشکهای فسقلی حسابی آنجا را شلوغ کردهاند. نزدیک درخت رفت و مشغول تماشا شد. چند لحظهای که گذشت یادش آمد که باید به مغازه بقالی برود تا برای مادربزرگ خرید کند به همین خاطر سریع راه افتاد و از خانه بیرون آمد و به سفارش مادربزرگ در را کامل نبست و لای آن را کمی باز گذاشت چون میخواست زود برگردد.
مغازه درست کنار خانه مادربزرگ بود و چند قدمیکه برداشت به آن رسید و داخل شد. توی مغازه، حسینآقا تنها بود. نازی بلند سلام کرد و به گفته مادربزرگ خودش را معرفی کرد. حسینآقا هم نگاهی به او انداخت و با لبخند گفت: به به خوش اومدی، خوشبختم، چه دختر خوبی؛ بگو ببینم عمو جون چی میخوای؟
نازی خواست جواب او را بدهد، اما یادش نمیآمد که چه چیزی باید میخرید. کمی فکر کرد اما یادش نیامد برای همین آهسته طوری که فقط خودش شنید، گفت: چی میخواستم؟!
خیلی عجیب بود به یاد نمیآورد که قرار بوده چه چیزی برای مادربزرگ بخرد؟!
حسینآقا دوباره پرسید: چی شد دخترم؛ نمیگی چی میخوای؟
نازی در حالی که مشغول فکر کردن بود یکدفعه چشمش به بستههای نمک که خیلی منظم توی قفسه چیده شده بودند افتاد و بلا فاصله گفت: آهان، نمک میخواستم؛ مادربزرگم گفته یه بسته نمک بخر!
دخترک خریدش را که انجام داد از مغازه بیرون آمد و به خانه برگشت. جلوی در اتاق که رسید بلند گفت: مامانی بفرمایید خریدم.
مادربزرگ در اتاق را باز کرد واز دیدن آنچه در دست نازی بود بیاندازه تعجب کرد وگفت: این چیه خریدی؟!
ـ نمکه دیگه.
ـ نمک؟
ـ بله، مگه شما نمک نخواستی.
مادربزرگ که نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد با مهربانی گفت: بچهجون حواست کجاست؛ نمک میخوام چه کنم، گفتم پنیر بخر؛ پنیر!
نازی که متوجه اشتباهش شده بود کمی خجالت کشید و سرش را پایین انداخت. مادربزرگ دستی به سر او کشید و گفت: عیبی نداره دخترم؛ حالا بیا تو، بعد با هم میریم عوضش میکنیم.
و همین طور که داخل اتاق میشد دست مادربزرگ را گرفت و گفت: ببخشید مامانی.
ـ طوری نیست مادرجون.
چند لحظهای که گذشت مادربزرگ با همان مهربانی همیشگی گفت: بگو ببینم نازی جون حالا چی شد که یادت رفت؟
ـ تقصیر گنجیشکها شد!
ـ گنجیشکها؛ چطوری؟
ـ خیلی سرو صدا کردن، منم حواسم پرت شد!
مادربزرگ خندید و گفت: ای گنجیشکهای ناقلا، حواس دختر منو پرت میکنید؛ حسابتونو میرسم.
رضا بهنام
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد