کد خبر: ۴۳۲۹۲۸

مریم کوچولو بعد از مدتی فکر کردن یاد قلکی که پدربزرگش 2 سال پیش به‌عنوان هدیه تولد برایش آورده بود، افتاد و قلک را برداشت و کمی تکان داد؛ مثل این‌که کمی پر به نظر می‌رسید و به سمت حیاط رفت تا قلک را بشکند، ولی توصیه پدربزرگش یادش آمد که به او گفته بود: مریم جان تا زمانی که خیلی خیلی نیازمند نشدی مبادا در قلکت را باز کنی.مریم پشیمان شد و قلک را لب حوض گذاشت و دوباره در فکر فرو رفت تا چاره دیگری بیندیشد.

چند روز گذشت ولی مریم فکرش به جایی نرسیده بود؛ چند تا از دوستانش که با هم همسایه بودند وسایل نو خریده‌ بودند؛ کیف ، دفتر ، مداد، پاک کن و تراش... و به همدیگر پُز می‌دادند و تعریف می‌کردند، ولی مریم کوچولو امسال هیچ چیزی نتوانسته بود بخرد و مادرش تمام وسایل سال پیشش را تمیز و مرتب کرده بود و داخل کیف قدیمی‌اش گذاشته بود تا مریم هم به ذوق بیاید، ولی مریم خیلی ناراحت بود و دلش می‌خواست مثل بچه‌های دیگر وسایل نو داشته باشد و نسبت به آنها احساس کمبود می‌کرد.

یک روز سارا دوستش، به خانه‌شان آمده بود و از مریم پرسید: مریم وسایل مدرسه‌ات را خریدی و آماده گذاشته‌ای؟ مریم کمی فکر کرد و ناچار به دروغ شد و گفت: آره... گذاشتم...

سارا گفت: برو بیار ببینم.مریم رنگ از صورتش پرید و گفت: آخه... آخه الان در کمدم بسته است... حالا بعدا بهت نشان می‌دم.چند روز بیشتر به باز شدن مدرسه‌ها نمانده بود و مریم حالا دیگه غیر از این‌که دلش وسایل نو می‌خواست، نگران دروغی بود که به سارا گفته بود و دائما از خدای بزرگ می‌خواست، به خاطر دروغش‌ او را ببخشد و کمکش کند تا آبرویش نرود.

همان روز مریم کوچولو بالاخره تصمیم گرفت که قلکش را بشکند و پول داخل آن را بردارد و کمی وسایل برای مدرسه‌اش بخرد‌؛ قلک را شکست و پول‌ها را برداشت و شمرد، بعد رفت پیش مامان مهربانش و گفت: مامان جون... من کمی پول جمع کردم تا با آن کیف و کتاب برایم بخری.

در همین موقع بود که زنگ در خانه زده شد، مادر چادرش را سرش کرد و به سمت در رفت. خانمی بود که جعبه‌ای در دست داشت و گفت: من از خیریه محله مزاحمتون می‌شم... دختر یا پسر کوچولو دارید که امسال به مدرسه برود؟ مادر با تعجب گفت: بله یک دختر کوچولو دارم.

خانم جعبه را به دست مادر مریم داد و گفت: این جعبه مال دخترتون است و خداحافظی کرد و رفت. مادر، مریم را صدا کرد و گفت: مریم جان، این جعبه مال توست.

مریم که دهانش باز مانده بود در جعبه را باز کرد و از خوشحالی جیغ کشید و به مادرش گفت: وای مامان جون این جعبه را خدا برای من فرستاده.داخل جعبه یک کیف قشنگ با تمام وسایل مدرسه بود که تعدادی افراد خیر‌تهیه کرده بودند و دل کوچک آنها را شاد کردند.

گلنوشا صحرانورد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها