کد خبر: ۴۳۱۴۱۹

اون‌وقت هرسه‌تامون می‌رفتیم تو نقش داور مسابقه و هر کس 2 امتیاز از 3 رای رو می‌آورد، برنده بود.

بعد از این مسابقه نوبت کتاب‌خوندن می‌رسید.

تو اتاق بچه‌ها یه مبل کهنه اما راحت برای خودم گذاشته بودم. روی اون می‌نشستم و هر کدوم از بچه‌ها میومدن روی یکی از پاهام.

کتاب داستان هم همیشه کنار مبل قدیمی بود.

بچه‌ها عادت کرده بودن(یا بهتره بگم عادت‌شون داده بودم) تا قصه براشون نخونم نخوابن.

یه ربعی که از کتاب‌خوندن می‌گذشت؛ متوجه می‌شدم پلک‌هاشون کم‌کم داره سنگین می‌شه، اون‌وقت خودشون می‌رفتن و تو تخت‌شون دراز می‌کشیدن.

من هم چند دقیقه دیگه قصه‌رو می‌خوندم و وقتی مطمئن می‌شدم خواب‌شون سنگین شده، کتاب و بعد هم در اتاق‌شونو می‌بستم و می‌رفتم سراغ بقیه کارهای خونه.

2.

حالا 15 سال از اون روزها می‌گذره.‌ من یک مادر میانسال شده ام و بچه‌ها دخترهایی که حالا می‌بینم جور دیگه‌ای با زندگی آشنا شدن.

دخترا حالا یه جور دیگه زندگی می‌کنن، یه‌جور دیگه، نسبت به زندگی دوره دختری خودم.

و من می‌دونم که این یه جور دیگه بودن، طبیعیه و عوض شدن نسل‌ها اونم تو این دوره، خیلی چیزا رو عوض می‌کنه.

محله زندگی و اون خونه هم عوض شده؛ خود ما هم عوض شدیم.

حالا دیگه شب‌‌ها برای بچه‌هام کتاب نمی‌خونم؛ شب‌ها حسابی خسته‌ام و گاهی زودتر از همه خوابم می‌بره.

دخترها شب‌ در اتاق‌شونو می‌بندن و لپ‌تاپ هاشون تا نیمه شب روشنه.

حالا کمتر با اونا و حتی همسرم حرف می‌زنم؛ نمی‌دونم چرا ولی کمتر حرف می‌زنیم.

خونواده خوبی هستیم، همدیگه‌رو دوست داریم، به هم احترام می‌ذاریم، اما خیلی شب‌ها دلم برای اون طبقه سوم، اون اتاق کوچیک، اون مبل قدیمی و اون قصه‌هایی که خواب رو به چشم بچه‌ها می‌آورد تنگ می‌شه.

یاد بچگی‌هام می‌افتم و زیر لب می‌گم «کاش می‌شد برگردیم به اون روزا.»

زهرا راسخی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها