کد خبر: ۴۱۳۹۳۵

کنار خانه عمو، باغ سرسبز و پردرختی بود که علی و پسر عمو‌هایش حمید و سعید بیشتر وقتشان را آنجا می‌گذراندند.

یکی از روزهایی که طبق معمول 3 نفری توی باغ عمو سرگرم بودند صحبت از آن تپه به میان آمد و علی پرسید که آیا تا به حال از بچه‌های روستا کسی بالای آن رفته است یا نه؟ حمید پسرعموی بزرگ‌ترش گفت: چند نفری رفتن بالا، ما هم یه بار 2 تایی رفتیم؛ مگه نه سعید؟

سعید هم نگاهی به برادرش انداخت و گفت: آره آره، راست می‌گه.

علی با تعجب از آنها پرسید: راست‌ راستی شما رفتید اون بالا؟!

و پسرعموها هم با غرور حرفشان را تایید کردند.

علی هم برای این‌که خودی نشان بدهد، دوباره گفت: خب کاری نداره منم می‌تونم برم.

حمید با حالت عجیبی گفت: نمی‌تونی بری، اون بالا خیلی خطر داره. بابام یه چیزایی از اونجا تعریف کرده.

علی کمی ترسید، اما خودش را جمع و جور کرد و گفت: مثلا چی گفته؟

‌‌ـ‌ ولش کن درباره‌اش حرف نزنیم بهتره.

اما علی اینقدر اصرار کرد که حمید گفت: بابام گفته که بالای اون تپه یه گرگ بزرگ زندگی می‌کنه که خیلی خطرناکه!

علی لبخندی زد و گفت: گرگ بزرگ! چطور شماها رفتین خطر نداشت، اما من بخوام برم، گرگه اونجاست!

و بعد از جایش بلند شد و همین طور که به سمت خانه می‌رفت، گفت: من می‌رم اون بالا و بهتون نشون می‌دم که هیچ خبری نیست.

حمید دوباره گفت: فکر نکنم بتونی.

علی نگاهی جدی به او کرد و گفت: حالا می‌بینی؛ همین فردا.

آن شب علی تمام فکرش مشغول بود و قصد داشت هر طور شده به حرفی که زده عمل کند، البته کمی هم می‌ترسید و اضطراب داشت، اما باید به آنها ثابت می‌کرد که می‌تواند.

علی صبح زودتر از آنها بیدار شد و بدون این که بفهمند از خانه بیرون آمد. از پل باریک رودخانه گذشت و خودش را به پایین تپه رساند. سرش را بالا گرفت و نگاهی به آن انداخت. خیلی بلند نبود، اما نگرانی‌اش این بود که نمی‌دانست آن بالا چه خبر است و حرف‌های پسرعموهایش هم کمی او را ترسانده بود، ولی باید شجاعتش را به آنها نشان می‌داد.

نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت: «خدایا کمکم کن!» و راه افتاد. در طول راه دائم فکر می‌کرد که چه اتفاقی می‌افتد و اگر حرف آنها واقعیت داشته باشد چه کار کند، اما خودش را دلداری می‌داد که «نترس پسر ، نترس».

با همین فکرها به آن بالا رسید و دید که هیچ خبری نیست. خیلی خوشحال شد و فهمید که پسرعمو‌های ناقلایش فقط برای این که او را بترسانند آن حرف‌ها را زده بودند.

با خودش فکر کرد حالا که این بالا آمده باید کاری کند که معلوم باشد آنجا بوده است. برای همین تصمیم گرفت که اسمش را بزرگ روی یک تکه سنگ بنویسد. وقتی این کار را کرد، سریع پایین آمد و به خانه عمو برگشت. پسرعمو‌ها با دیدن او پرسیدند کجا بوده و علی هم با افتخار تمام ماجرا را تعریف کرد، اما آنها حرف‌هایش را باور نکردند و علی هم پیشنهاد داد که بروند بالای تپه و همه چیز را از نزدیک ببینند. چند دقیقه بعد راه افتادند و همان مسیری را که علی رفته بود طی کردند تا به آن بالا رسیدند.

پسرعمو‌ها با دیدن نام علی که روی سنگ خیلی مرتب نوشته شده بود، حسابی تعجب کردند. نگاهی به هم انداختند، ولی باورشان نمی‌شد. حمید برگشت تا چیزی به علی بگوید، اما دید که او دارد می‌رود. صدایش زد و گفت: «کجا می‌ری؟» علی همان طور که از آنها دور می‌شد، گفت: بهت گفته بودم که می‌تونم، فقط مواظب باشید آقا گرگه شماها رو نخوره!

و با صدای بلند خندید و پسرعمو‌ها هم فقط نگاهش کردند.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها