انتظار

کد خبر: ۴۱۱۰۰۴

اما او آرام ‌آرام به گوشه‌ای خزید. جایش مثل همیشه خالی بود. هنوز یخش آب نشده بود.

وقتی چای خواست، بعضی از دوستان قدیم برایش سری تکان دادند، او اما بی‌تفاوت فقط نگاهشان کرد. انگار آنها را نمی‌شناخت. تا نشست چای هم آماده بود. بخار چای، گرمش کرد.

قندی برداشت. در چای فرو برد، گوشه دهانش گذاشت و چای را هورت کشید. احساس کرد تمام بدنش یکجا گرم شد.

به عقب برگشت. هنوز نیامده بود، هنوز زمان داشت.

هرازگاهی مسافران خسته داخل قهوه‌خانه می‌آمدند و استراحتی می‌کردند و دوباره به راه خود ادامه می‌دادند، او اما خسته‌تر از این حرف‌ها بود که کنجکاوی کند و سر از کار همه در آورد.

دیگر از انتظار خسته شده بود. درخواست چای دیگری کرد. حتما الان می‌رسید و او باید آماده می‌بود.

قهوه‌چی آهی کشید و باز چای را جلویش گذاشت و این پا آن پا کرد که با او حرف بزند، ولی نتوانست.

مرد دستش را دور استکان چای حلقه کرد و از گرمایش لذت برد. این طوری بیشتر گرمش می‌شد.

خاطره سال‌ها پیش، آن سوی بخار چای‌ در ذهنش زنده شد و همین میز را که برای قرارشان دورش نشسته بودند.

***

روبه‌روی هم نشسته بودند و به اطراف با ترس نگاه کرده و قرار و مدار فرارشان را تنظیم می‌کردند.

فردا بهترین روز بود. همه حساب و کتاب‌هایشان درست از آب درآمده بود، البته اگر اتفاق خاصی نمی‌افتاد.

دیگر هیچ‌کس نمی‌توانست آنها را از هم جدا کند.

حتی قهوه‌چی هم با آنها بود و برایشان وسیله‌ای مهیا کرده بود تا از مرز رد شوند. با چشم‌هایشان قرار و مدار را گذاشتند و همه چیز به نظرشان حل شد.

***

دستش را از استکان پس کشید.

آنقدر گرم شده بود که احساس سوختگی می‌کرد، ولی این احساس از تمام وجودش بود. انگار به عقب برگشته بود، به همان روز جدایی... گر گرفته بود و تمام بدنش از هرم گرما می‌سوخت.

باز هم به عقب برگشت. ابروهای پرپشتش را بالا انداخت و با چشمانی پرانتظار همه جا را پایید.

امروز هم نیامد.

به قهوه‌چی نگاهی کرد. او هم شانه‌هایش را بالا انداخت و باز هم آهی کشید، اما این آه این بار از پشیمانی بود.

رفت و کنار مرد نشست.

بالاخره بعد از این همه سال تصمیمش را گرفته بود و دل را به دریا زد و خواست راز دل با او  بگوید.

خیلی سال گذشته بود و او باید این بار گران را از روی شانه‌هایش برمی‌داشت.

مرد گفت و گفت که همه این سال‌ها انتظار را، او خراب کرده است.

به او گفت که آن روز نتوانسته جلوی زبانش را بگیرد و حرف‌هایی که نباید می‌زده را گفته است و....

وقتی سرش را بالا گرفت از حرف خالی شده بود. انگار بار گناهی را زمین گذاشته بود، اما چشمان خیسش کسی را ندید‌. به سمت در نگاهی انداخت.

مرد انگار کمرش خم شده باشد، داشت از قهوه‌خانه بیرون می‌رفت.

انتظار به پایان رسیده بود.

بهاره سدیری

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها