در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
علی همین طور که دانههای درشت برف را با نگاهش از آسمان دنبال میکرد تا به زمین برسند، ناگهان چشمش به پرندهای افتاد که از سرما خودش را جمع کرده بود و روی دیوار جایی که برف کمتری داشت بیحرکت نشسته بود. توی دلش گفت: حیوونی سردشه، حتما گرسنشم هست و از جایش بلند شد و دو دستش را به شیشه چسباند و از میان آنها به دقت پرنده را نگاه کرد. چه کاری میتوانست برایش انجام دهد؟ فکر کرد که یک چیزی ببرد و رویش بیندازد تا گرم بشود، اما از این فکر خندهاش گرفت چون پرنده پرواز میکرد و میرفت، پس باید فکر دیگری میکرد. این بار صورتش را به شیشه چسباند و چند دقیقهای آنجا را نگاه کرد و بالاخره به این نتیجه رسید که بهتره برایش یک چیزی ببرد تا بخورد.
برای همین رفت پیش مادرش که در اتاق دیگری بود و از او پرسید: مامان چیزی داریم که پرندهها بتونن بخورن؟
مادر کمی فکر کرد و گفت: خب، پرنده دونه میخوره!
ـ میدونم، ما تو خونه دونه داریم؟
ـ نه نداریم، برای چی میخوای؟
ـ همین طوری پرسیدم، میخواستم بدونم!
علی دوباره آمد پشت شیشه و پرنده را نگاه کرد، هنوز همان طور آنجا نشسته بود، باید کاری میکرد اما... .
تصمیم گرفت با پولی که بابا به او داده بود تا یک جعبه مدادرنگی جدید برای خودش بگیرد، برود و از مغازه اکبرآقا دوست پدرش که کنار خانهشان بود دانه بخرد. برای همین فوری لباسهایش را پوشید و از خانه بیرون آمد و یک راست به مغازه رفت و از اکبرآقا پرسید: ببخشید شما دونه پرنده دارید؟
ـ بهبه علی آقا حالت چطوره؟ بله که داریم، واسه چی میخوای؟
علی نگاهی به اکبر آقا انداخت و همه ماجرا را برای او تعریف کرد. وقتی حرفهای علی تمام شد اکبر آقا دستش را روی شانه او گذاشت و گفت: خیلی بچه با معرفتی هستی، کار خوبی میکنی که تو این سرما به پرنده دونه میدی، میدونستی که خدا از این کار خیلی خوشش مییاد، آفرین.
و بعد رفت و یک بسته دانه پرنده برای علی آورد و گفت: بیا علی جون اینم خوراک پرنده، این براش خوبه.
ـ دست شما درد نکنه، چقدر میشه؟
اکبر آقا دست علی رو گرفت و با مهربانی گفت: هیچی، برو زودتر برسونش به پرنده که گرسنشه.
ـ آخه پولش چی میشه؟
ـ حالا برو بعد حساب میکنیم.
وقتی علی داشت از مغازه بیرون میآمد اکبر آقا صداش زد و گفت: راستی علی جون اگه خواستی مداد رنگی بخری خودم دارم بیا همین جا، حالا بدو برو که پرنده منتظره، سلام منو بهش برسون!
در میان خندههای اکبرآقا علی بیرون آمد و یکراست به خانه و توی حیاط رفت. پرنده هنوز همان طورآنجا نشسته بود.کمی از دانهها را مشت کرد و کنار دیوار روی زمین ریخت و فوری آمد توی اتاق و آرام آرام پشت پنجره رفت تا پرنده را یواشکی نگاه کند، اما چیزی را که میدید باورش نمیشد چندتا پرنده دیگر هم برای خوردن دانهها آمده بودند. خیلی خوشحال شد، احساس خیلی خوبی داشت و آهسته گفت: خدایا شکرت؛ فقط اکبر آقا رو یادت نره اونم کمک کرده.
رضا بهنام
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: