کد خبر: ۳۷۳۲۱۸

یکی یکی وسایلش را از کیف بیرون آورد، اما ورقه سوالات را ندید. دوباره کیفش را گشت اما نبود! بین تمام دفترها و کتاب‌هایش را نگاه کرد ولی برگه را پیدا نکرد، با خودش فکر کرد که ورقه را کجا گذاشته ولی یادش نیامد.

اگر ورقه را پیدا نمی‌کرد خیلی بد می‌شد، فردا جوابی نداشت که به خانم معلم بدهد؟ نمی‌دانست چه کار کند، نگران بود، کم‌کم داشت اشکش درمی‌آمد و هیچ راهی به نظرش نمی‌رسید. تصمیم گرفت موضوع را با پدرش در میان بگذارد. پیش بابا رفت و همین که خواست حرفی بزند، گریه‌اش گرفت و در همان حال گفت: بابا... بابا... ورقم... نیست...!

بابا که از چیزی خبر نداشت با تعجب و نگرانی پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ این طوری که نمی‌فهمم چی می‌گی.

و بعد هر دو دست فاطمه را در دستانش گرفت و گفت: دخترم گریه نکن، با گریه که چیزی درست نمی‌شه، آروم باش و بگو ببینم چی شده.

ـ‌ بابا، خانم یه ورقه داده بود که حلش کنیم، گمش کردم نمی‌دونم کجاس، انگار تو مدرسه جا گذاشتم.

بابا کمی فکر کرد و گفت: خب الان که مدرسه تعطیله و نمی‌تونیم بریم اونجا پس باید یه فکر دیگه‌ای بکنیم.

ـ‌ چه فکری؟

ـ‌ آهان فهمیدم، باید بریم از یکی از همکلاسی‌هایت ورقه رو بگیریم، ببینم آدرس یا تلفن اونارو داری؟

ـ‌ بله تلفن نیلوفرو دارم.

ـ‌ خوبه، همین حالا بهش زنگ بزن و آدرس خونشونو بگیر.

فاطمه فوری رفت و به نیلوفر تلفن کرد و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و آدرس خانه او را گرفت.

چند دقیقه بعد فاطمه و پدرش به طرف خانه نیلوفر راه افتادند. توی راه بابا کمی در مورد اتفاق آن روز با فاطمه صحبت کرد و به او گفت که باید همیشه حواسش را جمع کند و موقع تعطیل شدن مدرسه عجله نکند و داخل کیفش را خوب ببیند که وسایلش در مدرسه جا نماند و فاطمه هم قول داد که از این به بعد بیشتر دقت کند تا دیگر چنین اتفاقی نیفتد.

به خانه نیلوفر که رسیدند، ورقه او را گرفت و قرار گذاشت که فردا آن را برایش ببرد.

فاطمه خیلی خوشحال بود که همه چیز بخوبی تمام شده و از بابا هم تشکر کرد و گفت: بابا دستت درد نکنه. اگه شما نبودی و تلفن نیلوفرو هم نداشتم معلوم نبود فردا در مدرسه چه اتفاقی می‌افتاد.

بابا نگاهی به فاطمه انداخت و با مهربانی گفت: خواهش می‌کنم دخترم، حالا بدو بریم که خیلی کار داری.

رضا بداقی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها