من گفتم تیزدست را بکشند (قسمت پایانی)

اعترافات زنی به نام ملیحه

در شماره‌های قبل خواندید دو هفته بعد از کشف یک جسد ناشناس همسر او به نام ملیحه با توجه به انگشت بریده متوفی او را شناسایی کرد و معلوم شد مقتول یک مجرم خطرناک و حرفه‌ای ملقب به محسن تیزدست است که سال‌ها قبل در دعوا با تبهکاری دیگر انگشت اشاره دست چپش قطع شده بود. کارآگاه شهاب و دستیارش ستوان ظهوری در جریان تحقیقات متوجه شدند انگشت متوفی به تازگی قطع شده بنابراین محسن زنده است و سعی کرده با صحنه سازی خودش را که تحت تعقیب پلیس بود نجات بدهد، هر چند کارآگاه ابتدا به ملیحه مظنون می‌شود اما این زن توضیح می‌دهد محسن او را هم فریب داده و ثروت وی و پدرش را از چنگ آنها درآورده است. همزمان با این اتفاقات از چند طلافروشی در مشهد سرقت می‌شود، شیوه دزدی‌ها که سوراخ کردن سقف مغازه‌ها‌ست با شگرد محسن مطابقت دارد. زمانی که کارآگاه برای دستگیری محسن وارد عمل می‌شود ملیحه خبر می‌دهد شوهرش با او تماس گرفته و گفته به زودی به صورت قاچاق به ترکیه می‌رود. اکنون ادامه ماجرا را بخوانید.
کد خبر: ۳۱۶۷۹۳

سرگرد شهاب در حال تنظیم نامه‌ای برای همکاران خود در ارومیه است آن‌طور که ملیحه گفته شوهرش در آن شهر با یک قاچاقچی انسان قرار ملاقات دارد. ظهوری که کاری برای انجام دادن ندارد روی یک صندلی فلزی رو به روی میز کارآگاه نشسته و به بازی روزگار فکر می‌کند، او که دلش برای ملیحه سوخته به این می‌اندیشد که چطور دختری جوان و پولدار فریب یک مجرم خطرناک و مخوف را خورده و بدون این که بداند او کیست همسرش شده و بعد این طور رو دست خورده است. در همان لحظاتی که عواطف ستوان به غلیان درآمده است ناگهان او جان گرفتن حسی متضاد را در وجود خودش حس می‌کند و به این تردید می‌رسد که اگر ملیحه هم یک دغلباز حرفه‌ای باشد که او و کارآگاه را به بازی گرفته است آن وقت تکلیف چیست؟ واقعا چه دلیلی برای اعتماد کردن به آن زن وجود داشت، داستانی که او از روز اول تا حالا سر هم بندی کرده پر از تناقض و ابهام بود. او دو هفته بعد از گم شدن شوهرش به اداره آگاهی آمده و در همان مراجعه اول جسد را شناسایی کرده و بعد درست سر بزنگاه وقتی کارآگاه برای دستگیری او به خانه‌اش رفته حرفش را تغییر داده و گفته بود شب قبل محسن با او تماس گرفته و گفته زنده است. اصلا محسن تیزدست چرا باید
6 ماه بعد از ازدواج با زنی ثروتمند چنین بلایی را سر او بیاورد گیرم که به گفته ملیحه همسرش از او و پدرش کلاهبرداری کرده است . خب اگر خودش را به مردن نمی‌زد که بیشتر می‌توانست از کنار آنها پول به جیب بزند ضمن این که کسی مثل محسن که انواع و اقسام خلاف‌ها و شگردها را بلد است دلیلی ندارد برای یک کلاهبرداری تن به ازدواج بدهد و هزار و یک مدرک جرم از خودش به‌جا بگذارد. ستوان که این‌بار از آن طرف بام افتاده و از حس سوءظن
به ملیحه مملو شده بود نمی‌دانست چطور باید خودش را از این برزخ نجات بدهد اما قطعا نشستن روی صندلی و دست روی دست گذاشتن چاره کار نبود. تصمیم گرفت اول از همه فهرست مکالمات تلفنی ملیحه را کنترل کند تا ببیند واقعا شب قبل کسی از مشهد با او تماس گرفته بود یا نه تازه بعد از این‌کار باید سراغ این می‌رفت که بفهمد آیا واقعا تیزدست پول‌های زنش را بالا کشیده یا این که این هم یک دروغ بزرگ است. ظهوری افکارش را با کارآگاه در میان گذاشت تا مکاتبات و مراحل قانونی برای گرفتن پرینت تلفن ملیحه انجام شود. شهاب وقتی فرضیه‌های دستیارش را شنید یک لحظه احساس کرد برای این کار دیگر پیر شده است، کارآگاه جنایی بودن به طراوت ذهنی احتیاج داشت و شهاب کمی خسته‌تر از آن بود که بتواند به تنهایی از عهده چنین پرونده‌های پیچیده‌ای بربیاید. او با این که در فکر خود تیزهوشی ظهوری را ستود بدون این که خودش را در موضع ضعف نشان بدهد به ظهوری گفت: خودم به اینها فکر کرده بودم فعلا اجازه بده تا مرغ از قفس نپریده این نامه را به ارومیه فکس کنم بعد می‌افتیم دنبال مجوزهایی که تو خواستی.

ستوان که می‌دانست کارت برنده‌ای را رو کرده است این بار یک پله بالاتر رفت و گفت: خب اگر تا حالا ملیحه به ما دروغ گفته باشد که آن وقت قطعا محسن در ارومیه نیست. شاید در همان مشهد جایی قایم شده تا آب‌ها از آسیاب بیفتد.

شهاب اخم‌هایش را درهم کشید و با عصبانیت گفت: اگر این خانم راست گفته باشد چه؟ ما که نمی‌توانیم هی اگر و اما بیاوریم. ما باید کار خودمان را بکنیم. هر راهی که ممکن بود و هر فرضیه‌ای را باید بررسی کرد. حالا هم این طور بیکار نمان، برو امضای این نامه را بگیر و سریع فکس‌اش کن.

همه کارهای اداری تا بعد از ظهر انجام شد اما هنوز خبری از محسن تیزدست نبود. کارآگاه موقع رفتن به خانه دو نفر را مامور کرد ملیحه را زیر نظر بگیرند و اگر از خانه بیرون رفت تعقیبش کنند.

2 روز دیگر به سرعت برق و باد گذشت اما نه در ارومیه و نه در مشهد و تهران اثری از تیزدست نبود، انگار آب شده و زیرزمین رفته بود. از طرفی همه اسناد و مدارک نشان می‌داد حرف‌های ملیحه واقعیت دارد. شهاب در هیچ پرونده‌ای تا این حد دست خالی نمانده بود. ظهوری کم‌کم داشت به این نتیجه می‌رسید که نمی‌توانند از بن‌بست بیرون بیایند و محسن این بار هم مثل دفعات قبل می‌تواند از مهلکه فرار کند.

یاس و ناامیدی در اتاق سرگرد موج می‌زد که ناگهان صدای تقه‌ای دو همکار را به خودشان آورد. باز هم همان سرباز سمجی که همیشه دنبال گرفتن مرخصی بود در را باز کرد، سلام نظامی داد و گفت: قربان مثل این که تلفن‌تان را بد گذاشته‌اید، از ارومیه زنگ زده‌اند. شهاب نگاهش را به طرف تلفن داخلی چرخاند و به محض این که گوشی را جابه‌جا کرد زنگ آن به صدا درآمد. ستوان به دهان رئیس‌اش چشم دوخته و بی‌صبرانه منتظر بود مکالمه تمام شود تا او بفهمد چه خبر شده است. از لابه‌لای گفتگوها فهمیده بود بحث درباره محسن و یک قتل تازه است. سرگرد گوشی را که گذاشت دستی به چانه‌اش کشید، چشمانش را تنگ کرد و با صدایی که زنگ تردید داشت، گفت: یک جسد پیدا کرده‌اند که شبیه محسن است، در واقع شک ندارند خودش است، الان عکسش را می‌فرستند. این بار جنازه سالم است و مثل دفعه قبل صورتش را له نکرده‌اند، یعنی قاتل می‌خواسته او شناسایی شود. ظاهرا او را دیشب با چاقو زده‌اند.

ظهوری احساس کسی را داشت که بین زمین و آسمان معلق مانده است. سکوت تنها واکنش او به حرف‌های کارآگاه بود. آن دو هنوز از شوک تلفن قبلی بیرون نیامده بودند که این بار صدایی خش‌دار از بیسیم شهاب را خواند. ماموری بود که وظیفه زیر نظر گرفتن ملیحه را برعهده داشت. او از رفتن ملیحه به یک آژانس هوایی خبر داد و از شهاب خواست برایش تعیین تکلیف کند. دستور کارآگاه باز هم همان مراقبت پنهانی بود اما بلافاصله بعد از گفتگو بلند شد تا همراه ظهوری به آن آژانس برود. مدیر آژانس مردی مسن و شیک‌پوش بود که رفتار بسیار محترمانه‌ای داشت. او وقتی کارت شناسایی سرگرد و دستیارش را دید کمال همکاری را به خرج داد و با یک جستجوی ساده در رایانه‌اش اعلام کرد ملیحه برای سفر به پاریس برنامه‌ریزی کرده است. حالا سوال اینجا بود که ملیحه چرا می‌خواهد از کشور خارج شود. یک ساعت بعد او وقتی کارآگاه و ستوان را به داخل خانه‌اش راه داد پاسخ این سوال را بیان کرد: خسته شده‌ام، روحم آزرده شده، دنبال جایی می‌گردم که یک مدت طولانی بتوانم استراحت کنم. دیگر نمی‌خواهم به چیزی فکر کنم.

ملیحه تا این لحظه از کشته شدن شوهرش خبر نداشت اما وقتی این موضوع را شنید چندان هم ناراحت نشد. در نهایت بعد از نیم ساعت
2 مامور پلیس از منزل ملیحه بیرون آمدند. آنها موقع خروج مردی را دیدند که انگشتش را روی زنگ خانه ملیحه گذاشته بود و عصبی و مضطرب به نظر می‌رسید. کارآگاه وقتی به اداره رسید بشدت خسته بود. او چند برگ فکس را روی میزش دید. یکی از آنها عکس جسد محسن بود. کارآگاه همان‌طور که به برگ‌ها نگاه می‌کرد ناگهان چشمانش گرد شد. او تصویر چهره‌نگاری شده قاتل محسن را که با کمک یک شاهد ترسیم شده بود دید و بلافاصله آن مرد را شناخت؛ او همان کسی بود که جلوی در خانه ملیحه دیده بودش. کارآگاه از جا جهید و همان‌طور که شتابان به سمت پارکینگ می‌رفت دستورهای لازم را به ظهوری داد. یک ساعت بعد ملیحه بازداشت شد، آن هم به اتهام قتل شوهرش. او اول سعی کرد همه چیز را انکار کند اما بعد از دو ساعت بازجویی زیر گریه زد و به حرف آمد. زن جوان واقعا از خلافکاری‌های محسن خبر نداشت و وقتی فهمیده بود از او رو دست خورده تصمیم به انتقام گرفته بود. ملیحه به کارآگاه توضیح داد: من هر چه به شما گفتم عین حقیقت بود. محسن آن شب به من زنگ زد و گفت با یک آدم‌پران در ارومیه قرار دارد و دیگر نه دست من و نه دست پلیس به او نخواهد رسید. من آن قاچاقچی را از قبل می‌شناختم؛ او یکی از کارگران سابق پدرم در مغازه شعبه ارومیه او بود که به خاطر خلاف‌هایش اخراج شد. وقتی همه برنامه‌هایم را ردیف کردم همان قاچاقچی را پیدا کردم و به او گفتم اگر محسن را بکشد 50 میلیون تومان به او می‌دهم، او هم کارش را خوب انجام داد و برای گرفتن پولش و فرار به تهران آمد.

بعد از اعترافات ملیحه دستور بازداشت قاتل اصلی هم صادر شد و کارآگاه بالاخره بعد از چند روز سخت ‌کاری توانست نفس راحتی بکشد.

علیرضا رحیمی‌نژاد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها