با تعجب به پرستار گفت:

تو حوری هستی؟

داوود آبادی در خاطراتش نوشته است؛ سید علی ولی زاده بعد از انتقال به بیمارستان وقتی چشمهایش را باز کرد دید یک زن با لباس سفید بالای سرش ایستاده. با تعجب گفت تو حوری هستی؟ که پرستار زد زیر خنده و گفت: اشتباه گرفتی.
کد خبر: ۲۸۲۹۵۳

در کنار سنگر بچه‌های بسیج، سنگر نیروهای ارتشی قرار داشت که خدمه یک دستگاه تانک ام 60 بودند «ولی بک ناصری» از اکراد مومن و باصفای کرمانشاه فرمانده تانک بود. در سرکوب تحرکات دشمن، لحظه‌ای آرام و قرار نداشت. آن روز بعد از ظهر طبق روال هر روز برای کوبیدن سنگرهای دیده‌بانی دشمن، به سکوی شلیک رفت و پس از پرتاب چندین گلوله، به طرف آشیانه برگشت. تانک را کنار جیپ 106 که در سینه‌کش تپه ایستاده بود پارک کرد و از آن خارج شد خدمه تانک هم به سنگر خود رفتند. رمضانعلی آپرویز یکی از بچه‌های بسیجی شمال که مسئول جیپ 106 بود آن روز از مرخصی برگشت.

آن طور که خودش میگفت برای عروسی رفته بود چند دقیقه‌ای برای احوالپرسی پهلوی ولی بک ناصری رفت. در همین حین، علیرضا قوچانی که از بچه‌های سپاه تهران، و امدادگر محور بود به جمع‌شان پیوست. ناگهان خمپاره‌ای در پشت سرشان منفجر شد و آنها سراسیمه به داخل تانک رفتند. دقیقه‌ای در سکوت گذشت. از تانک خارج شدند و بین جیپ 106 وتانک که فاصله‌ای حدود 2.5 متر داشتند قرار گرفتند.

ناگهان سه گلوله خمپاره 120 در کنار هر سه‌شان منفجر شد تپه را دود باروت فرا گرفت. گلوله‌های خمپاره 60 هم بالای تپه را زیر آتش گرفتند. یکی دو تا هم آنجا مجروح شدند دمی بعد، آرامش کامل برقرار شد.

بچه‌ها سراسیمه به طرف تانک دویدند بدن‌های آن سه تا متلاشی شد و به اطراف پخش شده بود. خرج‌های گلوله 106 آتش گرفته و بر روی تکه‌های اجساد، پاشیده شده بود و می‌سوخت. هوا رو به تاریکی می‌رفت که گریان و دستپاچه، اجساد تکه تکه شده را داخل آمبولانس گذاشتیم و به طرف شهر فرستادیم. فردای آن روز کیسه گونی‌ای به دست گرفتم و تکه‌های بدن آنها را که در اطراف پخش بود جمع کردم.

گونی پر شد هر چه فکر کردیم هیچ راهی بهتر از این به ذهن‌مان نرسید: گونی را در همان خط مقدم خاک کردیم بعد، سپر تکه شده جیپ106 را بر روی آن نصب کردیم و بر تخته سنگی نوشتیم:
سه تن از یاران حسین(ع) رمضان علی‌آپرویز(بسیجی) ولی بک ناصری (ارتشی) علیرضا قوچانی (سپاهی)
ریشه قضیه برمی‌گشت به یکی از نیروهای نفوذی. جوان کردی بود حدود22 ساله که به تنهایی در یک سنگر زندگی می‌کرد نه قبول می‌کرد با کسی همسنگر شود و نه کسی جرات می‌کرد با او در یک سنگر زندگی کند. وضع برخورد و اخلاق او برای همه مشکوک بود با کسی حرف نمی‌زد نگاه نافذ و تندی داشت. شاید کمتر کسی می‌توانست به چشمانش زل بزند. ابروان پرپشت و مشکی‌اش خشونت چهره‌اش را دو چندان کرده بود کمتر د رجایی که نیروها بودند آفتابی می‌شد حتی برای آب تنی که می‌رفت با کسی همراه نمی‌شد یکی از شب‌ها که با علی مشاعی سرپست بودیم متوجه او شدیم که به بالای تپه رفت و با خاموش و روشن کردن چراغ قوه علاماتی به داخل شیار رو به رو داد.

ساعتی نگذشته بود و ما انتظار تعویض پست را می‌کشیدیم که حضور گشتی‌های دشمن، داخل شیار، مسلم شد با آتش به موقع و سنگین، دشمن به مواضع خود برگشت. همان شب جریان را به فرمانده تپه اطلاع دادیم از آن به بعد بیشتر تحت نظر بود عاقبت پس از شهادت سه تن از نیروهای خودی که باید اعتراف کرد خمپاره‌ها با گرایی دقیق و حساب شده و با در نظر گرفتن زمان خاص شلیک شده بودند کسی او را ندید. آب شد و رفت در تاریکی‌ها. به قول عده‌ای احتمالا به عراق پناهنده شد.

از بچه‌های ارتشی که دل شیری داشت و بیشتر به بسیجی می‌ماند تا سرباز محمود معظمی‌نژاد بود جوان سرزنده و بشاشی بود اهل شوشتر بود و خدمت سربازی‌اش را در گردان تانک می‌گذراند دوش به دوش شهید ناصری عراقی‌ها را راحت نمی‌گذاشت. ساعت 5 صبح تانک را روشن می‌کرد و می‌رفت سر وقت عراقی‌ها. در طی مدتی که بامحمود آشنا بودم توانستم رانندکی تانک را یاد بگیرم نه من که بقیه بچه‌های بسیج هم محمود، چند وقتی را در هندوستان تحصیل کرده و با شروع جنگ به ایران برگشته بود. تاحدودی با زبان هندی هم آشنا بود.

استعداد خوبی در نوشتن داشت گاهی با سرعت، چند صفحه نامه می‌نوشت بی‌آنکه یک نقطه در آن بگذارد. سپس شروع می‌کرد به نقطه‌گذاری نامه. از سرگرمی‌های او در خدمت پاسخ دادن به نامه‌هایی بود که از شهرهای پشت جبهه خطاب به رزمندگان اسلام می‌آمد. یکی از آن نامه‌ها که برای خود جذابیت خاصی داشت از دختری مسیحی بود.حدود 13 ساله به مناسب روز عید نوروز کارت پستالی فرستاده بود که نقش حضرت مسیح را بر صلیب نشان می‌داد در پشت آن نامه‌ای به این مضمون نوشته بود؛
من به عنوان یک هموطن مسیحی شمافرا رسیدن سال نو را به تمامی شما رزمندگان که در جبهه‌ها از دین و میهن ما دفاع می‌کنید تبریک عرض می‌کنم.

یک بار که خیلی اصرار کردم محمود، از عملیات مطلع الفجر و آنچه که شاهد بود برایم سخن گفت او همیشه از آن عملیات با ناراحتی یاد می‌کرد که علت آن را پس از شنیدن خاطره‌اش فهمیدم می‌گفت: شب عملیات ما راه افتادیم رفتیم جلو. موضع می‌گرفتیم و شلیک می‌کردیم و مجددا جلو میرفتیم ناگهان متوجه شدم مقابلمان چند جسد افتاده. سر تانک را به سمتی دیگر کج کردم آنجا هم چند جنازه افتاده بود در تاریکی هوا نمی‌شد تشخیص داد متعلق به کدام طرف هستند.

باید هر چه سریع‌تر خود را به جلو می‌رساندم جریان را به فرمانده تانک اطلاع دادم و او هم با بی‌سیم کسب تکلیف کرد ک دستور دادند: بدون توجه به هر چیزی سریعا بروید جلو و به نیروها کمک کنید من هم پا را بر گاز گذاشتم و با اکره حرکت کردم ساعتی بعد که در جایی موضع گرفتیم از تانک پیاده شدیم نگاهی به شن آن انداختیم در زیر نور کم منور، تکه‌های بدنی را که لای شنی گیر کرده بود دیدم. ناگهان چشمم به تکه‌هایی از یک لباس فرم سپاهی افتاد که میان زنجیره‌های شنی تانک بود...

درجه‌داری که جانشین شهید ولی بک ناصری شد برخلاف او خیلی ترسو بود با وجود این چون فرمانده گردان زرهی مسئولیت تانک را به محمود واگذار کرده بود دیگر خدمه هم با او در عملیات همراه می‌شدند.

پایین سنگر دیده بانی عراق، رو به روی محور ما، جنازه‌ای از نیروهای خودی افتاده بود که مربوط ‌می‌شد به عملیاتی که حدود 2 ماه قبل، درآن منطقه انجام شده بود. عاقبت یک روز، بچه‌های اطلاعات عملیات، در حالی که با آتش تانک پشتیبانی می‌شدند، در روشنایی روز، نزدیکت سنگر دیده بانی دشمن شدند. به دلیل شدت آتش تانک، دشمن، سنگر را خالی کرده بود. به همین خاطر، بچه‌ها به راحتی سر وقت جنازه رفتند و برای اینکه مطمئن شوند جنازه تله نشده است، طنابی به پایش بستند و آن را قدری به طرف خودشان کشیدند که هیچ اتفاقی نیفتاد. جنازه‌ را که به خط آوردند، همه متعجب به او نگاه می کردند. پیکری که دو ماه تمام در معرض آفتاب، برف و باران و هجوم حیوانات درنده قرار داشت، از لحاظ ظاهری، کاملا بی عیب و سالم مانده بود.

به دلیل اینکه تعدادی از اجساد شهدا و همین طور اجساد سربازان عراقی در شیارها و سینه کش کوهها مانده بود و چون امکان انتقال آنها وجود نداشت، بچه‌ها لاشخورهایی را که باری خوردن آنها می آمدند با تیر می‌زدند.

جنازه که به تپه کرجیها آمد. حسین علی پور از بچه‌های بسیجی بابل که پسر عمویش در عملیات مطلع الفجر مفقود الاثر شده بود و هیچ اطلاعی از او در دست نبود در کمال تعجب، پسر عمویش را شناخت و با ناباوری، گریه کنند، خود را بر روی جنازه انداخت و ...

با آمدن بچه‌های آذربایجان و رفتن عشایر بومی منطقه، وضع ما بهتر شد.
بعضی شبها سر پشت نگهبانی خوابم می برد. یک شب شیف الله امامیان که پاسبخش بود، لوله ژ-ث را روی کتفم قرار داد و گلوله‌ای شلیک کرد. هیچ چیز احساس نکردم. گلوله بعدی را که زد صدایی به گوشم خورد و در حالی که چشمانم را می‌مالیم. از خواب بلند شدم و خونسرد و بی توجه به آنچه گذشته است، گفتم: چی شده؟ صدای چی بود؟ سیف الله که بدجوری شاکی شده بود، داد زد: خودت رو مسخره کردی یا منو؟ دو تا تیر زدم بلغل گوشت، تازه می گی صدای چی بود؟

شب بعد شنیدم ولی زاده قصد دارد هنگامی که سر پست خوابم می‌برد در لباسم تفت بریزد، آن شب، به هر زوری که بود، پلکهایم را باز نگه داشتم و شاید همان جریان باعث شد که از آن به بعد دیگر سرپست نخوابم و زود از خواب بپرم.

پس از اصرار فراوانی که به نوروزی و ولی زاده کردیم، رضایت دادند من و علی هم برای گشت، همراهشان برویمف من، محمود، علی، مقدم از بچه‌های تهران، ولی زاده و یکی دو نفر دیگر با تریک شدن هوا از طریق شیارها به داخل مواضع رو به رو رفتیم که ساعتی بعد، با روشن شدن اولین منور در بالای سرمان، متوجه شدیم ب حضورمان پی برده‌اند و از همانجا راه بازگشت را در پیش گرفتیم.

تعداد زیادی گلوله تانک‌ام 60 در محوطه باز کنار تپه - که در دید دشمن قرار داشت - کنار خاکریزی ماننده بود. تصمیم گرفتیم آنها را بیاوریم در تاریخی شب، آوردن آنها خطر داشت؛ چون امکان داشت یاپمان لیز بخورد و گلوله از دستمان بیفتد و خطر ایجاد کند. با وجودی که دقایقی پس از شروع کارمان، دشمن، منطقه را با خمپاره 60 زیر آتش گرفت، سعی خود را کردیم و دوان دوان، در روشنایی روز گلوله‌های سنگین را به دوش گرفتیم و به انبار مهمات آوردیم.

یکی از روزها با علی داخل سنگری نشسته بودیم که چشممان به نوشته‌ای بر روی تخته سنگ افتاد. با ماژیک سبز رنگی نوشته بود: یادگاری از سعید مسجدی اهل تهران آذر ماه سال هزار و سیصد و شصت. جا خوردم. سعید مسجدی از بچه‌های محلمان بود که در عملیات مطلع الفجر مفقود الاثر شده بود. سراغ او را از بچه‌هایی که قدیمی تر بودند، گرفتم. ولی زاده او را می‌شناخت. خاطراتی از همسنگری با او و شهادتش را برایم گفت و اینکه چگونه در بین عملیات متجه شد سعید غیبش زده و آنجا بود که فهمید او شهید شده.

شب‌ها پارس سگ‌هایی که بچه های قدیمی می ‌گفتند مال سگ های شناسایی عراقی‌هاست در شیارها می‌پیچید.
یکی از روزها تانکر آب بر اثر خمپاره سوراخ شد. چند روز از آب خوردن خبری نبود. ماشینی که آب برای خط می آورد هر چند روز یک بار پیدایش می شد. مسافت تپه تا رودخانه هم کم نبود. یکی از شب‌ها که هوا بارانی بود، کلاه آهنیف قوطی‌های خالی کموپت، کاسه‌ای چرب و نشسته روزهای قبل و هر چه را که دم دست بود روی سقف گذاشتیم. ساعت به ساعت آبها را داخل دبه پلاستیکی جمع می‌کردیم تا بتوانیم حداقل آبی برای خوردن فراهم کنیم هر چند کمی شور!

نامه هایی که به مناسبت دهه فجر و نوروز، از پشت جبهه برایمان می آمد یکی از خاطرات فراموش نشدنی و جال آنجا بود هر وقت مسئول تدارکات برای گرفتن نامه هایی که از خانواده ها می امد، به بنیاد شهید شهر می‌رفت تعدادی از آن نامه ها را با خود می آودر. بچه‌ها بش از اینکه منتظر شنیدن خبر آمدن نامه از خانواده هایشان باشند، باری آمدن نامه‌های مردمی انتظار می‌کشیدند. بعضی وقت‌ها بچه‌ه این نامه ها را برای هم می‌خواندند. گاهی هم اتفاق می‌افتاد فرستند نامهف هم محلی یکی از پچه‌ها بود. در آن صورت، او جواب نامه را می‌نوشت تا چند روز پس آمدن نامه‌های امت حزب الله بچه‌ها سرشان گرم پاسخ دادن به آنها بود که در این میان، محمد معظمی نژاد، گوی سبقت را از بقیه ربوده بود. همیشه در چیبش چند تایی از آن نامه ها داشت و یا به بچه‌ها می‌گفت برای کسی که او جواب نامه اش را داده است، آنها نیز نامه بنویسند. اکثر نامه ها از دانش آموزانی بود که با قلم شیوا و شیرین خود، آنها را می‌نوشتند.

به مناسب سال نو، بسته‌هایی به عنوان هدیه، برای خط مقدم آورده شد. یکی از این بسته ها که حاوی بیسکویت، کارت پستال امام (ره) دو خودکار و یک دفترچه یادداشت کوچک بود، به من رسید. با شور و شوق فراوان کیسه را باز کردم. در صفحه اول دفترچه مطلبی نوشته بود: سلام ای برادر عزیز رزمنده که با رشادت و از خود گذشتگی خود، میهن عزیز ما ایران را از چنگال شیطان‌های خونخوار جهانی مانند صدام در آورده اید و با صدامیان مبارزه و ستیز می‌کندی. این جانب جواد مهر علیان خواستار پیروزی و سلامت تو و دیگر رزمندگان می‌باشم و پیام من برای شما عزیزان و دلاوران این کشور و ملت این است که با رشادت هر چه بیشتر با صدامیان بجنگید و آنان را از خاک و میهن ما بیرون کنید و ایمان خود را از دست ندهید. باشد که ما نیز بتوانیم در پشت جبهه و در مدارس، با ابرقدرتها و شیاطین آنها بجنگیم. خداحافظ
خواهشمندم اگر پیامی برای ما دارید، به این نشانی بفرستید؛
اصفهان - خیابان آتشگاه - مدرسه حسین محمدی ناحیه 1 کلاس دوم متشکرم.

شهر گیلانغرب با وجودی که مدام زیر آتش توپخانه دشمن قرار داشت، گهگاه هدف بمب و راکت هواپیماها نیز قرار می‌گرفت با همه این اوضاع و احوال بحرانی، تمام مغازه‌های شهر، بدون استثنا کار می کردند. شهر، حالت عادی خود را داشت؛ پنداری که هیچ واقعه ای رخ نداده است. بچه‌ها در کنار خیابان و کوچه‌ها مشغول بازی‌های کودکان خود بودند. مادرها نیز مشغول امور خانه و گاه کشاورزی. از لحاظ مقاومت و ایستادگی می توانم ادعا کنم این شهر در میان دیگر شهرهای مرزی، بی نظیر می‌باشد و جا دارد به عنوان اسوه مقاومت رو در رو با دشمن شناخته شود؛ چرا که دشمن از قله کله قندی، به راحتی شهر را دیده بانی می کرد و محل‌های تجمعی همچن بازار را هدف گلوله های توپ 130 قرار می داد اما شهر، همان اوضاع خود را داشت فقط برای ساعتی تا قطع شدن گلوله باران، مغازه‌ها تعطیل می شد و مردها به خانه خود نزد زن و بچه‌شان می رفتند. کسی از شهر نمی گریخت . همه می ایستادند.

یکی از روزها برای رفتن به حمام و خرید بعضی لوازم به شهر رفتیم ساعتی را در شهر چرخ زدیم. با وجود اینکه شهر گیلانغرب جای دیدنی و تفریحی و ... نداشت و شاید در عرض 15 دقیقه به راحتی می شد کل شهر را گشت، ولی عادت داشتم هر گاه به شهر می‌روم، سر تا ته شهر را بگردم و مردم را که به امور عادی روزمره خود مشغول بودندف نظاره کنم آنها هیچ کدام نه برای پول - که اگر می‌خواستند، در شهرهای امن هم یافت می‌شد - که برای مقاومت و دفاع از خانه و کاشانه‌شان مانده بودند. نانوایی صلواتی و مرکز رفاه رزمندگان اسلام جلو خاصی به شهر داده بود با همت کمیته امداد امام خمینی و کمک مردم شهر، این مرکز برای رفاه نیروهای خط تشکیل شده بود. بعدها امثال این مرکز، با نام صلواتی در تمام جبهه‌ها ایجاد شد. یک پرس غذای گرم در آنجا فقط 20 ریال بود؛ البته فقط برای رزمندگان. یعنی خود مردم هم از ورود غریبه ها به آنجا ممانعت می کردند.

پس از اینکه با علی گشتی در شهر زدیم، و سری به بنیاد شهید رفتیم و چند نامه امت حزب الله گرفتیم، به اعزام نیرو رفتیم تا با وانت تدارکات، به خط برگردمی سر و کله وانت پیدا شد. همه آنهایی که می‌خواستند به خط بروند، سوار شدند. دژبانی جاده کربلا را که رد کردیم و در جاده آسفالت نی پهن قرار گرفتیم، غرش هواپیمایی که وحشیانه سینه صاف و آبی آسمان را می‌شکافت و به طرف شهر می‌رفت، هراس را در نگاههایمان جای داد. رد هواپیما را با نگاههای هراسان دنبال کردیم که به شهر رسید. ناگهان صدای انفجاری عظیم، از شهر بلند شد. دود غلیظ خاکستری رنگی از شهر برخواست. همه صحنه‌هایی را که تا دقایقی پیش در شهر دیده بودم، جلوی چشمانش به تصویر در آمد. کودکانی که در پایده رو کنار حمام بازی می کردند. زنانی که لب بازار، سبدهای علفی را جلوشان گذاشته بودند و تخم مرغ رسمی می‌فروختند. ای وای! مرکز رفاه رزمندگان که مملو بود از بچه های بسیجی و ارتشی. دو حمان شهر و ...

هر چه اصرار کردیم، بی فاید بود. راننده پا را بر پدال گاز فشار داد و به طرف خط رفت. شب را تا صبح در هول و ولا به سر بردم. دلم آرام نداشت. دوست داشتم هر چه زودتر صبح شود، تا به شهر بروم. افسوس که فاصله زیاد بود و گرنه پیاده می رفتم. هر چه می ‌کردم، خوابم نمی برد. یک لحظه هم آنچه را که صبح در شهر دیده بودم از ذهنم محو نمی ‌شد.

صبح اول صبح، به هر زوری که بود مرخصی گرفتم و با ماشین تدارکات، به شهر رفتم . آنچه را که می‌دیدم، باور نمی کردم. چند جای شهر بمباران شده بود. چند نقطه بدن شهر زخمی شده بود. چند نهال استقامت شهر شکسته بود. حمامی که صبح روز قبل، ساعتی قبل از بمباران، در آن بودیم با خاک یکسان شده بود و چند بسیجی ،‌در همان جا به شهادت رسیده بودند.

هنوز از خانه های ویران دود بر می‌خواست. اجساد شهدا را به بیمارستان برده بودند. حدود 40 نفر، فقط از مردم بومی شهر، شهید شده بودند. از همه جالبتر، چهره شهر بود که با وجود بمباران وحشیانه روز قبل، لحظه به لحظه عادی تر می‌شد. مغازه‌ها یکی پس از دیگری باز می شد و شهرف حالت هر روز را به خود می‌گرفت. انگار نه انگار که روز گذشته آنجا را بمباران کرده اند. هنوز بوی بارون به مشام می‌رسید.

عکاسی در شهر بود که چند روز پس از بمباران، توسط سپاه دستگیر شده. ولی یک دستگاه بیسیم با خود داشت و با آن موقعیت شهر را بهتر از آنچه که دشمن از قله های مشرف بر شهر می دید. برایشان گزارش می داد. هر گاه قرار می شد عراق، شهر را با توپخانه بزند، یا بمباران هوایی کند، یک ساعت قبل از آن، شهر را ترک می کرد و پس از بمباران، مجددا به سر کار خود برمی‌گشت و گزارش جنایات را به عراقی‌ها اطلاع می‌داد.

گروهی از بچه‌های بابل، جایگزین نیروهای کرد شدند. سیف الله امامیان، حسین قاسمی، حسین علی پور، مهدی چوپانیان و چند تایی دیگر از بچه‌های صاف دل خطه شمال، حال و هوای خاصی به تپه کرجی‌ها داده بودند. یک ماه آخر را با آنها همسنگر بودیم. مزاح‌ها و شوخی‌ها و بازگویی خاطرات گذشته در جمع بچه‌های شالیزار، صفای خاصی داشت.

تعدادی از نیروهای آذربایجان نیز به نیروهای خط اضافه شدند. با آمدن آنها بساط شوخی و مزاح بالا گرفت. در سنگر اجتماعی نماز جماعت مغرب و عشا بر پا بود. حدود 20 نفر به راحتی می توانستیم نماز جماعت بخواهیم. یکی از برادران جلو رفت و شروع کرد به خواندن نماز. بقیه هم به او اقتدا کردند. رکعت دوم را که خواند، نشست تا تشهد بگوید. در همین حین یکی از بچه‌های آذربایجانی که آن لحظه نماز نمی خواند و فقط برای اذیت در صف اول، پشت سر امام جماعت ایستاده بود با سوزن و نخ انتهای پیراهن او را با پتوی کف سنگر دوخت و به همان حال، در جای خود نشست . بقیه که متوجه کار او شده بودند به خود فشار می آوردند تا جلوی خنده‌شان را بگیرند تشهد که گفته شد امام جماعت خواست برای خواندن رکعت سوم بلند شود که احساس کرد لباسش به جای گیر کرده است بریده بریده گفت: بحول... بحول ... بحول ... ا..ا.. و نتوانست بلند شود ناگهان صدای انفجار خنده در سنگر پیچیده و همه به دنبال او که این کار را کرده بود، دویدند که از سنگر در رفت.

سرانجام آخرین ایام استقرارمان در خط رسید. آخرین روز، سری به رودخانه زدیم و آب تنی کردیم. خنده دار بود که یکی از بچه‌ها برای شستن سرش صابون پیدا نکرده بود و بالاجبار موهای فرفری و بلندش را با تاید می‌شست.
یکی از راههای که غالبا از آن طریق برای مرخصی به شره می رفتیم، شیارهای اطراف بود. البته فاصله کمی نبود. ولی هنگامی که مجبور بودیم پیاده می‌رفتیم.

یکی از روز‌ها، دو نفر از نیروها که پیاده به شهر می‌رفتند در رودخانه‌ای خشک، متوجه جسد سربازی شدند که در عمق رودخانه افتاده بود و نصف بدنش زیر خاک بود و کارت شناسایی و مدارکش را که از جیب لباس پوسیده‌اش در آوردند معلوم شد بچه خیابان آزادی تهران است از بدنش چیزی جز اسکلت نمانده بود.

یک هفته از سال جدید، سال 61 را پشت سر گذاشتیم بودیم که نیروهای تعویضی وارد خط شده جایگزین شدند. به ولی زاده گفتم: تو و محمد مگه نمی آیید عقب؟ گفت چرا، ولی ما اول نیروهای جدید را توجیه می کنیم بعدا می آییم خداحافظی کردیم و سوار بر وانت به شهر رفتیم.

هنوز از وانت پیاده نشده بودیم که آژیر آمبولانس همه را به بیرون دفتر اعزام نیرو کشاند. آمبولانس تپه کرجی‌های بود. به دنبالش به بیمارستان رفتیم هوا می خواست تاریک شود. 3 جسد را از ماشین پایین گذاشتند. محمد مقدم بچه تهران سید علی ولی زاده بچه کاشان و یکی دیگر که بچه تبریز بود. باورم نمی شد. آخر ، ساعتی قبل، پهلوی آنان بودیم و منتظر بودیم تا خودشان بیایند، نه اجسادشان، قضیه را که از راننده آمبولانس پرسیدم، گفت؛

- سه تایی داشتند به پایین تپه می رفتند که یک خمپاره شصت خورده پشت سرشان و شهید شدند.
ترکش، از پشت، سرشان را شکافته بود.

سید علی ولی زاده هشت ماهی می شد که در گیلان غرب بود. بالای جسدش که نشستم خاطرات اولین شبش در خط مقدم را که برایم گفته بود، در نظر تکرار شد؛

اولین شبی که قرار شود توی سنگر، پست بدم، با یکی از بچه‌های تهرا بود. یکدفعه دیدم یک چیز قرمزی بالای سرمون روشن شد. من هم که بدجوری ترسیده بودم. دستامو گرفتم روی سرم و داد زدم بخواب، الان می ترکه . ولی برادری که باهم بود، زد زیر خنده و گفت: نترس بابا، این منوره، فقط بیابان رو روشن می کند. کاری به ما ندارد. یواش یواش نگاهی بهش انداختم دیدم راست می‌گوید.

در چغالوند که بود، بر اثر اصابت گلوله قناصه به بالای ابروی سمت چپش بیهوش شده بود. خودش با آن لهجه شیرین کاشانی تعریف می کرد؛

وقتی تیر خوردم، نفهمیدم چی شد. هیچی احساس نمی کردم. فقط چشماهیم را که باز کردم دیدم یک زن با لباس سفید بالای سرم ایستاده. جا خوردم خوب نمی دیدم با تعجب گفتم تو حوری هستی؟ که زد زیر خنده و گفت: اشتباه گرفتی. من پرستارم، نه حوری. اینجا هم تهران است و تو زنده ای بد جوری حالم گرفته شد.

مثل اینکه ترکش هم می دانست که از رو به رو بر او کارگر نیست و این بار، از پشت سرش را شکافته و این بار، از پشت، سرش را شکافته بود. اجساد، کنار پیاده رو بر روی برانکارد بودند. محوطه با نور کم ماشین روشن شده بود. سفیدی مغز ولی زاده بر زردی چهره و رنگ آبی چشمانش غلبه کرده بود.

روز بعد، نادری محمدی همراه با دو تا دیگر از بچه‌های محله مان به گیلانغرب آمدند. آن روز صبح، همراه با نادر، یک سری هم به خط مقدم زدیم و برگشتیم. در شهر گشت می‌زدیم که ناگهبان نادر بر روی صندلی وسط میدان نشست، صورتش را میان دستهایش گرفت و شروع کرد به گریه کردن، با تعجب پرسیدم: نادر چی شده؟ مگه اتفاقی افتاده؟ گفت: حمید مون شهید شد!

حمیدگف برادر بزرگترش در جبهه جنوب بود. عملیات فتح المبین هم در آنجا جریان داشت. گفتم مکه کسی خبر داده ؟ گفت؟ نه کسی خبر نداده ولی الان یکدفعه احسا کردم دلم گرفت. فهمیدم حمیدمون شهید شده دست خودم نیست!

به تهران که آمدیم، همان شب نادر را دیدم که به دیوار مسجد تکیه داده گریه می کند با تعجب جلو رفتم و گفتم نادر چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ هق هق کنان سرش را بلند کرد و گفت: یادته تو گیلان غرب بهت گفتم حمیدمون شهید شده؟ فردا جنازه‌اش رو می آرن.
و اینچنین بود اولین تجربه جنگی من.

منبع خبرگزاری فارس

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها