در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
آزاد: من بحثم را با این فرض آغاز میکنم که علوم اجتماعی در ایران دچار بحران است. دو بحث همعرض در علوم اجتماعی مطرح است، یکی این که علوم اجتماعی دچار بحران است و دیگری این که علوم اجتماعی دچار بحران نیست. داعیان این دو بحث هریک از استدلالات خاصی استفاده میکنند. به نظر من، گروهی که در علوم اجتماعی جزو شارحان علوم اجتماعی هستند، فکر میکنند علوم اجتماعی در مبداء خود دچار بحران است و داعیهای دارند. یکی این که دانش جدید در ذات خود دچار تعارضات درونی است و در عین حال کسانی که در زمینه علوم جدید فعال هستند و به عنوان محققان و دانشجویان و صاحبان علم جدید فعالیت میکنند، از یک نظام مفهومی تبعیت نمیکنند و یک سلسله مفهومی واحد را به رسمیت نمیشناسند و آنها این معنا را از بحران در علوم اجتماعی افاده میکنند. اینجاست که این بحران مختص به جامعهای میشود که علوم اجتماعی در آن تولید شده، رشد کرده و به حدی از رشد نیز رسیده است و به عبارت دیگر بحران در علوم اجتماعی به یک معنا حکایت از بلوغ دانش اجتماعی میکند تا افول دانش اجتماعی.
به نظر من، بحران در علوم اجتماعی و موضوعیت مطرحکردن این بحث در علوم اجتماعی، بلوغ دانش اجتماعی است و اینجاست که ضرورت چرخش در علوم اجتماعی و رفتن به راه دیگری را میطلبد تا این که به معنای افول و برگشت به نقطه صفر یا نادیده گرفتن علوم اجتماعی و رفتن در حوزه فلسفه و ادبیات و حوزههای دیگر باشد. پس 2 بحث را طرح کردم، یکی این که علوم اجتماعی در مبداء خود دچار بحران است و دیگر این که چنین بحرانی به معنای افول علوم اجتماعی و به طور خاص جامعهشناسی نیست. کسانی که این بحث را وارد حوزه ادبیات ایرانی کردند، بیش از این که بحران علوم اجتماعی را متاثر از دورهای از تاریخ علوم اجتماعی بدانند که در این دوره تاریخ اجتماعی بلوغی نیز وجود دارد، بحران علوم اجتماعی را معطوف به فقدان علوم اجتماعی میدانند، یعنی دانش اجتماعی موجودیتی ندارد. به همین علت در بدو امر دچار بحران میشود. اصل بحث بحران در علوم اجتماعی در ایران و غرب متفاوت است. در غرب، بحران علوم اجتماعی معطوف به بحث بلوغ دانش اجتماعی و ضرورت بازنگری و پیدا کردن پارادایم جدید است و بحران دانش اجتماعی در ایران به معنای شروع نشدن سیر علوم اجتماعی و فقدان جامعهشناسی، انسانشناسی و به طور کلی فقدان معرفت اجتماعی در ایران به معنای بحران دانش اجتماعی. به نظر من، بحران در علوم اجتماعی با چیزی به نام مدرنیته ایرانی توازن و تناسب دارد، یعنی ما باید به سازوکارهای دیگری به نام مدرنیته ایرانی برگردیم که یکی از عناصر اساسیاش علم و دانش است که آن علم و دانش نتوانسته است به طور کامل در نظام اجتماعی- سیاسی ایران استقرار پیدا کند. آنگاه از اینجا علم دچار مشکلاتی شده و این مشکلات به صورت بحران در علوم اجتماعی در جامعه ایرانی خود را نشان داده است. به نظر من، مولفههایی که در بحران علوم اجتماعی که هنوز در ایران به بار ننشسته 3 فاکتور است. مولفههای تولید بحران در ایران: 1) فیلسوفان جامعه ایرانی و فلسفه ایرانی و اسلامی به معنای عام آن 2) حوزه دولت و سیاست 3) بخش اعظم جریان روشنفکری ایرانی. این سه گروه فعال و اساسی در طرح بحث بحران در علوم اجتماعی در ایران و اشاعه و مشروعیت بخشیدن به آن فعالیت میکنند و هر یک از گروهها و مولفهها و مفاهیم و ساز و کارهای خاص و متفاوت استفاده میکنند.
اباذری: از آنجا که علم همیشه به طرف یک نتیجه و هدف در آینده حرکت میکند، برای همین همیشه دچار بحران است. انقلابی که در علم رخ میدهد مثل انقلاب و تعریف آن در علوم اجتماعی است، یعنی وفاداران به یک نظریه آن را ترک و به سمت نظریه دیگری حرکت میکنند. پوپر میگوید علم چیزی است که ابطالپذیر باشد و ما بتوانیم خود آن را زیر سوال ببریم. از سوی دیگر، گروهی معتقدند (آنارشیستها) هنجار و قاعدهای در علم وجود ندارد که حالت عادی داشته باشد و وضعیت علم همیشه بحرانی است. معنا و مفهوم بحران در علم، در شیوه فعالیت علم مستتر است و علم به نوعی از این بحران تغذیه و به سمت جلو حرکت میکند و اتفاقا زمانی دچار بحران میشود که هنجارهای ثابتی بر علم حاکم باشد و سایه نامهای بزرگی بر علم سنگینی کند. سکون، علم را دچار بحران میکند. یک معنای دیگر بحران را در قرن 19 در آلمان، در شکلگیری بحثهای چیستی و فلسفه علوم طبیعی و انسانی و مجادله این دو میبینیم. خلاصه مطلب علم یک مساله کاملا انتزاعی است و به زندگی انضمامی ما ربطی ندارد. در علم جدید خصوصیت رخنهگری و سلطه نهفته است و این ویژگی علم، زندگی ایمانی، اخلاقی، زیباییشناسانه ما و همچنین جهان مشخص و انضمامی ما را تحت تاثیر قرار میدهد. کسانی که از این منظر به قضیه نگاه میکنند معتقدند علم در دوران جدید، بحرانی را برای ما به وجود آورده و باید نفوذ علم را به نوعی تحدید کرد تا زندگی، سامان بهتری پیدا کند.
دو مفهوم از بحران را میتوان درباره علم به کار برد: 1) بحران در علم خیلی طبیعی است و فاصله طرح مساله تا پاسخ در علوم، خود موجد نوعی بحران است. 2) بحران در علوم طبیعی نیست و در شرایطی بحرانی، علم دچار رکود میشود. (بحران ناشی از رکود علم است)
کچوئیان: به نظر من بحث بحران در علوم اجتماعی به معنای استغنا از نظریه اجتماعی نیست، بلکه بحث بر سر گونه خاصی از نظریهپردازی و مشکلات خاص آن است. مفهوم بحران در علم، در تمامی حوزههای خود، یک مفهوم نامشخص است. بحران در علم ذاتی علم است خود، تعبیر عجیبی است. بحران در هر حوزهای که استفاده میشود حاکی وضعیتی است که اخلال و عاجز شدن یا وضعیتی که روندهای عادی و معمول زندگی قادر به پاسخگویی به آنها نباشد را توضیح میدهد. طرح مساله در علم، خصیصه ذاتی علم است و از این منظر نمیتوان گفت علم در بحران است. یک علم طبیعی و هنجاری و سالم که میتواند مشکلاتش را حل کند 5 جزء دارد. یکی از این اجزا موضوعی است که علم بر آن تمرکز میکند و یک علم بدون بحران علمی است که تصور جاافتادهای نسبت به موضوع خودش دارد و علم وحدت خود را باز از غایات خودش میگیرد. بعد دیگر هر علمی، معرفتشناسی و روششناسی آن علم است. بخش دیگری از هر علم که معمولا خارج از علم قرار دارد، مفروضاتی است که کمابیش روی ویژگیهای قبل علم که برشمردم سایه انداخته و وحدت و سازگاری علم و انسجام علم و زندگی عادی علم بوضوح و روشنی در مقولاتی است که در 4 بند گفته شد. هم در تعبیر کوهنی و هم در تعبیر لاکاتوشی، هنجارها و سرمشقهای کوهنی واجد عناصری هستند که اگر در آنها اختلال پیش آید، علم قابلیت حل مساله را از دست میدهد و حتی قادر به طرح مساله نیز نخواهد بود. وضعیت بحرانی در علم وضعیتی است که تمام این پنج عنصر زیر سوال بروند. نتیجهگیریای که میتوانم داشته باشم این است که معنای بحران در علم وضعیتی است که مساله ما نامشخص است و نه میدانی روش و دانشی که میخواهی از آن استفاده کنی چیست و نه غایت حرکت علمی برای تو معلوم است و به نظر من علوم اجتماعی در تمامی این حوزهها دچار بحران است و این مساله در ایران دچار بحران مضاعف است، ولی ریشه بحث به مشکل در خود غرب برمیگردد. پس از کتاب [اظهار عملی که ولتر نوشت]؟ ناواضح کتابها و مقالات زیادی در این باب نوشته شده و این بحث منشاء طرد شدن جامعهشناسی از سوی برخی دپارتمانها و کاهش رجوع دانشجویان به کتب جامعهشناسی شده است. بحران به این معنا نیست که جامعهشناسی به مرحلهای از بلوغ خود رسیده، بلکه این نوزاد اصلا متولد نشده و سقط جنین شده است. بحث عدم امکان جامعهشناسی به تعبیر ترنر نیز همین است. به نظر من اگر عناصر اصلی که شالوده علم را میسازند، به گونهای عمل کردند که کار معناداری انجام نشود، این وضعیت یک وضعیت بحرانی است. به نظر من بحران و مشکل در علوم اجتماعی وجود دارد و بشدت عمیق است و عناصر اصلی این بحران در همان 5 جزء علم وجود دارد. خلاصه نظریات:
آزاد: بلوغ علم باعث بحران در علم است، اما در ایران اتفاقا عدم بلوغ اجتماعی احساس ایجاد بحران میکند.
اباذری: جدا شدن علم از زندگی روزمره باعث بحران میشود.
کچوئیان: ابهام در چند موضوع باعث ایجاد بحران در علوم اجتماعی میشود: 1 مسائل و موضوعات 2 روش علم و معرفتشناسی 3 غایات.
اباذری: یک معنای Critical به معنای محتضر و رو به موت است و معنای دیگر Critical نقد کردن و معنای انتقادی است. نقد را نمیتوان از علم جدا کرد. اگر نقد را از علم جدا کنیم دچار یک پوزیتیویسم میشویم. هر چند پوزیتیویسم در ابتدا خود یک معنای انتقادی داشت، اما اکنون در خدمت یک سیاست لیبرال درآمده است. درباره غایت: غایات مختلفی برای یک حوزه از علم میتوان در نظر گرفت که مانعهالجمع هستند و اگر بخواهیم خیلی کلی به غایات نگاه کنیم، همه علوم مدعی رساندن بشر به سعادت هستند. اگر غایات عمومی و general را برای علوم متصور شویم، همه علوم یک هدف دارند؛ اما اگر بخواهیم به حالت Critical برگردیم، در این شرایط نوعی حالت احتضار نهفته است و حالت بحرانی برای علم وجود دارد. شریک میگوید علم مانند قایقی در دریاست که اگر سوراخ شد باید در همان دریا تعمیر شود و ما بندری برای انتقال کشتی به آنجا نداریم. این نقطه که از علم بتوانیم جدا شویم و به یک نقطه امنی که سیاست یا جامعه برای ما فراهم میکند پا بگذاریم و قایق را تعمیر کنیم و دوباره به دریا برگردیم، وجود ندارد. به نظر من این مساله درباره سیاست و ایمان و... هم صادق است.
آزاد: من از یکی دو مفهوم استفاده کردم. یکی فرض وجود بحران در مبدا با برخی حوادث توام است. در علوم اجتماعی وقتی سخن از بحران میشود که خود علم میخواهد درباره خودش نوعی داوری داشته باشد و این داوری را مورخان علم مطرح میکنند نه کسانی که چالشهای بنیادین را برای علم مطرح میسازند، کسانی مانند گلدنر و ترنر به نظر من نقش یک مورخ و حاشیهنشین را به عهده گرفتهاند. وقتی آدمی مانند ترنر شروع به بحث راجع به جامعهشناسی و نظریهپردازی اجتماعی میکند، گویی بحث بحران در جامعهشناسی را فراموش میکند. مبحث بحران در جامعهشناسی و به طور کلی در علوم اجتماعی معطوف به مرحلهای از بلوغ است که میخواهد مرحله دیگری را شروع کند نه اینکه میخواهد تمام شود یا از اول اصلا شروع نشده و مجموعه تهی بوده است. به نظر من بحث عدم امکان جامعهشناسی و توجه و تذکر به جامعهشناسی حرف میزند که من به این نکته دوم توجه بیشتری میکنم و نظرم این است که جامعهشناسی به مرحلهای از رشد رسیده است و میخواهد چرخشی داشته باشد و در این چرخش وجود برخی مشکلات را اعلام میکند. علم جامعهشناسی به نظر من علم تمام شدهای نیست و به طور اتفاقی بازگشت به برخی مسائل و مباحث، باعث فربهتر شدن علم میشود و این ناتمامی به معنای شروع مجدد علم نیست. بحران در علوم اجتماعی نوعی دفاع از علوم اجتماعی است نه کنار گذاشتن علوم اجتماعی و دفاع از یک علوم اجتماعی دیگر. ارجاع ما به بنیانگذاران به معنای شروع مجدد نیست؛ بلکه مانند ترنر در حقیقت ما گذشته را به امروز منتقل میکنیم و به نظر من علوم اجتماعی علم ناتمام با تکیه به جهت رشد است؛ اما امکان اینکه بازگشت به سمت مبادی جدید و احیاگری جدید را ایجاد کند خیلی معنادار نیست.
اباذری: بحرانی که در جامعهشناسی یا حتی فلسفه وجود دارد منهای عوامل درونی، ناشی از عوامل بیرونی نیز میشود. جامعهشناسی علمی بود که ادعای رساندن بشر به سعادت را داشت؛ اما در حال حاضر اگر به خود امریکا نگاه کنیم تعداد زیادی بیخانمان را میبینیم. این مساله نشان میدهد علمی که هدفش سعادت بشری بوده، در رسیدن به اهداف خود موفق نبوده است. به نظر من تا این اندازه نگاه درونی به علم داشتن خطاست. در جایی ما میخواهیم بدانیم که علم در ذات خود چه چیزهای بحرانزایی دارد. محدود کردن مساله به این جنبههای درونی یک سوی معرفتشناسانه قضیه است و طرف دیگر مسائل حل نشده بشری است که سر راه جامعهشناسی و فلسفه قرار دارد. این نوع دیدگاه که ما بخواهیم منطق بحران را از خود جامعهشناسی اخذ کنیم خوب است، اما کافی نیست. به هر حال جامعهشناسی با دنیای بیرون از خود در ارتباط است و درباره این جامعه، ادعاها و راهحلهایی وجود دارد. اینجاست که جامعهشناسی در برخورد با آن واقعیت بیرونی تا چه اندازه توانا بوده است و اگر قادر به حل مساله و اعمال راهکارهای خود نبوده باشد، بحث بحران در جامعهشناسی پیش میآید.
به نظر من همین ارجاع به نظریات بنیانگذاران که آقای دکتر آزاد از آن یاد کردند ناشی از همان فشار بیرونی است که جامعهشناسی تحمل میکند؛ اما اینقدر در ایران جامعهشناسی از جامعه منقطع است که شاید اصلا این فشار بیرونی را حس نکند. در داخل حوزه جامعهشناسی ایران بحثهای معرفتشناسانهای مطرح و بعضی هم حل میشوند؛ اما جامعهشناسی در برخورد با مسائل خارج از این حوزه باید حساس باشد و در رابطه با مسائلی که در دنیای بیرون اتفاق میافتد باید راهکار ارائه کند.
کچوئیان: ما در علوم اجتماعی نمیتوانیم سر مسائل اجتماعی کنکاش کنیم و به یک نقطه واحد و مشترک برسیم. من در این مساله با دکتر اباذری و آزاد موافقم که میشود از علم بیرون رفت و بحث بیرون رفتن از یک گونه علم خاص است. اینکه بحران را بازیابی مسیر جدید و تداوم آن تلقی کنیم مساله عجیبی است؛ البته بحران در علوم هنجاری آن هم درباره بحرانهای درونی ممکن است چنین معنایی را داشته باشد.
معنای من از بحران روشن است. بحران شرایطی است که امکانات موجود به شما اجازه هیچ حرکتی را نمیدهد. قضیه بحران را نمیتوان اینطور فهمید که قضیه حل مساله و یک مشکل موقتی است. نمیشود معنای کمالیابی را برای بحران متصور شد؛ چراکه اصلا کمال، محقق نشد.
در علوم اجتماعی از نظر زمانی که بحث بحران مطرح شد، یعنی در دهه 60، در حقیقت این مساله مطرح شد که آن کمالیابی خاص را کنار بگذاریم. اکنون علم جامعهشناسی تعیین نمیکند که چه کسی چه بگوید؛ بلکه علائق بیرون از جامعهشناسی تعیینکننده موضوعات بحث در جامعهشناسی است. مطرح کردن جامعهشناسی محض و صرف پرداختن به لفاظیهای جامعهشناسانه، زیر پا گذاشتن عقل سلیم است و این درست مانند همان اتهامی است که تجدد و علوم اجتماعی به فکر سنت وارد کرد.
اباذری: به نظر من اختلاف ما با دکتر کچوئیان بر سر این مساله است که جناب کچوئیان معتقدند ما باید کشتی جامعهشناسی را از دریا به یک نقطه امن منتقل کنیم سپس با حوصله ملاحان این کشتی را انتخاب کنیم؛ اما من معتقدم که چنین جای امنی وجود ندارد. این مساله، به معنای نداشتن یک بنیان استوار نیست و اتفاقا از نظر من، بنیان ما یک دریای متلاطم است.
آزاد: من متصورم که ما در وضعیتی قرار داریم که فرصت بنیانگذاری باعجلهای را نداریم، بویژه در علوم اجتماعی من فکر میکنم که نه علوم اجتماعی و نه دوره جدید فرصت این بازگشت را داشته باشد. من یک تلازم بنیادین میان روش و معرفت اجتماعی و جهان مدرن میبینم. برخلاف تصور بیشتر بخش اعظم جهان مدرن، فن نیست؛ بلکه بخش اعظم آن دانش اجتماعی است، چون جهان ما یک جهان بسیط نیست پس علوم اجتماعی به طبع علم پیچیدهای است. پس انعکاس تنوع جهان مدرن را در جامعهشناسی به شکل بلندگوها و نظریههای مختلف جامعهشناسی میبینیم و این موضوعی کاملا طبیعی است.
کچوئیان: به نظر من علوم اجتماعی سالهای سال در پی دست یافتن به یک معرفت عام و واحد و یقینی بوده و پذیرش حجم عظیمی از تکثر و تنوع، بدون داشتن ملاک و معیار واحد حرفی است پستمدرن که عقل سلیم هم آن را نمیپذیرد. اگر قادر به حل مسائل نظری علوم اجتماعی در خود علوم اجتماعی نیستیم، بگوییم تکثر را میپذیریم. در حقیقت همه مساله را به بیرون از علوم اجتماعی به قدرت و به بیرون از خود عقل حواله کردهایم. اگر ما نتوانیم مسائل را با ملاک واحدی حل کنیم (که علوم اجتماعی این ملاک واحد را ندارد) احاله مطلب به قدرت و بیرون از علم میشود.
اباذری: هم سخن دکتر کچوئیان در بررسی رابطه قدرت و علما قابل بحث و تامل است و هم سخن دکتر آزاد قابل پذیرش، یعنی ما با جهانی آکنده از تکثر مواجه هستیم. خود من تا اندازهای با تکثر موافقم، یعنی نه معتقدم که حرف متقن علمی یک چیز واحد است و نه تکتک افراد حق اظهارنظر دارند. من هم معتقدم که اگر ما هنجارهای مشترکی نداشته باشیم، راه به جایی نخواهیم برد؛ اما توافق بر سر این هنجارها نیازمند صبر و حوصله بیشتری است.
آزاد: من دانش اجتماعی را از جایی قبول دارم که دورکیم حرفش را میزند و همه مناقشاتش را نیز قبول دارم، یعنی همه کسانی که به عنوان موسسان جامعهشناسی شناخته شدهاند را قبول دارم. مگر این که بیاییم مبادی را طرح کنیم و بخواهیم شروع دیگر داشته باشیم که من فکر میکنم این شروع دیگر، حوزه نقد دیگری را میطلبد و جامعهشناسی تولید نمیکند و بیشتر داوری درباره جامعهشناسی را ایجاد میکند، مانند کاری که کالینز و گلدنر درباره نقد جامعهشناسی انجام میدهند. به نظر من وقتی خود دانش مجموعهای از روایتها و داوریها را تولید میکند، خود این نوعی تولید است و تولید قدرت خود نوعی تولید منطق درونی میکند. در این منطق درونی در هر دورهای از تاریخ غلبه با یک تفکر و یک منطق و یک انسان خاص است؛ اما این غلبه یک سیطره کامل نیست. در هر دوره که بحثهای مارکسیستی و پوزیتیولیستی قویتر بوده، اتفاقا در کنارش یک حوزه نقد قدرتمندی وجود داشته نسبت به تفکر غالب. نقد درونی مقدار زیادی به توسعه علم و رفع گذر از بحران علم کمک میکند تا ماندگاری در حوزه بحران در علم.
تنظیم : مینا عزیزی
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد