سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
سیاست کلاسیک که نماینده مطلق آن افلاطون است بر «فضیلت» تاکید میکند اما سیاست مدرن
با الگوبرداری از ماکیاولی، بر «آزادی» پا میفشرد.
این تفاوت، ناشی از اختلاف در نگرش آنها به انسان و هستی است. برای افلاطون انسان یک موجود دارای طبیعت یا ماهیت ثابت است که غایت مشخص و معینی دارد و از الگوی تثبیت شدهای تبعیت میکند. این معیار از پیش تعیین شده، دیگر امکانهای آزادی و انتخاب را به حداقل رسانده است: طبیعت بشر باید از غایت خاص خویش دنبالهروی کند. تخطی از آن از طبیعت نوعی مسخشدگی است که انسان را به موجودی کاریکاتورگونه بدل میکند، زیرا در واقع نتوانسته است قوای طبیعیاش را در یک وحدت و هماهنگی مبتنی بر تناسب و هارمونی، به سوی فضیلت مقدر ره برد.
انسان اصیل، موجودی «فضیلتخواه» است و حکومت، عامل «تربیتکننده»ای است برای تحقق این غایت یا فضیلت. «شرف» هرگز قربانی «آزادی» نمیشود و اساسا انسان غیراخلاقی نمیتواند انسانی آزاد باشد. آزادی حقیقی، آزادی درونی و نفسانی است. همین مساله نظارت بر «درون» و «بیرون» افراد را از سوی قدرت توجیه میکند: نظارت بر «اذهان» و بر «رفتار».
در واقع در اینجا حاکم همچون «انسان کاملی» تصویر میشود که رعیت خلق و خوی و عرف و عادتش را از او گرتهبرداری میکند لذا «فردیت» اگر در راستای روح جمعی حرکت نکند، به عنوان نفسانیات سرکوب میشود. «عدالت» نیز که چیزی جز تعادل میان اجزای نفس نیست، بر «آزادی» مقدم است. زیرا عدالت، روح را در رسیدن به فضایل، منسجم و یکپارچه میکند و با نظمی متناسب، روح را از تشتت و پراکندگی میرهاند.
این غایات و فضایل معین، ناشی از «سلسله مراتبی» دیدن هستی در اندیشههای افلاطون هم هست. انسان با تکامل معرفتیاش به درک بالاتری از هستی و در نتیجه به مرتبه وجودی برتری میرسد. تکامل معرفتشناختی با تکامل هستیشناختی متناسب است. معرفت شأن اخلاقی هم دارد. عالم، حکیم و قدیس هم هست، زیرا علمش، فضیلتش است. با شناخت نابش به جوهره اصیل انسانی نزدیک شده است.
اما در مقابل با همه اینها، در سیاست مدرن، انسان هیچگونه ماهیت ثابتی ندارد. او بینهایت انعطافپذیر است.
بسته به شرایط و دوران و موقعیت تاریخیاش عمل میکند و سرسپرده هیچ نسخه جهانشمول و ابدیای نیست. همچون ماده خام یا خمیرگونهای است که او را میتوان به هر شکل و صورتی درآورد. این شکل و صورت را «قراردادها» و «نهادها» تعیین میکنند، نهادهایی که ساخته و پرداخته دست بشرند.
طبیعت هم به قول کانت هیچ نظم و غایتی ندارد و این ذهن ماست که نظم و غایت را بر آن تحمیل میکند. افراد نیز بر طبق طبیعت و سرشت نیک و پالایشیافته رفتار نمیکنند بلکه بر اساس «قرارداد» زندگی میکنند.
اگر در عصر کلاسیک، عشق و دوستی مبتنی بر اعتماد، سرنوشت انسانها را به هم گره میزند، در روزگار مدرن این ضوابط و قوانینند که آدمیان را به هم مرتبط میکنند. اصل اخلاقی در چنین روابطی هیچ جایی ندارد. بینظمی یعنی بیقانونی، نه بیاخلاقی! لذا به قول کانت: جامعه شیاطین هم میتواند جامعهای عادل باشد به شرط آن که از نظم و قانون تبعیت کند.
در حقیقت، قدرت سیاسی مدرن، نسبت به «درونیات» آدمیان خنثی عمل میکند و بدینگونه فضای خصوصی و شخصی را که قلمرو درونیات است از فضای عمومی که حوزه قوانین است، فرق مینهد.
پس در مدرنیته، آنچه حیاتی و بنیادی است، «آزادی» است نه فضیلت. اخلاق از سیاست بریده است و به ورطه شخصیات افتاده است.
در واقع، فردیتگرایی مدرن از دل این سخن دکارت بیرون آمده: «عقل به تساوی بین بشر تقسیم شده است.» لذا هر فردی به سهم خویش به حقیقت نزدیک است و میتواند با اتکا به خود و با اعتماد به نفس، آزادانه فضیلت را به چنگ آورد و در آغوش کشد.
البته در این میان، از فلاسفه مدرن، اسپینوزا شأن و جایگاه ویژهای دارد. زندگی شرافتمندانه و «فضیلتخواهانه»اش از یکسو و اندیشه «آزادیطلبانه»اش از سوی دیگر، ما را به تعامل و کنش و واکنش «آزادی» و «فضیلت» در تاملات و تفکراتش ره میبرد. در اسپینوزا براحتی نمیتوان از گسست آزادی و فضیلت سخن راند. به هر حال بحث از نسبت میان این 2 ما را به نسبت «فلسفه اخلاق» و «فلسفه سیاسی» در اسپینوزا راهنمایی میکند.
اسپینوزا با همه مدرن بودنش، این کلام افلاطون را تکرار میکند: «فضیلت، همان معرفت است.» منظورش چیست؟ بهزعم او زندگی فضیلتآمیز، زندگی عقلانی است. آدمی جمع «عاطفه» و «عقل» است. هر چه آدمی عواطف خود را تحت عقلانیت خویش درآورد، او اخلاقیتر و فضیلتمندتر است. معرفت عقلانی، عواطف انفعالی را به عواطف فعال بدل میکند. کمال اخلاقی هم رهایی از عواطف منفعل و رسیدن به عواطف فعال است یا به عبارتی دیگر تبدیل عواطف منفعل به عواطف فعال.
اگر ما «تصور تام و مطلقی» از عواطفمان داشته باشیم، یعنی به علل ناشناخته عواطف، معرفت داشته باشیم، آن عواطف فعالند نه منفعل. پس فعال یا منفعل بودن عواطف ما بسته به نوع معرفت ماست. هر چند بهزعم اسپینوزا بعضی عواطف همواره منفعلند لذا همواره شرند: حسد، نفرت، تحقیر نفس...
زیرا مثلا اگر بدانیم فلان رفتار شخص، از ضرورت طبیعتش ناشی شده، دیگر به او «نفرت» نمیورزیم. همین فهم است که قدرت سیاسی را در ارتباط با شهروندانش دعوت به تساهل و مدارا میکند و علیرغم گناهکار بودنشان بر آنها مهر بخشایش مینهد.
پس در حوزه سیاست، عطف به عواطف و امیال بسیار حیاتی است. ما برای خوشبخت زیستن بایست ضرورتی عقلانی را بر زندگیمان حاکم کنیم و همه چیز را از دل فرمولی عقلی منطقی استخراج کنیم. در این صورت دیگر حیات سیاسی ما نمیتواند حیاتی «تراژیک» باشد، زیرا تمام زندگی از مقدماتی منطقی استخراج میشود. چیزی به نام «سرنوشت» یا «بخت کور» که زندگی را به چیزی غافلگیرکننده بدل کند، معنا ندارد. در سیاست مدرن، «تراژدی» میمیرد. زیرا به قول ماکیاولی، ما با نیروی اراده فردی خویش، با عقل خویش، بر توسن بخت و سرنوشت افسار میزنیم و بر آن سواریم: همه چیز تحت اراده ماست، به شرط آن که عقلانیت بر وجود ما حاکم باشد.
به همین خاطر است که اسپینوزا از «هندسه عواطف» یا «ریاضیات انفعالات» سخن میگوید: «بیشتر کسانی که درباره انفعالات و شیوه زندگی انسان چیز نوشتهاند، ظاهرا نه از امور طبیعی منتج از قوانین طبیعت، بلکه از امور بیرون از طبیعت بحث کردهاند. در حقیقت چنین مینماید که آنها انسان را در طبیعت، حکومتی در درون حکومتی دیگر تصور کردهاند (که از قوانین مستقل از طبیعت، پیروی میکند)... بیگمان به نظر آنها بس عجیب مینماید... که من سعی میکنم رذایل و معایب انسان را با «روش هندسی» بررسی کنم و میخواهم اموری را که آنها مخالف عقل و نفرتانگیز میدانند با استدلال مبرهن سازم».
پس در نگاه او عواطف و امیال انسانی نیز مانند مثلث، با خطکش و پرگار قابل اندازهگیریاند. مثلا او این قضیه «هر چه عشق شدیدتر باشد، نفرت از پی آن هم به همان شدت است» را با «برهان خلف» اثبات میکند.
این نگاه ریاضیوار به همه چیز، ما را به یاد آرمانشهر افلاطون میاندازد که در آنجا «ریاضی» سهم مطلقی در تربیت شهروندان دارد، اما اسپینوزا هرگز به سیاست توتالیتر و تمامیتخواهانه افلاطون سقوط نمیکند. اگر افلاطون میگوید: هرکس «فضیلتمندتر» است، آزادترست، اسپینوزا در مقابل میگوید: آنکه «آزادتر» است، فضیلتمندتر است. همین تفاوت، تقدم آزادی بر فضیلت را در تفکر اسپینوزا نشان میدهد.
البته باید توجه داشت که اسپینوزا همانگونه که با افلاطون همسو نیست، همان طور هرگز نمیتواند با آزادی و لیبرالیسم موافق باشد: در «آزادی لیبرالی»، انسان از خواست و میل خود، آگاه است ولی از «عللی» که این «خواست و میل» را پدید آوردهاند، خبر ندارد. یک لیبرال تنها میداند که مثلا فلان کالا را میخواهد مصرف کند. ولی هیچگاه نمیپرسد که «چرا» و به «چه علت» او چنین تمایلی به چنین کالایی پیدا کرده است؟ از این رو، او خود را در این تصمیم، آزاد احساس میکند.
اما آزادی برای اسپینوزا همان «خودآگاهی» است: آگاهی از علل خواستمان. آگاهی از نیروهایی که انتخابها و اراده ما را تعیین میکنند. به زبان فرویدی، شناخت علل ناخودآگاهی که رفتار ما را به پیش میرانند. در واقع برای اسپینوزا قدرت انتخاب و آزادی ما در سایه شناخت و معرفت افزون میشود.
بنابراین در نگاه اسپینوزا، عدالت لیبرالی که صرفا منطبق بر میل فردی است نمیتواند تحقق پیدا کند، مگر آنکه این امیال، قرین شناخت و عقلانیت باشند، همانگونه که عدالت مارکسی زمانی محقق میشود که آگاهی کاذب مسلط بر کارگر، هویتی دروغین و در نتیجه فردیتی کاذب برای او جعل نکرده باشد: کارگر مسخشده، بیشک منافع قدرتمندان را بهخطا منافع خویش تصور میکند. او اسیر توهم فردیت است. این نکتهای است که لیبرالها بدان توجه ندارند.
با همه اینها، در پس تحسین بیپایان اسپینوزا از یک زندگی فضیلتمندانه و سعادتمحور، ما با یک فلسفه سیاسی «واقعبینانه» و نه آرمانگرا، در اسپینوزا مواجهایم. این نگاه واقعبینانه او در سیاست، ناشی از درک ملموس و واقعیاش از انسان است.
او انسان را موجودی دوگانه میداند: شامل «عاطفه» و «عقل». عدالت آن است که هیچیک را قربانی دیگری نکنیم. لذا اسپینوزا، برخلاف واعظان اخلاق هیچگاه احساسات یا امیال و عواطف را تقبیح نمیکند. عواطف و امیال مقتضای طبیعت انسانیاند همچون گرما برای آتش. هیچکس آتش را به خاطر گرمایش سرزنش نمیکند!
اساسا اخلاق اسپینوزایی، «اخلاق تحلیلی» است نه اخلاق وعظی، به جای آنکه از تمایلات و انفعالات به عنوان «فضایل یا رذایل» سخن بگوییم، بایست آنها را همچون خطوط یا اجسامی دانست که تحت قوانین کلی طبیعت به فهم و اندازه درمیآیند.
در واقع، نگرش واقعگرایانه اسپینوزایی در تقابل با نگرش «آرمانشهری» آگوستین قرار میگیرد. آگوستین میگوید: از آنجا که انسانها اسیر «عادت» یا «طبیعت» اند، پس به زور و قدرت بایست آنها را به راه آورد. چنین نگاهی از هرگونه تسامح و مدارایی و در نتیجه آزادی فردی عاری است. زیرا آگوستین هرگز به طبیعت بشر احترام نمیگذارد.
اما عدالت اسپینوزایی بر این باورست که از هرکس بایست به مقتضای طبیعتش انتظار داشت. قدرت سیاسی هرگز نمیتواند و نباید عوام را «ملزم» به زیستن بر طبق مقتضیات و اوامر عقل کند «همانگونه که گربه هیچ مکلف به زیستن طبق قوانین مختص به طبیعت بشر نیست».
انسانها اکثریت تابع امیالند تا عقل. عوام به دست «تخیل» راه برده میشوند، نه شناختی که «آزادیبخش» است. لذا از سعادت حاصل از شناخت بیخبرند.
بایست بشر را «آنچنانکه هست» دید نه آنچنانکه باید نبایست سرشت یا طبیعتی آرمانی را به بشر نسبت داد. «مادامیکه بشر هست، رذیلت و زشتی هم هست».
به اعتقاد اسپینوزا، در وضع طبیعی هیچ گناهی وجود ندارد. آتش را به خاطر گرمایش نمیتوان عقوبت کرد و انسان را به خاطر امیال و عواطفش. بنابراین حق طبیعی هر شخص در وضع مدنی و سیاسیاش منتفی نمیشود. حاکم هرگز نمیتواند خلاف طبیعت ما رفتار کند و حق طبیعی انسانی را سلب کند. اسپینوزا به دنبال آزادی عقل انسان است نه اقتدار و سلطهای که به بهانه صلح و امنیت اعمال میشود. لذا حاکم تنها بر «اعمال» ما حکومت دارد نه اذهان و عقول ما.
با این اوصاف، در نگاه اسپینوزا نمیتوان به نام «عدالت» یا «فضیلت»، آزادی نسبی افراد را به پرسش کشید. او بدین گونه در کشمکش میان سیاست کلاسیک و سیاست مدرن، مطلقا مدرن است: او جانب ماکیاولی را میگیرد نه افلاطون. زیرا هرگز «واقعگرایی» را قربانی «آرمانگرایی» نمیکند.
منابع:
1 - فلسفه سیاسی چیست؟ لئو اشتراوس، فرهنگ رجایی، علمی - فرهنگی، 1372
2 - اخلاق، اسپینوزا، جهانگیری، نشر دانشگاهی، 1364
3 - اسپینوزا، راجر اسکروتن، اسماعیل سعادت، 1370
4 - ماکیاولی، اسکینر، ترجمه فولادوند، طرح نو، 1381
عارف دانیالی
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد