در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
اگه ازدواجی صورت گرفته که سرانجامش به طلاق کشیده شده، کاش میشد برم عقب تا این ازدواج صورت نگیره. اگه عزیزی رو از دست دادم و براش کاری رو که میتونستم انجام بدم و انجام ندادم، کاش میشد برم عقب تا قبل از فوتش اون کار رو انجام بدم. اگه... خلاصه هر کاری انجام دادیم که از انجامش پشیمونیم، کاش میتونستیم به عقب بریم تا از اون کار جلوگیری کنیم.
خب عزیز من، حواست رو جمع کن تا این اتفاقات نیفته. با ای کاش گفتن که کاری نمیشه کرد. همه دلمون میخواد با رفتن به گذشته، اشتباهاتمون رو جبران کنیم؛ اشتباهاتی که حتی ممکنه به خاطرشون مدتها عذاب وجدان بگیریم. اما دوست خوب من، بعضی اشتباهات هستند که ضررشون قابل جبران نیست؛ پس باید حواست رو جمع کنی و فرصتهای طلایی رو از دست ندی که به خاطرشون بسوزی. نکنه یه موقع باز ببینی که فرصتها پریدهن! آدم با کمی تأمل درباره کاری که میخواد انجام بده میتونه زندگی فوقالعادهای داشته باشه. پس بازم میگم: قبل از انجام هر کاری حواست رو جمع کن و نذار حواست ورجه وورجه کنه و تو رو به اشتباه بندازه.
کیانا
اِوا... پس سیبل مقابل کجاس؟
من توی خیلی موقعیتها گیر افتادم و خیلی اتفاقها و مشکلات برام پیش اومده که خودم حلشون کردم و از نتیجهشون هم راضیام، اما الان نمیدونم با این مشکل چی کار کنم: اولش گفتن افسرده شدهای. تلاش کردم که از اون بدحالی و روحیه کِسِلی در بیام. تقریباً موفق شدم و هنوز هم میتونم موفقتر بشم اما نمیدونم با دردِ بیهدفی چیکار کنم! تا همین 3 ماه پیش دنبال وقت بودم که کارام رو راه بندازم بلکه به هدفهام برسم. تو چندتاش شکست خوردم اما هنوز خیلی هدف داشتم! ولی الان اون هدفها برام ارزش سابق رو نداره. نمیتونم خودم رو متقاعد کنم که راه درستی انتخاب کردم یا نه. اصلیترینش ادامه تحصیله اما وقتی میبینم دیگران چه جوری دربهدر دنبال کار میگردن و هیشکی هم قبولشون نداره یا بهتر بگم: فقط تجربه خودشون رو قبول دارن نه علم ما رو، واقعاً دلسرد میشم. قبول شدنش کار سختیه. بین این همه آدم باید رتبهت تا 50 بشه که یه جایی، شاید حتی شبانه، قبول بشی. بازم ارزشش رو داره؟ البته قبلاً هم میدونستم اینجوریه اما عشقم درس خوندن و ادامه تحصیل بود که الان حتی نمیدونم چرا انگیزهم رو واسه درس خوندن هم از دست دادهم. دیگه هیچ هدفی ندارم؛ هیچی. زندگی برام خیلی سخت شده چون اصلا زندگی نمیکنم. شما میتونین بگین چیکار میتونم بکنم؟ نگفتین هم نگفتین. مهم این بود که حرفم رو بالاخره به یکی دیگه بگم. در حسرت روزایی هستم که هیچ مشکلی منو به زانو در نمیآورد و حتی اخم هم به ابرو نمیآوردم.
محبوبه 20 ساله از کرمان
اولش گفته بودن که افسرده شدی؟ خیالت رو راحت کنم و آخرش رو هم من بهت بگم: اون سیبل مقابل رو میبینی؟ نه؟ پس اینا که گفتی همهش علامت افسردگیه! افسردگی رو هم رها کنی به حال خودش و از درمانش در بِری... چییییی؟ ای بابا... هی حادتر و حادتر میشه دیگه. افسردگیت رو درمان کن، خودم بهت یه هدف پیشنهاد میکنم آمممماااااه (حالا اگه ماه هم نشد، حداقل ستاره! بابا لامپ، بگو اصلا شمع... گیری داده ها!!) میتونی هم تو گوگل سرچ کنی:افسردگی + درمان + هدف ،هرچه صفحه در اینباره بود،به دقت بخوان تا حداقل یک چراغ راهنمایی دستتبیاد و راه مقاومت در برابر افسردگی را یادبگیری.
در کنار تو
ای سروِ چمان مهربانم/ وی یار روان دل نشانم/ از روز نخست که با تو بودم/ مأنوس تو گشته قلب و جانم/ حرفهای قشنگ و دلنشینت/ هر لحظه چو ورد، بر زبانم/ از بس که عزیز و با صفایی/ من سوی تو دائماً دوانم/ با بودن و دیدنت کنارم/ حقا که همیشه دلجوانم.
رئوف نوربخش 20 ساله از بوکان
احسنت و هزار بارکلا/ تعریف کنم گزافه؟ کَلا!!/ مفعول مفاعلن فعولن/ وزنش نه کم است، نه بیش، چو «فعلن»!/ غفلت ننما ز حرف تازه/ یک ریزه تخیلی که نازه/ یک عنصر شاعرانهای هم/ جایش شده بود در این سخن، کم/ باقی همه ماه، قسم به این تن/ ای قند و نبات، فدات بشم من!! (خووووب بییییییید؟ یا فردا یکی نامه میده و میگه این خوب بیدم دیگه تکراری شده؟!!)
روی ریل آرزوها
آخرین قطار به سمت ناکجاآباد، آنقدر سریع راه افتاد که مرا در آخرین ایستگاه، زیر نمنم باران جا گذاشت. بلیت خیس شده در باران را آرام آرام روی ریل بیانتها ریز ریز کردم. حالا من مانده بودم و یک عالم حرف ناگفته و یک دنیا آرزو که در کوپههای قطار جا مانده بود.
حدیث مطالبی
بارانِ احساس
امشب اشکهایم را به بلوغ سبز احساسم سپردهام. چقدر دلتنگی با من مأنوس شده است. سبکبال و بیپروا دو بال طلاییام را میگشایم و پر میکشم از خود، از این جسم غمگین. چقدر شادم وقتی بغضم میترکد، وقتی ابرها با من دوست میشوند. وقتی چشمانم را به آسمان میبخشم، باران مال تو است.
سرور احسانیفر
پیوند
سکوت شبانههایم، همیشه عبور قصهی تو را تکرار میکند و این منم، که در شرارههای انتظار تو زبانه میکشم. خاطرات ما همیشه بنبستیست از عاطفههای پریده رنگ؛ و نیامدههای ما، همیشه از غروری دردناک میپوسد. اینجا هنوز هم من اسیر خیال توام. مرا به اعتبار کدام سپیده در ابتدای شب رها کردی؟ به امید کدام بهار، مرا به ویرانی پاییز سپردی؟ طلوع امیدم را به غروب انتظارم پیوند بزن و با سپیده بیا.
شبزده عاشق
سیاهی را، رهِ پرواز نیست
آخر قصه مادربزرگ اینجوری تمام شد: کبوتر سفید قصه به امید آسمان، قفسها رو پشت سر گذاشت و رفت و یه روز به آرزوش رسید... اما من، هنوز نفهمیدهام کلاغ قصه به چه امیدی از آسمان گذشت؟مادربزرگ میگه: شاید چون آبیتر از آسمان نبود! ولی اون هرگز به آرزوهایش نرسید زیرا سیاهی رو هم با خودش میبرد.
یک شاخه عشق
سنگ صبور
مدتها بود که دنبال سنگ صبوری بودم که هم غمخوارم باشه، هم پشتیبان و همراهم... حالا به این نتیجه رسیدم که سنگ صبورترین سنگ صبورای دنیا، پدر و مادرامونن که تا عمر داریم همیشه همراهمون هستند.
زمستان بارانی از قروه
یک حوض از آبی آسمان
دلم به وسعت تمام دلتنگیهای دنیا تنگ است و نگاهم به اندازه نگاه ماهی قرمزی که آسمانش، تنها به قدر حوض کوچک کنار حیاط خانه است. چشمانم، چشمان تو را میخواند و دستانم، دستان تو را.
نرگس
هوای توفانی
میگن وقتی سیل مییاد همه چیز رو آب میبره، نمیدونن اگه بعدش توفان بشه دیگه به هیچ چیز امیدی نیست.
یک شب که برق رفته بود به سبب روشن گذاشتن شمع توی دستشویی، آتشی به پا شد که بعد از آمدن برق هم آنجا همانطور سیاه و تاریک ماند. فردا شد و این بار نوبت توفان بود. طبق معمول مادر، قربانی بچهها شد و آتشسوزی رو به گردن گرفت. ما بچهها یک گوشه کز کرده بودیم. ناگهان پدر پتکی به دست گرفت برای خراب کردن دستشویی. این بار خواهر بزرگم با بچهای که روی کولش بود ضجّه زد و نالید: آقا جون، ببخشید، سهلانگاری از من بود. انگار سیل دوبارهای آمد و با خود همه غمها را برد. آقا جونم آروم شد ولی دلم برای خواهرم سوخت.
لیلا. ج. از آمل
این چه اسمیه دیگه
گفت: میخوام اسمم رو عوض کنم. گفتم: وا...! مگه راضیه چشه؟ گفت: چیزیش نیست ولی راضیه یعنی کسی که همیشه راضیه! من که هیچ وقت راضی نیستم. از روزی که تو قنداق بودم تا روزی که میرم تو گور، از همه عالم و آدم شاکیام. همین تو، که اسمت عاطفهس، حالا مثلا خیلی مهربونی؟!! کاش اسم آدم رو موقعی انتخاب میکردند که لااقل معلوم میشد این اسم بهش میخوره یا نه!
نمیدونم، شاید حق با اونه!
عاطفه شکرگزار
منظورت از اونه، اونه دیگه؟ نه؟ یا نه... اون یکی اونهس، نه اون اونه؟!! به هر حال من یه اینهای میشناسم که همین اینه گفت به اون اونه بگی: اسم آدما، فقط واسه تفکیک صورییه، نه شناخت ماهیتی (ایول، جای ملاصدرا خالی، حرفامونم شد فلسفی)! این طوری باشه که فردا همه خودکارهایی که خودشون کار نمیکنن! خودروهایی که خودشون نمیرن! کفگیرهایی که هیچ کفی رو تو قابلمه نمیبینن یا به کف هیچ دیگی گیر نمیکنن... خلاصه هزار چیز (حتی خود همین چیز!!) دیگه هم اعتراض میکنن، همهش هم میشه یه بهونه دیگه واسه اونایی که میگن واااای هیششششکی منو دوس نداااااره! تاااااازه... بابا ماماناشون هم میشن صاحب یه تقصیر دیگه تو زندگیشون که چرا شیش ساعت نشستن یه عالم اسم رو بررسی کردن که یه اسم باحال بذارن رو بچههاشون! لابد اونم (که میگی حق با اونه) باز میخواد بگه: «نخیرم! باید صدامون میکردن: آهای هیچ اسمی ندار تا روزی که خودت ببینی چه اسمی بهت میخوره! پاشو این نمکدونه رو بده به بابات»!!!
یادم تو را فراموش
در این منممنمها، آواز ما فراموش/ در کیش خودپرستان، من با شما فراموش/ محتاج یک طلوعم، از خواب خوب خورشید/ زهی خیال باطل، نور سوا فراموش/ دف آشنای دست و پا بیقرار رقص است/ یعنی غم سکوت از، حال و هوا فراموش/ من اوج یک ترانه، آغاز ناب آهنگ/ لیکن چگونه گویم: جای صدا فراموش/ با یک جناغ ساده، یک بار از تو بردم/ ناباورانه گفتی: این ادعا فراموش/ دستی دراز کردم، تو سادهدل گرفتی/ من بیدرنگ گفتم: یادم تو را فراموش!
علیرضا ماهری
«ایول علیرضا جان، انگار که ماهری تو!/ شعرت دوای جان بود، شد رنج ما فراموش/ مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن/ جانا بدان که فعلش، گردید تو را فراموش!/ معمار این بناها، دیواره نیک ساخته/ صد حیف سقف آن شد، بر خانهها فراموش»... بیا دیگه، این چند بیت رو هم رفیق دوران مکتب و مدرسهمون، قاضی حسینی میبدی (صاحب مغازه ادبیاتفروشی سرِ همین کوچه بالایی خونه ما، اونم تازه کِی؟ در قرن دهم هجری!!) بس که ذوقش کرده بود، بشکنزنان و پایکوبان خواند و نوشت و هدیه داد به تو. برو مغازهشو ببر که بیچاره حالی واسهش نمونده بود تا بگم بری حالشو ببری!
خیالات نورانی
گفتم: سلام به روی ماهت. اون یه چشمک زد. یه نگاه به دور و برم کردم، دیدم همه جا تاریکه تاریکه. گفتم: فکر کنم حالا دیگه، فقط من و تو و ستارهها بیداریم. دوباره چشمک زد. گفتم: خوش به حالت، کاش منم مثل تو بودم و ستارهها برای دیدنم تا شب لحظهشماری میکردند. اما اون هیچی نگفت. گفتم: میدونی شب بدون تو خیلی تاریکه و من از تاریکی میترسم؟ همین جوری که بهش زل زده بودم، پلکام سنگین شد. چشام رو که باز کردم دیدم صبح شده و بابام داره لامپ سوخته پشت بوم رو عوض میکنه!
پسته خندان از تهران
جون من و جون چشات
میخوام امشب دِلمو کنم به قربون چشات/ یه غزل بگم، برا شام غریبون چشات/ تا سحر بیدار بشینم و فقط نگات کنم/ راهو سد کنم واسه خواب پریشون چشات/ میخوام امشب تا سحر مست و غزلخونت باشم/ من و گریه باشیم و دل، سه تا مهمون چشات/ شاهنشین دلِتو میخوام چراغونی کنم/ با نگاه و خنده و آیینهبندونِ چشات/ یا چشاتو هم بذار، اینقده آتیشم نزن/ یا منو اسیر کن و بِبَر تو زندون چشات/ یه غزل نذر تو کردم تا مگه روا بشه/ حاجت این دل شیدا زیر ناودون چشات/ عمریه می شم فدات و چشات ولی نمیذارن/ نگو نه، ایندفعه رو جون من و جون چشات.
پیروز حاجیان از شاهینشهر اصفهان
ایول! ایول! تفضّل! احسنت! مرحبا بکم یا اخی! فقط داداااااش، سراغ اون چشا میرییییی، عینک پولورایز، یا اگه نبود، دیگه حداقل فتوکرومیک یادت نرهها!! آ...باریکللللااااا.
ردّ یک خیال
پلک بر هم زدم. قاصدکی بال و پر شکسته، زیر گامهایی غفلتزده مأوا گرفته بود. در نگاهش میشد هزاران سال آوارگی را خواند. در تودرتوی بغضهای نشکستهاش هزار حرف نگفته، هزار سِرّ پنهان، تار تنیده بود و در لابلای پرزهای بینظیر تار و پودش معصومیتی آشنا به چشم میخورد. میتوانستی در ذره ذره اشکهای خشکیدهاش تمام چاههای سربهزیر را مهمان کنی و شاید اگر قدری فراتر میرفتی نیز، تهسایهای از شادی را هم میشد در دلش بیابی؛ با این حال، مرا غمی غریب در برگرفت: هنگامی که من در خیال دست و پا میزدم، او بیهیچ کلامی رفته بود. جایش همیشه روی تنهاییام خالیست.
بانوی شبگرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد