داستانک
وفا
سیسال است که بی او زندگی میکنم.
تکرار
نیلوفر مالک
پیرزن زنگ خانه را فشار داد و به شیشه رنگی در خیره شد. جوابی نیامد. بار اول که زنگ زد عبور سایهای را از پشت شیشه دیده بود و بعد از آن فقط سکوت بود و تاریکی. پیرزن روی پله خانه نشست و توی دستش «ها» کرد. یادش نیامد چه مدت است آنجا نشسته. یادش آمد آنجا خانه دخترش است. یادش آمد 30 سال پیش مادر زنگ بلبلی خانه را میزد و او بعضی وقتها بچهها را ساکت گوشهای نگه میداشت و جواب نمیداد. خسته شده بود از نگهداری پیرزن و شستن لباسهایی که بو میداد و فرشی که نم داشت.
پیرزن بلند شد. پله خیس بود. لرزش گرفت. سلانه سلانه راه خانه خودش را پیش گرفت. توی ذهنش 30 سال بعد را تصور کرد، دخترش را و زنگی که بیجواب میماند.