روایت زندگی احسان قاسمی شهید ۱۶ساله شهر قم در نبرد ۱۲روزه

از چایخانه‌ حضرت تا بزم شهادت

در دل خاکی‌ترین کوچه‌های قم، جایی میان حرم و جمکران، روایتی آغاز می‌شود که بوی هل و قند چایخانه‌اش هنوز در جان شهر جاری ا‌ست. قم، دیار سوهان و قنات، دیار ایستادگی در برابر تاریخ، این‌بار میزبان نوجوانی شد که با نام احسان، از همان لحظه تولد، دلش را به حرم گره زد. در شهری که هر سنگش خاطره‌ای از مقاومت دارد، احسان با تسبیح سبز و دل بی‌قرار، راه خادمی را برگزید؛ نه برای افتخار، بلکه برای آرامش دلش، برای خدمت به زائران امام رئوف.
در دل خاکی‌ترین کوچه‌های قم، جایی میان حرم و جمکران، روایتی آغاز می‌شود که بوی هل و قند چایخانه‌اش هنوز در جان شهر جاری ا‌ست. قم، دیار سوهان و قنات، دیار ایستادگی در برابر تاریخ، این‌بار میزبان نوجوانی شد که با نام احسان، از همان لحظه تولد، دلش را به حرم گره زد. در شهری که هر سنگش خاطره‌ای از مقاومت دارد، احسان با تسبیح سبز و دل بی‌قرار، راه خادمی را برگزید؛ نه برای افتخار، بلکه برای آرامش دلش، برای خدمت به زائران امام رئوف.
کد خبر: ۱۵۳۶۴۴۵
نویسنده زهرا شکراللهی - گروه دفاع مقدس
 
او در میان صدای نقاره‌خانه و بخار چای بزرگ شد؛ در سایه دیوارهای سردصحن عتیق ودرگرمای عشق به امام‌رضا(ع). قم، با همه معنویت و مبارزه‌اش، شاهد رشد پسری بود که در روزهای آتش و حماسه، قلبش با موشک‌های سجیل و شعارهای مرگ بر اسرائیل می‌تپید. نوجوانی که نه در میدان جنگ، که در خانه‌ای ساده در سالاریه، هدف حمله وحشیانه رژیم صهیونیستی قرار گرفت؛ اما شهادتش، چون اذان صبح، نور و روشنی به ارمغان آورد.
   
قم؛ دیار مقاومت و معنویت 

قم، کهن‌دیاری که در روزگار ساسانیان به عطر زعفرانش شهره بود، سرزمینی پولادین که تاریخ، ایستادگی‌اش را در برابر یورش بیگانگان ــ از مغول تا تیمور لنگ ــ به حافظه سپرده است، در میان راه‌ و جاده‌های اصلی ایران قرار داشت و میزبان حضرت معصومه(س)،خواهر امام‌رضا(ع)شد.شهری با قنات‌ها وغارهای کهن که با تاریخ عجین است. شاه‌عباس اول آرامگاه حضرت‌معصومه(س) را مرمت کرد و کم‌کم مدرسه‌های علمیه شیعیان پاگرفت. قم، سنگر تسخیرناپذیر نبرد با استبداد شاهنشاهی شد و صحن مدرسه فیضیه، طنین‌انداز فریادهای انقلابی. این شهر با آغوشی باز، مأمن برخی مراجع و استوانه‌های علمی شد که پس از سال‌ها مجاهدت در عراق، به دیار خویش بازگشته بودند تا کانون تپنده هدایت باشند.
   
تولد در پناه حرم و جمکران

احسان قاسمی، یکی از همان فرزندان نجیب و شیرپاک‌خورده‌ دیار قم بود که در یکی از روزهای سال ۱۳۸۸ دیده به جهان گشود. پدرش دریک چاپخانه و صحافی کوچک میان عطرمرکب و کاغذ کار می‌کرد. به رسم مردمان قم، اولین جایی که نوزاد را بردند حرم حضرت‌معصومه(ع)بودوپس از آن به مسجد ومحراب امام‌زمان(عج)درمسجد جمکران رفتند.

اشتیاق خادمی امام رئوف
احسان دوران تحصیل را در مدرسه‌های شهر قم سپری کرد. او از همان کودکی دلبسته و شیفته‌امام رضا(ع) بود. همین که ۱۳ ــ ۱۲ ساله شد و کمی استخوان ترکاند، تاب نیاورد؛ شناسنامه‌اش را از مادر گرفت و با همان شور نوجوانی، در بخش خادمان نوجوان امام‌رضا(ع) ثبت‌نام کرد تا نامش در فهرست زائران و خادمان حضرت ثبت شود. دلش آرام نداشت. چهارشنبه‌ها به مسجد جمکران می‌رفت. به دیوار سنگی و خنک مسجد تکیه می‌داد. زیر باد ملایم پنکه، دانه‌های سبز تسبیح را میان انگشتانش می‌لغزاند و چشم‌های درشت و مشکی‌اش را می‌بست، نفس‌هایی عمیق می‌کشید و ساعتی بعد، بلند می‌شد و با دلی آرام‌تر به خانه بازمی‌گشت.

در چایخانه حضرت
روزی که پیامک قبولیِ خادمی را دید، از شوق روی پا بند نبود. همراه پدر و مادر، جاده‌ «حرم تا حرم» را به سمت مشهد پیش‌گرفتند. چراغ‌های مسیر چنان می‌درخشیدند که گویی جاده، رنگ شب به خود ندیده بود؛ راهی که باید نامش را «از چراغ تا چلچراغ» گذاشت. احسان در صحن عتیق، کنار ایوان عباسی، به دیوار سنگی و خنک تکیه داد و چشم دوخت به پنجره‌ فولاد. درحالی‌که چشم‌هایش از ذوق می‌درخشید و لب‌هایش در نجوا می‌جنبید، درخشش ایوان طلای اسماعیل، نگاهش را خیره کرد. چند دقیقه به رفت‌وآمد زائران نگاه کرد، به لیوان‌های پر از آب سقاخانه، به صدای نقاره‌خانه حضرت گوش داد. دلش به حرم گره خورد.مدارکش را که تحویل داد و لباس خادمی و کارت چایخانه را که گرفت، دیگر آرام وقرارنداشت.سجده شکرلازم بود.چایخانه یعنی تکاپو، شستن، ایستادن واستقبال از زائران.صدای  استکان و نعلبکی‌ها، عطر چای حضرتی و حبه‌های سفید قند، احسان را اهل و اهلی چایخانه کرده بود. بوی هل به جانش می‌نشست و پاهایش از ایستادن‌های طولانی خسته نمی‌شد؛ انگار در آن فضا، خستگی معنایی نداشت.

روزهای آتش و حماسه 
تمام خرداد ۱۴۰۴ برای احسان به انتظار تمام‌شدن امتحانات گذشت؛ تا راهی حرم شود و پای قول و قرارش برای خدمت در چایخانه بایستد. در این میان تب دیوانگی اسرائیل بالاگرفت. نیمه‌شب ۲۳ خرداد به تهران حمله کرد. کنار قاب تلویزیون به رنگ نوار مشکی درآمد. آه از نهاد مردم ایران بلند شد.شب عید غدیر، در سکوتی سنگین و اضطرابی فراگیر فرورفت، جاده‌ها شلوغ شد و شایعه‌ها دهان‌به‌دهان می‌چرخید. الله‌اکبر نخستین اذان غروب محله، مصادف شد با پاسخ دندان‌شکن ایران به اسرائیل. ده‌ها موشک از مزرعه‌های موشکی ایران شلیک شد.

ایستادگی در برابر تجاوز 
احسان که مرتب اخبار را در فضای مجازی دنبال می‌کرد، با دیدن هر شلیک زیر لب گفت: «بابا دمت گرم، بزنید این اسرائیل رو نابود کنید.» رو به مادرش کرد و گفت: «پام برسه چایخونه، صد بار می‌گم مرگ بر اسرائیل.» اضطراب از سر و روی مادر می‌بارید. یک روز اسرائیل به صداوسیما حمله کرد و ایران در پاسخ، زهر موشک‌های سجیل را در حلقش ریخت. روزی دیگر اسرائیل جاده را هدف گرفت و ایران تأسیساتش را در هم کوبید. ماجرای ایستادگی برای میهن بود و رزمندگان کوتاه نمی‌آمدند. قم، از سر و صدای جنگ جز شلوغی جاده و اخبار چیزی ندیده بود.

آخرین شب تابستان؛ عروج از سالاریه 
جمعه احسان با خانواده، به مسجد جمکران رفت. نزدیک محراب نشست و به دیوار سنگی و سرد مسجد تکیه داد. چند ساعت خلوت و دوری از هیاهوی جنگ سپری شد. شب از نیمه گذشته بود. آخرین شب بهار ۱۴۰۴، نهمین روز جنگی بود که به‌یکباره سرزمین ایران را به میدان مقاومت و همدلی تبدیل کرد. احسان از آستانه در خانه داخل شد. خانواده‌اش در آخرین طبقه ساختمان سکونت داشتند. تنها نیم ساعت از خواب اهل خانه گذشته بود که صدای پی‌درپی انفجار، ساختمان چهارطبقه را لرزاند. هدف، سرلشکر گمنام یعنی همسایه‌شان محمدسعید ایزدی، مسئول میز فلسطین در خاورمیانه بود. ساختمان آسیب دید. بوی انفجار دود و سوختگی و سیاهی همه جا را پر کرد. اما از آن ساختمان دو نفر پر کشیدند. ستون دود و آتش به آسمان می‌رفت. اهل ساختمان به خیابان پناه بردند جز احسان و سرلشکر ایزدی. با صدای اذان صبح مسجد، محله سالاریه قم، خبر شهادت احسان، پسر ۱۶‌ساله قمی، در کوی و برزن شهر حضرت‌معصومه(س) و ایران پیچید. احسان همراه سردار مقاوم ایران به شهادت رسید. احسان نوجوانی بود که میان استکان‌های چایخانه حضرت، عشق را دم می‌کرد و با آرزوی خدمت در حرم، بزرگ شد. او گرچه نتوانست تمام خرداد را به انتظار پایان امتحانات بماند، اما در آخرین شب این ماه، سخت‌ترین آزمون زندگی‌اش را با نمره‌ای سرخ پشت سر گذاشت. حالا چایخانه صحن عتیق، جای خالی خادمی را حس می‌کند که دعای «مرگ بر ظالم» بر لب داشت. او نرفت، بلکه در جوار بانوی کرامت ماندگار شد تا ثابت کند برای سرباز واقعی وطن بودن، گاهی همین ۱۶‌سالگی هم کافی است. یادش در نسیم جمکران و نامش در زلال حوض‌های حرم، تا همیشه جاری خواهد ماند.
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها