برای «حاج‌ آخوند» و یاد پایای مهرش

در اثنای مطالعه‌ یادنامه‌ گوهری «حاج‌ آخوند» مشق‌ عاشقی می‌کنم و با خاطرات طرب‌انگیز حاج شیخ محمودرضا امانی، آسیّد علی‌آقا مهاجرانی، آقاسیّد شاهنامه‌خوان و... دفتر ایّام را ورق می‌زنم... تاکنون «مهاجران» دیار دلربای موصوف در کتاب را ندیده‌ام... می‌گویند: مهاجران، گُهرستانی به‌غایت زیبا در استان مرکزی است که‌ حسّ و حالی متفاوت در آب و خاکش نهفته دارد... مثل دشت جنّت‌نشانِ آهوان، همچون طبیعت چشم‌نواز رشم که کأنّه عروس شمال، دامان کشان تا دروازه ی کویری آن، به ماه‌عسل آمده است... من، با همه وجود، این نقل‌قول را پذیرفتم، زیرا؛ زمینی که بر آن «حاج‌آخوند» قدم نهاده، در آن کشت و زرع کرده، و بر خاکش نماز گذارده، باید قطعه‌ای از بهشت‌خدا باشد.
در اثنای مطالعه‌ یادنامه‌ گوهری «حاج‌ آخوند» مشق‌ عاشقی می‌کنم و با خاطرات طرب‌انگیز حاج شیخ محمودرضا امانی، آسیّد علی‌آقا مهاجرانی، آقاسیّد شاهنامه‌خوان و... دفتر ایّام را ورق می‌زنم... تاکنون «مهاجران» دیار دلربای موصوف در کتاب را ندیده‌ام... می‌گویند: مهاجران، گُهرستانی به‌غایت زیبا در استان مرکزی است که‌ حسّ و حالی متفاوت در آب و خاکش نهفته دارد... مثل دشت جنّت‌نشانِ آهوان، همچون طبیعت چشم‌نواز رشم که کأنّه عروس شمال، دامان کشان تا دروازه ی کویری آن، به ماه‌عسل آمده است... من، با همه وجود، این نقل‌قول را پذیرفتم، زیرا؛ زمینی که بر آن «حاج‌آخوند» قدم نهاده، در آن کشت و زرع کرده، و بر خاکش نماز گذارده، باید قطعه‌ای از بهشت‌خدا باشد.
کد خبر: ۱۵۲۶۲۰۲
نویسنده شهاب‌ الدین بنائیان 

 گاه با خوانش این کتاب درس‌آموز، اشک شوق ریختم و وقت دیگر، از غصّه‌‌های پیدا و پنهان اهالی مسلمان و ارمنی اش، گریستم. چقدر دلم برای حاج‌آخوند تنگ شده است، می‌‌خواهم ببینمش، و تکرار این بیت پرمعنا را از زبان ذکرگویَش بشنوم: 
رطل گرانم ده ای مرید خرابات
شادی شیخی که خانقاه ندارد

امّا دریغا که زمانه، میان نسل امروز و او، به اندازه‌ دوری ما از فرهنگ آباء و اجدادی‌، فاصله انداخته است! گویا این آخوند دهات‌نشین که دانایانی دانش‌ور، ریزه‌خوار سفره عرفانش بوده‌اند، ۶۳ سال عمر بابرکت نموده، و در دهه پنجاه شمسی، جان به جان‌آفرین بخشوده است. حالیا که از زمان رحلتش آگاه شدید؛ بر من‌بنده خرده نگیرید که چرا عزم تماشایش نموده‌ام! مگر لسان‌الغیب نفرمود: 
«بُعد منزل نبُوَد در سفر روحانی» 

اگر روحم طالب دیدن حاج‌آخوند است، پس می‌تواند وی را هر جا که هست بیابد و وجود مشحون از مهرش را در آغوش بکشد. با خود گفتم: در پِی‌اش کجا بروم‌؟ کدامین پرواز، دست دلم را به پای سیمرغ پندارش می‌رساند و هم‌نشینی ملّای ادیب و نکته‌دانی که از غوغای شهر به روستا گریخته است را از پس گذشت نیم‌قرن میسّر می‌سازد... گِردِ همین افکار بودم که سیّدالکریم مرا به پابوسیِ بارگاهش فراخواند! حقّا که با کریمان کارها دشوار نیست. 
به محضر باهرالنّور شاه‌ عبدالعظیم و دو امامزاده‌ی عالی‌قدر علیهم‌السّلام، سلامی از اعماق جان کردم و در گوشه‌ای از آستان ملک‌آشیان حضرتش، به انتظار تماشای سیمای نورانی حاج‌آخوند نشستم. منی که سطر سطرِ کتاب را نه با چشم سر که با دیده‌ دل، بارها خوانده‌ام، شهادت می‌دهم؛ این مردِ ‌الهی، نامیرا است. چگونه می‌شود انسانی کریم که تنها سرمایه‌ مادّی زندگی‌ -باغ انگورش- را برای شادی طفلی محروم‌ ‌ببخشد، زنده نباشد؟! حاج‌آخوند! تو زنده‌ای، و مانند رودی خروشان در بستر دوران‌ها جریان داری، چشمه‌ فیّاض جان آگهت، آفتابی خاموش ناشدنی است... قرار ما، شهرری، همان جای همیشگی که هر وقت مرغ دلم برای زیارت کربلا پر می‌زند، به آن‌سو ره می‌سپارم... به امید دیدار.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها