گلستان جعفریان در این سالها از موضوعات مختلف ادبیات پایداری نوشته است. در میان تمام موضوعاتی که از آن نوشتید، کدام حوزه بیشتر دغدغه خود شما بوده است؟
اسرا، ادبیات بازداشتگاهی و زنان، موضوعات مورد علاقه من در ادبیات پایداری است. «چهار فصل کوچ» و «همه سیزده سالگیام» را حول محور همین موضوعات کار کردهام. «اتاق تشریح» هم هنوز چاپ نشده و در مورد خاطرات اسراست. دلیل اهمیت این حوزه برای من این است که فردی که اسیر میشود، از طبیعیترین حقوق انسانی بیبهره است و سالهای زیادی هم در اسارت به سر میبرد. حسین لشکری ۱۸ سال اسارت را تحمل کرد، او چطور میتواند خود را سرپا نگه دارد و به پرسشهای خود پاسخ دهد؟ اینکه من چرا این کار را کردم؟ چرا زندگی من به این شکل در آمده؟ حسین لشکری با چراهای ذهنی خود چه میکند؟ من اصولا آدمی هستم که چرایی در زندگی برایم خیلی معنا دارد. بحث ادبیات بازداشتگاهی از جهت چرایی داشتن برایم جذاب است و فکر میکنم در این حوزه بیشتر از اینکه سراغ چرایی و ذهن آزادهها رفته باشیم، به این سمت رفتیم که چقدر شکنجه شدند یا خوراک خوبی نداشتند. من از یک اسیر شنیدم که در ۸ سال دوران اسارت خود در سالنی زندگی میکرده که ۳۰۰ نفر دیگر هم آنجا بودند و خلوت نداشته و فضایی برای تنها بودن پیدا نمیکرد. نبود تنهایی برای او بسیار زجرآورتر و سختتر از کتک خوردن بوده است. این حرف بزرگی است و کسی روی این موارد متمرکز نبوده است. اینها موضوعات پیچیده ذهنی اسرا و آزاده هاست که به درستی راجع به آن کار نشده است.
وقتی از بازماندگان جنگ صحبت میکنیم بیشتر به سمت جانبازان میرویم در حالیکه اسرا هم از بازماندگان جنگ هستند، اما سهم محدودی از این روایات دارند. به نظر شما چرا از اسرا کمتر گفته و شنیدهایم؟
حسین لشکری در اثر قفل عضلات، ایست قلبی و کابوسهای شبانه شهید میشود. خود این شهید تعریف کرده که یک شب با تب و لرز از خواب بیدار میشود. منیژه همسرش از بوی سیگار او از خواب بیدار میشود و میبیند که همه اتاق را دود سیگار گرفته است، میگوید چرا آنقدر عرق کردی و حالت بد شده؟ شهید لشکری میگوید دوباره کابوسها تکرار شدند و سربازهای عراقی تا پشت در خانه آمده بودند و میگفتند حسین تو آزاد نشدی، تمام چیزهایی که الان داری توهم است و باید به سلولت برگردی. اینها خیلی مسائل پیچیدهای است. به نظرم یک اسیر حتی زمانی که برمیگردد هم بخشی از وجودش با آن اسارت همراه است. ما به این موضوعات نپرداختیم. من در بخش جانبازان با جانباز حسین صفایی که از گردن قطع نخاع شده است، مصاحبه مفصلی داشتم که به صورت یک کتاب ۳۰۰ صفحهای چاپ شد، اما فکر میکنم رنجی که حسین لشکری کشیده بیشتر از حسین صفایی بوده است. یک اسیر در طول سالهای اسارت با یک درد روحی زندگی میکند که تا سالها همراه اوست.
شما با شهید لشکری هم صحبت کرده بودید؟
نه، ولی یادداشتهای بسیاری از طریق همسرشان به دستم رسیده که آنها را خواندهام. در این یادداشتها خود حسین لشکری از شرایطش در سلول نوشته است. در جایی از این یادداشتها گفته من هفت ماه است آفتاب را ندیدهام. این خیلی عجیب است که یک انسان هفت ماه آفتاب را نبیند و دیوانه نشود. این شهید در مدت اسارت خیلی اتفاقی یک استکان آب سرد به او میرسد و میگوید این آب بهترین هدیهای بود که در طول اسارت به من رسید. قضیه این است که سرباز عراقی ته مانده آب سردی را که خورده بود و میخواسته آن را دور بریزد، ولی اینکار را نکرده، به او داده است. شرایط آزادی، ادبیات بازداشتگاهی را خیلی بهتر نشان میدهد. این درک را به انسان میدهد که خیلی از نعمتهایی که در اطرافمان هست و برای ما معمولی شده را درک کنیم. مثلا اینکه هرروز به راحتی میتوانیم نور خورشید را ببینیم برایمان خیلی عادی است. شاید طی اتفاقی نعمتهایی که داریم را از دست بدهیم؛ باید قدردان این نعمتها باشیم.
الان تعداد خیلی کمی از پدران و مادران شهدا در قید حیات هستند و بسیاری از همسران شهدا هم پا به سن گذاشتهاند و فرزندان شهدا هم خاطره دقیقی از پدران خود ندارند؛ این خاطرات را چطور باید ثبت کرد که به آیندگان برسد؟
امروز افرادی هستند که در این مسیر نیستند، اما برای شهدا احترام خاصی قائلند. اما فقط احترام کافی نیست، تاثیر گرفتن هم شرط است. آثار ما وقتی خوب است که بتواند روی خواننده تاثیر خوب و مطلوبی بگذارد.
چرا بین تمام حوزههای ادبیات سراغ ادبیات پایداری رفتید؟
به قول جلال آلاحمد که میگوید «از رنجی که میبریم»، من برای رنج اصالت قائل هستم. احساس میکنم آمادهام برای اینکه رنج انسانها را بشنوم، بنویسم، یاد بگیرم و بفهمم که در شرایط خصمانه با چالشها و موضوعاتی که در زندگی همه هست، چطور میتوان کنار آمد؟ ادبیات پایداری در این زمانها و در پیچهای تند و سخت زندگی خیلی به من کمک کرده است. وقتی میبینم این ادبیات آنقدر در زندگی واقعی به من کمک میکند، نمیتوانم از آن دست بکشم. گاهی به خاطر حرف کسی ناراحت میشوم، بعد وقتی یادداشتهای حسین لشکری را میخوانم، میفهمم آنچه که او کشیده در برابر چیزی که الان تمام ذهن مرا اشغال کرده، خیلی کوچک است.
شما دنبال موضوع دردناکی رفتید. جنگ واقعا دردناک و بیرحم است. بین همه چیزهایی که شنیدید و نوشتید، برای کدام مورد خیلی اذیت شدید؟
فخرالسادات در میان ازدحام و مردم قرار گرفته، برادرش خبر شهادت احمد را آورده است، به برادرش میگوید آیا من دینم را به انقلاب ادا کردم؟ برادرش میگوید بله. بعد از آن جمعیت را ترک میکند، از غیبت بقیه استفاده کرده و به قبرستان زنجان میرود و از مسئول سردخانه میخواهد جنازه احمد را به او نشان بدهد. میخواهد قبل از اینکه ازدحام به قبرستان برسد و او نتواند با احمد خداحافظی کند او را ببیند. آن مرد که پیر هم هست میگوید تو زن جوانی هستی و تنهایی، نمیتوانم اینکار را انجام دهم. فخرالسادات باز هم درخواستش را تکرار میکند. درنهایت پیرمرد در کشو را باز میکند فخرالسادات پیکر احمد را میبیند. به گفته خودش ترکشها روی صورت احمد مثل ستاره برق میزدند و فخرالسادات از آرامشی که در صورت احمد میبیند حسرت میخورد، انگار که خوابیده باشد، ولی فخرالسادات زانوهایش سست میشود و روی زمین مینشیند و آنجاست که میفهمد احمد رفته و قرار است چه شرایط سخت و پیچیدهای را بعد از او تجربه کند.
با خودم فکر میکنم یک انسان چطور میتواند اینقدر سرسخت باشد و این شرایط را تاب بیاورد؟ چه چیزی در روح یک انسان هست که میتواند تا این حد تابآوری خود را بالا ببرد. یک دختر در سن ۲۰ سالگی و مادر دو فرزند خردسال، برود پیکر شوهرش را تحویل بگیرد و در تنهایی با او صحبت کند؟
جنگ دردناک است، فخرالسادات درد و رنج میکشد تا حدی که زانوانش در کنار پیکر همسرش سست میشود و روی زمین میافتد. همیشه اتفاقاتی که قرار است تو را تغییر بدهد و روحت را بزرگ کند، دردناک هستند و ما این را در خاطرات جنگ میبینیم.
سؤال بزرگ شما در مورد جنگ چیست که پاسخ آن را هیچ جایی پیدا نکردید؟
چرا منیژه همسر شهید لشکری ۱۸ سال منتظر ماند؟ فخرالسادات کسی مثل مامان لعیا دارد که میخواهد دخترش در آرامش باشد، اما چرا او خودش را در آتش میاندازد؟ چرا پیکر غرق در خون احمد را میبیند؟ آیا من جای آنها بودم اینگونه زندگی میکردم؟ همان انتخاب را میکردم؟ دنبال این هستم که چرا این انسانها آنقدر با درد زندگی کردند؟ میتوانستند راحتتر زندگی کنند. منیژه میتوانست ۴ سال بعد از شهادت همسرش ازدواج کند، همان زمانی که از بنیاد شهید سراغش میروند و میگویند میتوانی فرزندت را به خانواده همسرت بسپاری و ازدواج کنی یا حتی میتوانی او را نگه داری و زندگی جدیدی را شروع کنی، تو یک دختر ۲۲ ساله هستی. آن زمان هم حسین مفقودالاثر بود، بعد ۴ سال این پیشنهاد به او شد. منیژه بعد از اینکه حسین بر اثر تبعات اسارت شهید شد گفت که اگر عقل الانم را داشتم آن موقع باید به حرف بنیاد شهید گوش میدادم. انتخاب آنها خیلی سخت و پیچیده است و من در آثار ادبیات پایداری این را نمیبینم. میبینم که تمجید میشود، اسطورهسازی میشود که چه خوب که این انتخاب را کرده، ولی من سعی کردم بگویم اگر این زندگیها خوب هستند سخت هم بودهاند، اگر میتوانی سختی بکشی باید سمت چنین انتخابهایی بروی. یا برخی آثار فقط سمت درد مطلق و سیاهی میروند یا به سمت عشقهای اسطورهای که خیلی واقعبین نیست. آثاری که واقعیت دردناک زندگی آنها را نشان بدهد، کم است. البته با تمام این توصیفات من باز هم به سمت ادبیات پایداری میآیم، با وجود آن همه درد و رنجی که دارد. چون ماهیت زندگی دردناک است و هرچه بخواهیم از آن فرار کنیم، باز هم یقه ما را میچسبد. پس چه بهتر که یاد بگیریم با درد و رنج کنار بیاییم و زندگی کنیم. نه تنها در کتابهای سوره مهر، بلکه در کتابهای حوزه ادبیات پایداری، این واقع گرایی وجود ندارد.
در «روزهای بیآینه» یکسری کلیشهها شکسته شد، چون همسر شهید لشکری مثل تمام همسران شهدا نبودند؛ فکر نمیکنید به همین دلیل این کتاب آنطور که باید دیده نشده است؟
در کتاب «پاییز آمد» فخرالسادات دختری با تفکر دینی و انقلابی است، خودش انتخاب میکند اینگونه زندگی کند، اما منیژه همسر شهید لشکری، خودش میگوید که جنگ مثل یک طوفان به زندگیاش زده است. میگوید من انتخاب نکردم، من آدمی نبودم که دنبال مبارزه باشم. با آدمی که خلبان است و آمریکا رفته ازدواج کردم تا یک زندگی عاشقانه و خوب داشته باشم، اما جنگ طوفانی شد و به زندگی من زد. منیژه یک رفتار و فخرالسادات رفتار دیگری را در مواجهه با جنگ بروز میدهد. این تفاوت دیدگاه را اصلا در کتابهای هیچ انتشاراتی نداریم. برخی به من گفتند رویکردی که در حوزه ادبیات پایداری داری، ضد جنگ است. کسی به من گفت من وقتی «روزهای بی آینه» را خواندم به سوریه نرفتم، گفتم چرا؟ گفت، چون نگران این شدم که بعد شهادتم چه بلایی سر خانوادهام میآید. گفتم اینکه خیلی خوب است که تو به سوریه نرفتی. گفت خوبه؟ گفتم بله، چون جنگ به انسانهایی احتیاج دارد که بدانند این بلاها سر خانوادهشان میآید، ولی باز هم به جنگ میروند و میجنگند. من نمیخواهم فریب بدهم، من حتی در کتاب «همه ۱۳ سالگیام» همین را از مهدی میخواهم. به او میگویم آیا تو در ۱۳ سالگی فقط تحت تاثیر تبلیغات به جنگ رفتی؟ یا واقعا به این نتیجه رسیدی که باید بروی و بجنگی؟ این رویکرد من را خیلی از افراد نمیپسندند و ممکن است بگویند آدم ضد جنگی هستم، اما من به کار خودم اعتقاد دارم و میدانم از حوزه ادبیات پایداری چه میخواهم. این تفکر را هم در کتابهایم آوردهام.
در حال حاضر مشغول چه کاری هستید؟
در حال حاضر درباره هاجر بشارت، همسر شهید ابراهیم تلان کار میکنم. این خانم خواهر ۳ شهید هستند. وقتی با ابراهیم ازدواج میکند ۱۹ سال دارد و به خاطر شهادت سه برادرش شرایط روحی به هم ریختهای را تجربه میکند. ابراهیم خیلی او را آرام میکند و میگوید من جزو بهداری سپاه هستم، مطمئن باش که از خط مقدم خیلی دورم و شهید نمیشوم. خود هاجر میگوید احساس کردم این حرف انگار وحی منزل است، وقتی ابراهیم میگوید شهید نمیشوم یعنی شهید نمیشود و این خیال من را راحت میکرد. این دو زندگی خیلی عاشقانه و شیرینی داشتند. به گفته خودش، چون دیگر از مرگ و شهادت میترسیده ابراهیم را انتخاب میکند و فکر میکند او را از دست نمیدهد و عمری طولانی دارد، اما پارادوکسی پیش میآید و آن هم شهادت ابراهیم است که زندگی را برای هاجر پیچیده میکند. این کتاب به زودی از انتشارات سوره مهر منتشر خواهد شد.