قدر نمیدانم آقا!
نمیتوانم ذرهای از محبتهایتان را جبران کنم. حتی زمانی که دانشگاه مورد علاقهام را با دعای شما به دستآوردم فقط توانستم جعبهای نان رضوی بگیرم و دور حرمتان پخشکنم.مرا ببخش که زمانهایی که مغزم قفل میشود از کار دنیا و گره میخورد زندگیام، بیشتر یادتان میافتم و میآیم حرمتان و آنقدر دور گنبدطلایتان میچرخم که گویی قصد طوافتان را دارم.
آقا، با شما بیشتر از رفقایم خاطره دارم. از خانهسازی با مهرها گرفته تا سرسره بازی روی سرامیکهای براق صحن پیامبر اعظم، از چایخانه تا جمع شدن کبوترها دورمان، به خاطر لقمهای گندم. هیچوقت روزی را که از دست یکی از خادمهایتان ژتون غذای حرم را گرفتم، یادم نمیرود. خادمها چه اکسیری در آن غذا میریزند که آنقدر مزه بهشت میدهد؟
آقا ببخش که کوتاهی میکنیم و به اینکه بعد از نماز، به سمت گنبدتان سلام بدهیم، اکتفامیکنیم.
مادر میگوید اگر دیدم زمانی غیر از طلوع و غروب آفتاب نقاره زدند، یعنی بیماری به دعای شما شفا یافته. آقا میشود روزی هم نقارهها به خاطر ما به صدا در بیایند؟