مثلا چندی پیش نوشته ای در فضای مجازی پخش شده بود که میگفت(یه جا تو بچگی برای آخرین بار رفتیم تو کوچه و بازی کردیم بدون اینکه بفهمیم آخرین بار بوده) این جملات احساسات آدمهای زیادی را درگیر کرد و نظرات عجیبی نوشته شده بود. خیلیها را در فکر فرو برده بود که بهراستی آخرین بار چه زمانی بود؟ چقدر در آن روز از بازی کردنمان لذت بردیم؟ چقدر با دوستانمان خوراکی خوردیم و از ته دل خندیدیم؟ بهراستی آخرین باری که از عمق جانمان خوشحالی قل میزد، کی بود...؟
آخرین آغوش
آن روز را خوب به خاطر دارم. یکساعت و نیم در مسیر بیمارستان ماندیم.پنجشنبه بود و آن ترافیکهای عجیب تهران. به بیمارستان که رسیدیم آخرین لحظات وقت عیادت بود.خودم را سریع به اتاق رساندم. روی تخت خوابیده بود. حالا خیلی نحیفتر شده و زیر پتوهای بزرگ، انگار بدنش گم شده بود. بالا سرش که رسیدم، چشمانش را باز کرد و خندید. دستان بیجونش را باز کرد و خواست در آغوشم بگیرد و من هم از خداخواسته خودم را در آغوشش حل کردم. بوی تنش را به ریههایم کشیدم. از من تشکر کرد که آمدم. گفتم: زود خوب میشی و میاییخونه. پرستار اجازه نداد بیشتر از این در آغوشش بمانم. همان شب تمام کرد و من همیشه در حسرت یک بار دیگر در آغوش او بودن، ماندم اما خوشحال بودم که در آخرین روز زندگیاش توانستم قلبم را به قلبش نزدیک کنم و در بغلش لحظاتی اندک بمانم. به این فکر کردم که اگر آن روز بهخاطر ترافیک و خستگی به بیمارستان نمیرفتم چه حسرت بزرگتری همیشه بر قلبم میماند...!
آخرین بازی کودکانه
برایم تعریف میکرد: آخرین باری را که به کوچه رفتم تا با بچهها بازی کنم، یادم هست؛ چون خاطرهای عجیب برایم بهجا گذاشت که هیچوقت از یادم نمیرود.طبق عادت همیشگی آن صبح تعطیل رفتم تا با بچهها گلکوچیک بازی کنیم. هوا مطلوب و بهاری بود. تیرکهای دروازه را گذاشتیم و گروهبندی کردیم. من تیز و فرز بودم.توپ را از لای پای بچهها مثل فرفره رد میکردم تا به دروازه برسد و گل شود. همیشه هم بهترین گلزن محل بودم. اینبار یکی از بچههای تیم مقابل نامردی نکرد و برایم زیرپایی گرفت. مثل صحنههای اکشن فیلمها پرت شدم بالا و بعد محکم پخش زمین شدم.حس کردم استخوانهایم خرد شد. دوستانم مرا به خانه بردند و با پدرم به بیمارستان رفتیم. پاهایم شکسته بود و مجبور شدم گچ بگیرم. یادم هست پدر و مادرم خیلی مرا دعوا کردند و بعد از آن نگذاشتند با بچهها بازی کنم. حالا سالها از آن روزها میگذرد اما خاطره تلخی که آخرین گلکوچیک در کوچه برایم گذاشت هیچوقت از خاطرم محو نمیشود. مدتها حسرت این را خوردم که کاش مادر و پدرم اجازه میدادند باز هم به کوچه بروم تا آن خاطره تلخ از بین برود. اما آندفعه آخرین باری بود که در کوچه بازی کردم!
آخرین روز
آن روز هم مثل همه روزها بود. جدی وسخت کارمیکرد. بااین تفاوت که چهرهاش غمگینتر ازهمیشه بهنظرمیرسید. کمتر پیش میآمد لبخندش را ببینی. در این چندین سالی که در شرکت کار میکرد حتی یک روز هم مرخصی نگرفته بود و همیشه تا دیروقت سر کار میماند. برخلاف باقی خانمها هیچوقت هیچ حرف و صحبتی از زندگی شخصیاش نمیکرد. با آنکه همیشه برایم عجیب بود اما چون خوب کار میکرد توجهی نمیکردم. من اما آن روز کلافه و بههم ریخته بودم. شب قبلش تا دیروقت بهخاطر بچه کوچکم نخوابیده بودم. با همسرم جر و بحث داشتم و آن روز خستهتر از همیشه مشغول کار شدم. پروندهها را بالا و پایین کردم و از او خواستم که گزارشهای روز را برایم بیاورد. کمی بعد یک تناقض در گزارشها دیدم که اگر آن را برای مدیر ارسال میکردم حتما مرا بازخواست میکرد. او را خواستم و این بار انگار که او سپر بلای من باشد خشم و خستگیام را سر او خالی کردم. به او گفتم (پس تو به چه درد میخوری وقتی یک گزارش رو نمیتونی درست بنویسی؟!) آن روز کاری به پایان رسید و او برخلاف همیشه زود رفت. فردای آن روز صبح سر کار نبود. چندین ساعت که گذشت، خبری قلبم را از جا کند. جسدش را در خانهاش پیدا کرده بودند! او سالها بود که با افسردگی شدیدی دستوپنجه نرم میکرد و حالا به خودکشی منجر شده بود. من هیچوقت خودم را بابت اینکه هرگز از او حالش را نپرسیدم، بابت داد آن روز و بابت لبخندی که برای آخرین بار از او دریغ کردم، نمیبخشم.
آخرین خنده از ته دل
این روزها همهچیزخیلی خاکستری و کدر شده. نمیدانم خاصیت آخرالزمانی بودن این دوره است یا اخبار تلخ و غمباری که هر روز به گوشمان میرسد، شاید هم رسانه و مدرنیتهای که زندگیمان را تسخیر کردند! هر چه هست حال اکثر آدمها این روزها خوب نیست. شاید خوب نشان بدهند اما شبها که به خانه میروند نقاب لبخند تصنعیشان را برمیدارند و با بیحوصلگی سراغ بالا و پایین کردن کلیپهای بیمحتوای مجازی میروند و میخوابند. مثلا اگر همین حالا از شما بپرسند آخرین باری که از ته دل خندیدی کی بوده؟ آیا میتوانی جواب بدهی؟ باید جواب این سؤال نهایتا دیروز یا چند ساعت قبل باشد؛ نه اینکه در جوابش کلی فکر کنی و در آخر بگویی نمیدانم! حس میکنم حالا که زندگی سختتر شده، جهان پیچیدهتر شده و همه چیز مجازی شده، ما باید خودمان را از این گرداب بیرون بکشیم و سعی کنیم لحظههایمان را واقعا زندگی کنیم. فارغ از ترس آینده و حسرت گذشته، در لحظه واقعی زندگی کنیم. به ریسمان خوشیهای کوچک چنگ بزنیم! با آدمهای واقعی و باکیفیت معاشرت کنیم و لحظههای رنگی بسازیم و از ته دل بخندیم. چیزی که نسل ما به آن احتیاج دارد، معاشرتهای عمیق، رابطههای باکیفیت و خندههای از ته دلی است که آخرینبارش نزدیک باشد، خیلی نزدیک!