روایتی برگرفته از زمانه و رزم شهید ارتشی «سرهنگ محمود حاتم» از اقلیم کرمانشاه ایران

اهتزاز پرچم ایران بر فراز میمک

شب عید نوروز به درگاه شهر کرمانشاه رسیده بود. صدای قاشق‌زنی بچه‌ها تو کوچه پس‌کوچه‌های تنگ کرمانشاه، آسمان ساکت و آرام آخرین شب اسفند را به رقص و شادی واداشته بود. عطرگل، کاسه چینی را  پر از نخودچی و سنجد کرد و منتظر دسته کودکان ایستاده بود. کلون درحیاط‌شان همراه صدای دست و شادی کودکان نواخته شد. سلانه سلانه به طرف در راه افتاد، شکم سنگین اجازه چستی و چالاکی را از او ربوده بود. چفت در را باز کرد.
شب عید نوروز به درگاه شهر کرمانشاه رسیده بود. صدای قاشق‌زنی بچه‌ها تو کوچه پس‌کوچه‌های تنگ کرمانشاه، آسمان ساکت و آرام آخرین شب اسفند را به رقص و شادی واداشته بود. عطرگل، کاسه چینی را  پر از نخودچی و سنجد کرد و منتظر دسته کودکان ایستاده بود. کلون درحیاط‌شان همراه صدای دست و شادی کودکان نواخته شد. سلانه سلانه به طرف در راه افتاد، شکم سنگین اجازه چستی و چالاکی را از او ربوده بود. چفت در را باز کرد.
کد خبر: ۱۴۹۰۸۳۷
نویسنده زهرا شکراللهی - گروه پایداری
 
محتوای کاسه را ریخت تو کیسه بچه‌ها. دخترکی با کلاه چین مخمل و پر از پولک، قاشق به هم زد و خواند: «سال دیگه این موقع پسر خوب دختر خوب.» بچه‌ها همه با هم همراهی کردند: «ایشالله ایشالله.»عطرگل برگشت. دست به دیوار دالان گرفت نفسش تنگی می‌کرد. گره سربندش را باز کرد، عرق به پیشانی بلندش نشسته بود.درد غریب وعجیبی کمرش را می‌فشرد.تمام رگ‌های بدنش منقبض شده بود. چند قدم مانده به ایوان را با تقلا رفت.حسین شال کمرپشمی‌اش را می‌پیچید.عطرگل بی‌قرار گفت:«حسین نا ندارم.» حسین پله‌های ایوان را دوتا یکی کرد صدا زد: «دالگ به دادمان برس.» پیرزن رشیدی که دستمالی به پیشانی‌اش بسته بود وسط ایوان ظاهر شد. دست عطرگل را گرفت و برد تو اتاق کناری.حسین آتش اجاق مطبخ را تند کرد. قابلمه آب مسی را پرکرد و گذاشت روی آتش. شعله چراغ مرکب را بالا کشید آویزان کرد به ستون ایوان. تاریکی وسرمای آخرین شب زمستان از پر شالی پشمی حسین نمی‌گذشت. صدای جیغ و التماس‌های عطرگل بیشتر می‌شد. قابله محل سررسید. رو به حسین کرد: «برو تو آستانه در خانه دست‌هایت را بالا ببر، امن یجیب بخوان.» صدای جیغ‌های عطرگل به نهایت رسیده بود. انگار هیچ راه نجاتی نبود. شب عید از نیمه گذشت، سال تحویل شد اما عطرگل هنوز فارغ نشده بود. حسین دور خودش می‌چرخید. کلافه بود. سپیدی صبح داشت سر می‌کشید. تاب و تحمل شنیدن جیغ‌های عطرگل را نداشت. در لحظه‌ای جیغ بلند و دنباله‌دار عطرگل گریه کودکی را از جا کند. حسین دوید روی ایوان تا به خود بجنبد اذان شکرانه به دنیا آمدن محمود را بلند و رسا اقامه کرد. 
   
کودکی که یتیم شد
محمود قد کشید و بزرگ شد. درسخوان‌ترین پسر محله؛ دانشکده افسریه ارتش قبول شد. در پوست خودش نمی‌گنجید. جعبه شیرینی برنجی کرمانشاهی را وسط اتاق گذاشت رو به مادرش که محمود را از چهار سالگی دست تنها بزرگ کرده بود،  گفت: «دالگ جان قبول آبیدوم.» عطرگل چشمان درشت و مشکی، تب‌دارش را به محمود گرداند: «روح پدرت شاد.»
   
پادگانی مثل خانه
محمود به شیراز رفت تا در رسته پیاده ارتش خدمت کند. پس از چند ماه آموزش در زمینه‌های رزم، سینه‌خیز رفتن، کمین کردن و تمرین تیراندازی، تبدیل به یک ارتشی زبده شد. سپس راهی لشکر ۶۴ارومیه شد و از این پادگان به آن پادگان و از یک رزم به رزم دیگر، سرنوشتش او را به لشکر ۸۱ زرهی کرمانشاه رساند. هیاهوی انقلاب مرز را شلوغ کرد. ناامنی ترس همه جا را فرا گرفته بود. محمود پادگان را مثل خانه‌اش می‌دانست. تمام سربازهای پادگان در محاصره کردهای مخالف دولت مرکزی مانده بودند. مردم روستای «سپوه» که نزدیک ارومیه بود درخانه‌های خود محبوس شده بودند.مخالفان هر روز ناامنی، ترس و ارعاب را برای منطقه بیشتر کرده بودند.سردی وسکوت رعب‌آوری منطقه را فراگرفته بود.سرگرد محمود حاتم اسلحه‌اش رامسلح کرد، ازدر پادگان بیرون رفت. به سربازها سپرد با شنیدن صدای اولین گلوله به طرف روستا هجوم بردارید. ساق پاهای کشتی‌گیری‌اش نه‌تنها نلرزید، بلکه محکم‌تر به طرف روستا گام برداشت. باید تکلیف مردم را مشخص می‌کرد، همه از زندگی ساقط شده بودند. سرگرد تا وسط میدان روستا رفت. چند نفر از کردهای مخالف که پشت درخت‌ها پناه گرفته بودند، اسلحه‌های‌شان را مسلح کردند. اولین گلوله شلیک شد. سرگرد دولا شد و وسط میدان روستا دراز کشید چشمانش به تاریکی خو داشت؛ نشانه گرفت، به لحظه‌ای دو نفر از مخالفان را مجروح کرد. فریادش تمام کوچه پس‌کوچه‌های روستا را لرزاند: «فقط دو دقیقه وقت دارید تا...» تاریکی و غرش صدای محمود، تیراندازی پی‌درپی سربازان پادگان روستا را از ناامنی دور کرد. زن و بچه‌ها در خانه‌های‌شان را بعد از چند روز باز کردند. هیبت صدای محمود بر فاتحان قلابی روستا چربید و همگی عقب نشستند. 
   
افسر جوان دیار کرمانشاه
جنگ همه جا را ولوله انداخت. بیشتر از همه مردم مرزنشین، زاد و بوم ایران را. محمود که حالا افسر محمود حاتم شده بود‌؛ همراه ارتش پادگان ۶۴ ارومیه به پاسداری از مرز ایرانشهر مشغول شدند. سه ماه از شروع جنگ گذشته بود. جنگ زن و مرد، جوان ارتشی نمی‌شناسد؛ اما ارتشی دیگر هیچ‌کس را نمی‌شناسد الا دفاع از سرزمینش. افسر جوان دیار کرمانشاه گردان تحت امرش را مأمور فتح تپه مهم و استراتژیک «میمک» در جنوب غربی استان ایلام منتهی به مرز ایران و عراق کرد. تپه دید‌بانی وسیعی به دشت‌های عراق داشت. غروب۲۱دی ماه سال ۵۹ بود. سوز و سرما، برف سراسر تپه را پوشانده بود. بچه برف کرمانشاه باشی و شال کمر پشمی مادرت به کمرت نباشد. 

خمپاره ۶۰ کنار ساق پا
محمود و گردانش قدم به قدم از سربالایی تپه بالا می‌رفتند. محمود تو سینه‌کش تپه دراز کشید. دوربین بایگیش روسی‌اش را درآورد. منطقه را کاوید. آفتاب کوتاه و بی‌جان غروب کرد. اجرای آتش لشکر عراق سنگین بود. تپه برای هر دو طرف حکم رجزخوانی را داشت. شاخک‌های عراقی‌ها جنبیده بود. لحظه‌ای نبود که خمپاره۶۰ و ۱۲۰ تپه را به لرزه درنیاورند. محمود چند قدم بالا رفت‌؛ به بچه‌های گردانش نکته‌هایی راگوشزدمی‌کرد.خشاب کلاشش راعوض کرد.رگبار گلوله بودکه به طرف عراقی‌هاسرازیر شد. هلیکوپتر عراقی، بالای سر ارتشی‌های ایران که نیروهای عشایری منطقه به کمک آنها آمده بودند، رگبار بسته بود. مردی که لباس عشایری به تن داشت‌؛ از پشت تکه سنگ بزرگی با اسلحه برنو خلبان عراقی را نشانه رفت. چند ثانیه بعد لاشه هلیکوپتر میان آتش سیاه و دود غلیظ در حال سوختن بود. فریاد ا...‌اکبر محمود و نیروهایش آسمان شلوغ آن شب تپه میمک را لرزاند. محمود بی‌سیم‌چی را صدا زد. شاسی بی‌سیم را برداشت: «ایران، ایران، محمودم لاشه خوک حروم کردیم.» محمود از روی ریگ‌ها و برف‌های ماسیده شروع به رفتن تو سینه‌کش سربالایی تپه کرد. دولا دولا می‌رفت اما پاهای کشتی‌گیری‌اش جاندار بود. چند قدم که رفت ناگهان گلوله خمپاره۶۰ کنار ساق پاهایش به زمین نشست. محمود روز زمین آرام گرفت و رو به آسمان چشمانش را بست.  او دیگر شاهد نبود که همرزمانش، همراه عشایر غیور بعد از چند ساعت درگیری، پرچم ایران را برای همیشه بر فراز تپه میمک برافراشتند.
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها