نشست «تب و تاب داستان»

«نامحرم» در خانه فرهنگ عظیمی

داستان نویسی سلوک خود شناسانه است

از پی پیگیری حدودا پنج‌ساله، سرانجام علی موذنی آن روحیه پذیرش و دوستکامی شگفت‌انگیز و بیادماندنی‌اش را روکرد. همان نخستین دیدارمان در خانه‌اش نارمک، اگرچه با گفت‌وشنفتی حرفه‌ای و کاری آغاز شد، به مکالمه و گفت‌وگویی پایدار پیوست و با مهرآوری خدا،امیدکه همیشگی برقراربماند.موذنی برخلاف دیگرنویسندگان معاصرمان دارای قلم وشگرد وسبک ویژه داستان‌پردازی خاص خودش است‌؛ توفیقی که با عرقریزان روح و عمری زبان‌ورزی و ریاضت هنری پرورش‌یافته و به اوج خودش رسیده.
از پی پیگیری حدودا پنج‌ساله، سرانجام علی موذنی آن روحیه پذیرش و دوستکامی شگفت‌انگیز و بیادماندنی‌اش را روکرد. همان نخستین دیدارمان در خانه‌اش نارمک، اگرچه با گفت‌وشنفتی حرفه‌ای و کاری آغاز شد، به مکالمه و گفت‌وگویی پایدار پیوست و با مهرآوری خدا،امیدکه همیشگی برقراربماند.موذنی برخلاف دیگرنویسندگان معاصرمان دارای قلم وشگرد وسبک ویژه داستان‌پردازی خاص خودش است‌؛ توفیقی که با عرقریزان روح و عمری زبان‌ورزی و ریاضت هنری پرورش‌یافته و به اوج خودش رسیده.
کد خبر: ۱۴۹۰۵۲۹
نویسنده علی مظاهری - تحریریه جام‌جم آنلاین
 
درادامه سخن‌ بیشتر بافضای آخرین داستان‌هایش آشنامی‌شوید وجهان‌بینی‌اش رادست‌کم ازافق این قلم بازمی‌نگرید. همدلی و مهرانگی فی‌مابین مخلص و استاد موذنی باعث شد با گفت‌وگویی یکسر متفاوت و دلی والهام‌بخش این دوستکامی راارج‌ نهیم. نام این مجموعه داستان کوتاه بس خواندنی که پر از شگردهای چربدستانه وخاص وخلاقه است، مثل جای‌جای داستان‌ها غافلگیرکننده و شوک‌آور است. در این‌باره موذنی در پاسخ یکی از پرسش‌هایم نویسانده:«من اسم عقده اودیپ را انتخاب کردم، چون مفهومی فراگیر و جاافتاده و در همه فرهنگ‌ها شناخته شده است، وگرنه ما عقده رستم را داریم که از نظر مفهومی در نقطه مقابل عقده اودیپ است. اودیپ پدرش را می‌کشد، رستم پسرش را. این دو دریک چیز مشترکند، و آن ناشناختگی فردی است که می‌کشند. نه اودیپ پدرش را می‌شناسد نه رستم پسرش را. عقده رستم حتی در فرهنگ ایرانی هم جا‌افتاده نیست و عمومیت ندارد، تا‌آنجا که من اطلاع دارم» 

الهام واژگان وقتی مثل باران می‌بارد و شما می‌شوید گونه‌ای کانال ارتباطی یا یک خودکار نویسا درخدمتِ فراتر از خودتان!
باید همین طورها باشد. باید فیضی وجود داشته باشد که احاطه‌ات کند تا از این احساس ناخوشایند هبوط برهاندت و بر بلندی بنشاندت و با مایه غرور ورزت بدهد و به زبان خوش تشویقت کند که بنشین بنویس؛ به‌خصوص در این سن. بگوید که عزیز دلم، وقتی باقی نمانده. اکثر همدوره‌هایت بارشان را گذاشته‌اند زیرِ زمین و رفته‌اند به آن جایی که موسوم است به آسمان. پس از فرصت استفاده کن. وگرنه در حالت عادی من بی‌حوصله‌تر از آن هستم که به اراده خودم بخواهم معقول بنشینم سر نوشتن، آن هم نوشتن داستانی که می‌دانی اگر بخواهی از طریق آن ارتزاق کنی، باید تا حالا صد بار از گرسنگی مرده باشی. مجبورم در مورد حق‌التالیف کتاب‌هایم حتی به فرشته الهامم هم دروغ بگویم، وگرنه همو هم نه‌تنها از این پس مانع نوشتنم می‌شود، بلکه فی‌الفور استعفا‌نامه خودش را به درگاه خدا تقدیم می‌کند. پس چرا مشوشش کنم وقتی تنها دلخوشی زندگی‌ام فقط ناز و نوازش‌های اوست؟ 

نوشتن داستان آیا در تعالی شخصیت‌تان کارآمدی دارد و چگونه؟
به‌زور. عرض کردم که! وقتی نمی‌نویسم، اسیر یک جور احساس ناخوشایندم که زندگی را در نظرم به‌گند می‌کشد. شاید بشود اسمش را گذاشت هبوط‌زدگی. نمی‌دانم این احساس نتیجه هدیه ژنتیک حضرت آدم است یا نتیجه مریضی‌های پشت‌سر هم دوران کودکی. این را می‌دانم که نه مادرم دوستم داشته، نه پدرم. و از آن‌جا که عنوان داستان‌نویس را یدک می‌کشم، مجبورم رفتاری را در پیش بگیرم که جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنم، آحادش مدام به رخم نکشند که درِ مملکتی را که نویسنده‌‌اش تو باشی، باید گِل گرفت... بیشتر اوقات مثل حضرت عیسی آن طرف صورتم را هم برای زدن سیلی تقدیمشان می‌کنم با اینکه اطلاع واثق دارم سیلی‌زننده در گناهکاری و خطا‌کاری کم از مریم مجدلیه ندارد. 

چه فرآیندی در نوشتن به‌ویژه نوشتن داستان در کار است که شما را در شناسایی ویژگی‌هاتان کامیاب می‌کند؟
از آن خودپرستی که مایه وجودی هر هنرمندی است، کمی هم در من یافت می‌شود. نوشتن فقط این نیست که چیزی نوشته باشی، نوشتن باید در مرتبه خلق انسانی قرار بگیرد و نویسنده از پله‌هایش یکی‌یکی بالا برود. رضایت باید حاصل بشود که اگر نشود، اگر داستان نوشته شده یا در حال نوشته‌شدن نتواند حسِ زیبایی‌شناسی نویسنده را مجاب کند، قطعا و یقینا کنار گذاشته می‌شود. نوشتن باید تبدیل به فرآیندی لذت‌بخش بشود که سرکارخانم «الهام» را راضی نگه دارد. پاسخ به سؤال شما را در این یک جمله می‌توان خلاصه کرد: تعهد به خود که تعهد به نوشتن هم از آن منشعب می‌شود. 

چگونه است که این زندگی آرام و ساکت در روی کاغذ و درواژگان بازتاب که می‌یابد،انعکاسش اتفاقاداستانی پر سروصدا می‌شود، پرازحادثه وغافلگیری‌ها و بزنگاه‌ها و گردنه‌هایی که خواننده را به دل ماجراهایی تکان‌دهنده و شوک‌آور و پرهیجان پرتاب می‌کند؟
کجای این زندگی آرام و ساکت است؟ این همه هیاهو! چه در بیداری چه درخواب. من گاهی از ترس خواب‌هایی که می‌بینم و هیچ ربطی هم به غذاهایی ندارند که می‌خورم، می‌ترسم دوباره بخوابم. دعای پیش از خواب من این است که خدایا یک خواب آرام از تو طلب می‌کنم. رؤیایی هم اگر قرار است نمایش داده شود، لطفا خالی از تعابیر اضطراب‌آور باشد. تو خود بهتر از حتی دکتر قلب من از قلب من آگاهی. پس مرا از کابوس‌ها درامان بدار. همین امروز وقتی بیدار شدم، ازش گله کردم که قرار ما این نبود که من درِ خانه‌مان را بزنم و مادر خدابیامرزم در را به رویم باز نکند. پشت پنجره بایستد و به من چشم بدوزد و نه در را به‌رویم باز کند، نه جوابم را بدهد و نه در خواب بدانم که چرا از من دلخور است و این دلخوری غربتی طاقت‌فرسا را در خواب به تجربه من در‌آورد که از شدتش بیدار شوم و تا همین الان که با شما در حال گفت‌وگو هستم، آزارم بدهد. این یکی از ده‌ها خوابی بود که دیشب دیده‌ام اما بیداری. اولین خبرش این است که جنگ از رگ گردن به ما نزدیک‌تر است. بمب اتم داشته باشیم یا نه؟ و یک سؤال بزرگ: چرا آنها داشته باشند و ما نداشته باشیم؟ چون اگر ما داشته باشیم، دیگر نمی‌توانند لات‌بازی در آورند و به ما زور بگویند؟ و اگر نداشته باشیم، یکسره باید در اضطراب به سر ببریم و به وسیله تحریم، تنبیه شویم و رنج بکشیم و از رفاه عقب بمانیم و.... و جز این‌ها شاهد این باشیم که این دولت از کم‌کاری دولت قبل بگوید و دولت قبل هم که از کم‌کاری دولت قبل‌تر می‌گفت و در این میان مشکل همچنان باقی است، درصورتی که دولت قبل می‌گفت ما در پی رفع مشکلیم و این یکی دولت هم همان را می‌گوید و ما مردم هم مات و مبهوت قیمت‌ها ... که مشکل همچنان باقی است.... و مثال کافی است... اتفاقا بر عکس فرمایش شما فکر می‌کنم این زندگی است که پر از هیاهو برای هیچ است و این داستان است که ما از هیاهوی واقعیت موجود به واقعیت دلپذیر آن پناه می‌بریم تا در دنیای نویسنده‌ای قرار بگیریم که با مهندسی‌‌اش سر‌و‌سامانی به احوال‌مان بدهد، حتی اگر در داستانش کشت‌و‌کشتاری باشد، خیال‌مان راحت است که او قاتل را به سزای اعمالش می‌رساند و محتکر را به زندانی در خور می‌اندازد و زورگو را سر جایش می‌نشاند.... 
 
باور بفرمایید این پرسش تکراری اتفاقا بنیادین است‌؛ چند رمان و متن که برگزیده‌تان بوده یا هست یا دوره‌هایی کتاب بالینی بوده؟ و چرایی‌شان؟

برخورد من با دنیای داستانی نویسنده‌ها بوده که در مجموعه آثارشان تعریف می‌شود نه در یک رمان یا یک مجموعه داستان‌. مثلا چخوف. در یک بازه زمانی از دهه شصت تقریبا هرچه داستان ازش چاپ شده بود، خواندم. چهارتا نمایشنامه‌‌اش هم که جزء درس‌های دانشکده‌مان بود. در مجموعه آثار است که می‌توانی به میزان قدرت نویسنده پی ببری. مدتی که با آثار هر نویسنده سر می‌کردم، برایم مثل رفیق شفیقی می‌شدند که حضورشان در این دنیای داستانی مستقرم می‌کرد. غصه جوانمرگی چخوف را می‌خوردم که چرا با آن که خودش پزشک بوده، نتوانسته از پسِ بیماری سل برآید؟ چرا نباید بیشتر عمر کند و در چهل و چهار سالگی بمیرد و دنیا نتواند از وجود او که تازه به مرحله پختگی عمرش رسیده بوده، بیشتر بهره ببرد؟ یا مبهوت آن پنج دقیقه از دنیای داستایوسکی بودم که پای چوبه دار، انتظار مرگ را می‌کشیده و چه‌ها که بر او نگذشته، و یا بر تولستوی، استاندال، فاکنر و خیلی‌های دیگر که مرا با قدرت آثارشان شگفت‌زده می‌کردند. نمایشنامه‌های نمایشنامه نویسان بزرگی مثل شکسپیر و استریندبرگ و ایبسن و... که در دانشکده می‌خواندیم و آثارشان تحلیل می‌شد، دنیای غریبی از استعداد و توانایی را پیش چشم من می‌گذاشت که در برابرشان جز تواضع احساس دیگری نمی‌توانستم داشته باشم. به‌خصوص در دهه شصت من با خواندن آثار نویسندگان بزرگ، چه خارجی چه ایرانی، زیر و بالا می‌شدم. در کتاب «دانشکده خصوصی من » شرح بخشی از مواجهه خودم را با آثار داستان‌نویسان ایرانی و خارجی داده‌ام و اینکه چه‌قدر از آنها آموخته‌ام... 
 
احساس‌تان از این که در میان نویسندگان دغدغه‌مند درباره‌تان گفته شود که در داستان‌نویسی صاحب مکتب هستید؟

این می‌تواند افتخار بزرگی برای هر داستان‌نویسی باشد که شوربختانه شامل حال بنده نمی‌شود. مکتب‌آوری در داستان از قد و قواره داستان‌نویسی من بسیار بزرگتر است. مکتب امری فراتر از سبک است. باید صاحب تئوری باشی تا زیبنده چنین مقامی باشی. شاید منظورتان سبک است که در این صورت باید عرض کنم هر نویسنده جدی و مستعدی که مقلد نباشد، صاحب سبک است. 
 
راستی هنگام نوشتن مثل جوانی‌ها همچنان پاک از عادت‌های مشهور هستید؟ نه چای، نه قهوه، نه سیگار، نه میوه نه...؟ 

من هنوز هم جوانم. میوه البته می‌خورم، نه به‌عنوان یک عادت در موقع نوشتن، بیشتر به فروکتوزش نیاز دارم که قندم نیفتد اما چای و قهوه و سیگار اصلا. چای و قهوه و سیگار برای سیگاری‌ها امری است لازم و ملزوم. چای و قهوه می‌خورند که بعدش بتوانند سیگار بکشند. همان‌طور که بعضی‌ها به عشق قند چای می‌خورند.راستی، تازگی‌ها بعد از سی‌سال، دوسه وعده سرخ‌کردنی خورده‌ام که نتیجه‌‌اش رضایت‌بخش نبوده. 

زبان داستان‌پردازی شما، شگردها و رسایی قلم‌تان از نسل‌‌‌تان پیشروتر بود؛ اتفاقا نسل شما سزاوارِ برانگیختن توجه جهان بود اما رویدادهایی نگذاشت‌‌؛ اکنون در افق پیش‌رو آیا به تازه‌شدن زمانه و توجه بایسته به ادبیات داستانی جدی امیدی هست؟
فرمایش شما را در مورد پیش‌رو بودن خودم اصلا و ابدا نمی‌پذیرم. هر داستان‌نویسی ساحت خودش را دارد. از این ساحت می‌توان تقلید کرد اما صاحبش نمی‌توان شد، چون منحصر به‌فرد است اما این را که نسل ما از توانی برخوردار بود که می‌توانست دنیا را متوجه خود کند، قبول دارم. نسلی که ورودش به عرصه داستان‌نویسی همزمان بود با وقوع انقلاب. نسلی که در مضیقه‌ای سخت قرار گرفت. فیلترینگ واقعی آن زمان بود و شوربختانه فیلتر‌شکنی هم موجود نبود که بتوانی با دور‌زدن فیلتر به هر آنچه می‌خواهی دسترسی پیدا کنی. خبری از اوضاع روز دنیا نداشتیم. ورود نشریات خارجی معدود و محدود بود. دوستی داشتم که شب‌ها فقط بخش اخبار خارجی را تماشا می‌کرد به امید آن که تصویری از حال‌و‌هوای کشورهای دیگر ببیند حتی سانسور‌شده‌‌اش را. مرحوم حمید سمندریان می‌آمد سر کلاس می‌گفت من حوصله درس‌دادن ندارم. من باید نمایش اجرا کنم. سرتاپای من تبدیل شده به نمایشنامه ملاقات بانوی سالخورده. و تا نگذارند روی صحنه اجرایش کنم، خواب و خوراک ندارم. چون هر دو هفته یک بار با عده‌ای داستان‌نویس جمع می‌شدیم و داستان می‌خواندیم، با توجه به این که جز من که جوانکی بودم، سایر اعضا داستان‌نویسان شناخته‌شده‌ای بودند و آثارشان قبل از انقلاب چاپ شده بود، در جریان ریز فیلترینگ چاپ آثار در ارشاد هم قرار می‌گرفتم. تاثیر سانسور بر اُفت ادبیات داستانی ما کاملا آشکار است. سانسور خانمان‌برانداز است. داستان را از اوج‌‌گیری باز می‌دارد و به سطحی متوسط می‌کشاند. آن جلسات داستان‌خوانی در دهه شصت با حضور تعدادی داستان‌نویس واقعا نجات‌بخش بود، چرا که ما داستان‌های‌مان را بدون سانسور برای کسانی می‌خواندیم که فهم‌شان از داستان تخصصی بود و هر‌کدام‌شان به یک تیراژ صدهزار‌تایی می‌ارزیدند. حس خوبی بود، حتی اگر مجموعا نظر می‌دادند که داستانی که نوشته‌ای، مزخرف است. طولانی‌‌اش نکنم. حالا امکان چاپ آسان شده. دیگر نیازی نیست موقع نوشتن از ترس حذف بخش یا بخش‌هایی از داستانت به خود بلرزی. می‌توانی بدون مراجعه به ارشاد در رسانه‌های دیجیتال چاپش کنی و دغدغه نخوانده شدنش را نداشته باشی. برای نسل‌های بعد‌تر از ما این یک موقعیت عالی است. سانسور برای خودش هیولایی است. یک کوچه بن‌بست است. یک خانه بی‌پنجره. 

چگونه نویسندگانی از ذات تقویم‌ها سر می‌روند و فراتر از زمانه در متن‌هاشان به گونه‌ای آفرینشگری می‌کنند که ذات زمان نمی‌تواند فرسوده و سرکوب‌شان بکند و نظام جاودانگی خودشان را بیمه می‌کنند؟
این یک امر ناخودآگاه است. هیچ نویسنده‌ای نمی‌تواند آگاهانه به سراغ موضوعی برود و آن را داستانی کند با این اطمینان که مثلا شاهکاری آفریده که گرده زمان را به خاک خواهد مالید. داستان‌نویس یا به‌طور کلی هر هنرمندی فقط می‌تواند کاری را که از دستش بر می‌‌آید، برای زنده‌کردن سوژه‌‌اش انجام بدهد. باقی قضایا از حیطه قدرت او خارج است. خودِ اثر است که باید راه خودش را پیدا کند. البته منکر تاثیر تبلیغات برای شناساندن اثر به جامعه نیستم، حتما مؤثر است. چه‌بسا تبلیغات بتواند اثری دست چندم را در صدر بنشاند و مخاطب ناآگاه را فریب بدهد اما عنصر زمان خستگی‌ناپذیر است و سرندش را زمین نمی‌گذارد. برای ماندگاری این قوت اثر است که باید در تنازعی که وجود دارد، چنان خود زایاننده باشد که بتواند خودش را در هر عصر فرهنگی از نو تولید کند، با هم‌نشینی در ذهن و در قلب خوانندگان هر روزگار. 

به تجربه شخصی ‌شما برگردیم، روز نویسندگی‌تان آیا همه روزها و لحظه‌هاست یا چونان ورزشکاران با برنامه تخطی‌ناپذیر و ریاضت ذهنی سختگیرانه شامل مطالعه و پژوهش تا نوشتن روزانه و... می‌شود؟
تقریبا همیشگی است. البته نه این که همیشه در حال نوشتن باشم. چه بسا ماه‌ها دست به قلم نشوم اما به‌جرات می‌توانم بگویم ساعتی نیست که به موضوعی برای داستانی‌شدن فکر نکنم. حتی خواب‌هایم هم دست‌مایه‌های داستانند. موضوع‌ها در ذهن به مرور پرورده می‌شوند و ورز می‌آیند تا زمان نوشتن‌شان که راحت‌ترین بخش کار است، برسد. چند‌ماهی است چهار تا سوژه داستان کوتاه در ذهنم فعالند. هر مدت یک بار یکی از این سوژه‌ها خودی می‌نمایاند و ذهن را فعال می‌کند. تنها کاری که باید بکنم، یادداشت‌کردن است تا زمانی که احساس کنم وقت نوشتن فرا رسیده. در هر حال، مهندسی داستان امری زمان‌بر است، چرا که معدودند سوژه‌هایی که ناگهان ظاهر شوند و مثل یک بسته آماده که فرستنده‌‌اش ناخودآگاه است، به نویسنده عرضه شوند. 

از یک افق‌، گذر داستان ازکتاب و الفبا و کاغذ به فرهنگ شفاهی و بازگوشدن در گفت‌وگوها و محاوره‌ها که هرکدام از نشانه‌های پیروزی اثر است اما در داستان‌هایی مانندهمین مجموعه «عقده اودیپ پسرهاشم آقا» شگردهای برآوردن داستان و زبردستی نویسنده در پردازش متن و رسایی‌بخشیدن به فضاها به گونه‌ای است که قابل تقلیل‌دادن نیست.همان‌گونه که نمی‌توان از لذت خواندنش گذشت، نمی‌توان آن را چکیده کرد. 
داستان‌هایی از این جنس که حرکت رو به عمق دارند، تحرکشان در تجزیه و تحلیل شخصیت‌‌هاست و لطفشان در خوانده‌شدن است. به تعریف شفاهی در نمی‌آیند، چرا که ظرایف و دقایقی که در آنها مطرح می‌شوند، فقط در لحظه خوانده‌شدنِ متمرکزِ مخاطب داستان است که خودنمایی می‌کنند. اگر بخواهی خلاصه‌شان کنی، کلافه می‌شوی و ازخیرش می‌گذری، چون حق مطلب ادا نمی‌شود. می‌شود این‌طور گفت که خلاصه‌کردنش خطاست، چرا که لطفش از دست می‌رود. انگار بخواهی اشعار حافظ را به زبان آلمانی ترجمه کنی، آن هم با نرم‌افزار ترجمه گوگل. معمولا داستان‌هایی را می‌توان خلاصه کرد که حوادثش در سطح می‌گذرند. منظورم از سطح، سطحی‌بودن نیست. حادثه پشت حادثه است که تعیین وضعیت می‌کند و در یک مسیر خطی قابلیت تعریف‌شدن هم دارد. 

از شگردها و فوت‌وفن‌های ویژه‌ای بگویید که بنا به سیر عمری شما در جهان داستان و تجربه‌های سرشارتان می‌تواند جادو کند و متن را تا اوج یگانگی و ممتازشدن ارتقا بخشد؟
شناخت ریتم در داستان مبحث مهمی است و ایجاز یکی از عوامل تعیین‌کننده و اثر‌گذاربرای حفظ آن است.ایجاز هم ابزارهای خودش را دارد: حذف به قرینه معنوی، حذف به قرینه لفظی. ریتم به ایجاز خط می‌دهد که چگونه داستان را گرفتار ایجاز مخل نکنیم و به اطناب ممل و تطویل نیندازیم. همین‌ چیزهاست... 

در تجربه شما، داستان شما را با خودش همراه کرده می‌برد و تعیین‌کننده و تصمیم‌گیرنده نهایی، همان روایت است یا نوعی خرد آگاه دوجانبه در کار و فعالیت است یا همه‌کاره متن، همان قلم شماست و بس...
واقعیت این است که داستان‌نویس همه‌کاره متن نیست و نمی‌تواند خدایی کند، حتی اگردر جایگاه راوی دانای کل بنشیند. داستان‌نویسی ترکیبی از خودآگاهی و ناخودآگاهی است. نویسنده مهندسی می‌کند. بسته به میزان تجربه و شناختش از تکنیک راوی انتخاب می‌کند و این راوی نماینده داستان‌نویس می‌شود در داستان. راوی مدیر‌عامل داستان است. رئیس هیات مدیره. اوست که این عالم واقع‌نما و نه واقعی را پیش می‌برد و از آبشخور ناخودآگاه داستان‌نویس تغذیه می‌کند. این یک واقعیت است که شخصیت‌های داستانی مثل یک شخصیت واقعی عمل می‌کنند و اجازه نمی‌دهند مثل عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی به هر سو و سمتی که نقال بخواهد، حرکت داده شوند. آنها داستان‌نویس را وادار می‌کنند برای حفظ حیثیت خودش هم که شده، در پرداخت شخصیت‌ها اصولی رفتار کند، وگرنه اعتبار داستان‌نویسی‌‌اش از دست می‌رود. پس این که فکر کنیم ریش و قیچی دست داستان‌نویس است و داستان‌نویس هر کاری دلش خواست، می‌تواند با آن قیچی و ریش بکند، اشتباه است. شخصیت‌های زنده و مشهور داستانی شیره جان نویسنده را از منبع فیض ناخودآگاهی‌‌اش کشیده و چشیده‌اند تا تبدیل به یک سلبریتی داستانی شده‌اند. مثل شازده احتجاب یا دایی جان ناپلئون یا دون کیشوت... 

از عقده اودیپ پسر هاشم آقا دور نشویم. این یک پرسش شخصی است. درست است که به‌روشنی این اشاره‌ای است به اسطوره کهن فرنگی ... که در داستان پرورده شده اما به‌عنوان نوعی «نق‌زدن» عرض می‌شود که آیا هیچ‌گونه برابرنهاد ایرانی در داستان‌ها و داده‌ها و داشته‌های پیشینی ما که بتواند برابرنهادی باشد برای این مولفه جاافتاده یعنی عقده اودیپ وجود نداشته؟ 
من اسم عقده اودیپ را انتخاب کردم، چون مفهومی فراگیر و جا افتاده است و در همه فرهنگ‌ها شناخته‌شده است، وگرنه ما عقده رستم را داریم که از نظر مفهومی در نقطه مقابل عقده اودیپ است. اودیپ پدرش را می‌کشد، رستم پسرش را. این دو در یک چیز مشترکند، و آن ناشناختگی فردی است که می‌کشند. نه اودیپ پدرش را می‌شناسد نه رستم پسرش را. البته عقده رستم حتی در فرهنگ ایرانی هم جا‌افتاده نیست و عمومیت ندارد و تا‌آنجا که من اطلاع دارم، واضعش فریدون هویدا بوده و حتی در مجامع فرهنگی غربی این مفهوم را مطرح کرده. بعدش چه شده، خبرندارم. ظاهرا که فاقد جامعیت لازم برای جا‌افتادن در فرهنگ جهانی بوده و همچنان بومی مانده است. ضمن اینکه ما وابسته به فرهنگ جهانی انسانی هستیم. هرچه در غرب عالم یا در شرق عالم اتفاق می‌افتد، اگر جامعیت و شمول داشته باشد، غرب و شرق عالم را شامل می‌شود. فروید وقتی در مورد عقده اودیپ حرف می‌زد، فقط نظر به انسان غربی نداشت، او انسان به‌طور عام را مد‌نظر داشت. 

نوشتن همواره نوعی سلوک است؛ نوعی عرفان با معنای شناخت خویش و جهان اما این سلوک و لذتش آیا تا گذاشتن نقطه «تمت» در پایان داستان است یا حتی هنگام خودپژوهی و کشاکش‌های کشف موضوع و... ریاضت‌های این‌چنینی تجربه می‌شود؟ 
از منظری که شما می‌فرمایید، داستان نویسی قطعا سلوکی خودشناسانه است. سیر در درون است. گاه در‌افتادن با نفس، گاه فرو‌رفتن درنفس. شاید به‌نوعی سیر در آفاق و انفس باشد، حتی اگر به تعبیر عرفا انسان را از خودشناسی به خداشناسی نرساند اما این چرخش و گردش در درون، حرکت از ظاهر به باطن یا از باطن به ظاهر، نتیجه‌‌اش جز خودشناسی نمی‌تواند باشد. محور داستان مدرن، شخصیت‌پردازی است. داستان‌نویس اخلاق‌ها و رفتار‌های کثیری از انسان‌ها را در موجودیت یک شخصیت پرورش می‌دهد و از او شخصیتی می‌سازد که هر آدمی می‌شناسدش و اگرنه همه خصال بلکه بعضی خصلت‌های او را در خود بازشناسی می‌کند و همین جاست که همذات‌پنداری رخ می‌دهد. درهر حال، داستان‌نویسی همیشه برای من حرکت در یک جاده خاکی پر از دست‌انداز بوده که البته در اطرافش منظره‌های بسیار بدیعی هم قرار داشته است. بی‌دلیل نیست که فاکنر گفته عرق‌ریزی روح. جسم وقتی عرق می‌ریزد که در سختی باشد، حالا این سختی یا حرکتی خودخواسته مثل ورزش سنگین کردن است یا از گرمای بیش از حد یا در تب افتادن است. عرق‌ریزی روح یعنی روح را در معرض گرمای بیش از حد و عذاب‌آور قرار دادن. از این معنی می‌توان سختی کار یک داستان‌نویس جدی را دریافت. 

آیا واقعا نوشتن پاسخی به نیازی درونی است؟ 
 قطعا پاسخ به نیازی درونی است. استعداد جزو امور غریزی است. مثل خوردن و خوابیدن است. باید به آن پاسخ داد. همان‌طور که اگر کسی نخورد و نخوابد، می‌میرد، اگر به استعدادش هم پاسخ ندهد، نه آن که مرگش فوری و فوتی باشد اما روح و روانش بیمار می‌شود. هرچه استعداد بیشتر، عوارض به‌کار نگرفتنش برای روح و روان شدیدتر. داستان‌نویس اگر داستان ننویسد، داستانی زندگی می‌کند. استعداد یعنی مشخص‌بودن مسیر‌ فرد مستعد. بالندگی روح نتیجه به‌کارگیری استعدادی است که ما به آن مستعدیم. البته که به قدرت اراده باید پرورده شود و با پیوستن و مجهز‌شدن به تجربه‌های داستانی داستان‌نویسان دیگر تربیت شود تا به نتیجه برسد. 

(می‌دانم پرسشی مکررست اما) از«نسخه»گفته‌نگفته‌ای که درداستان شگرف«زیبای خفته» پیچیده‌اید و برای تجلی ستایش‌برانگیز زنانگی و زیبایی ارائه داده‌اید، انگارراهی گشوده‌اید که خواننده رابرمی‌انگیزد به آن سو برود و باردیگر چونان دوران آغاز جوانی به کشف زن و زنانگی بپردازد و اتفاقا فراتر از مرزهای تن، به زن بیندیشد یعنی به کانون الهام‌ها و زندگی‌بخشی و انگیزه‌پروری و... 
داستان «زیبای خفته» مدیریت و خلاقیت یک مرد در رفع یک فقدان است. او آگاهانه تغییراتی را در زن به‌وجود می‌آورد تا بتواند حضور او را برای خودش قابل تحمل کند. او با این کار حیاتی دوباره به زندگی زنی می‌بخشد که ظاهری جذاب ندارد و روی دست خودش هم مانده است و برای پذیرفته‌شدن جز این که آویزان مردانی مثل عباس شاهمرادی شود، راهی دیگر ندارد. در عین‌حال، عباس با جذابیت بخشی به سوسن خودش هم به آرامش می‌رسد اما از آنجا که هر علتی موجدِ معلول یا معلول‌هایی است، جذابیت سوسنِ جدید فقط عباس را راضی نمی‌کند، بلکه مردهای دیگر هم جذب سوسن می‌شوند و این باعث درگیری مداوم عباس با مردانی می‌شود که تمایل‌شان را به سوسن در حضور او هم نشان می‌دهند. از طرف دیگر، سوسن هم که حالا به جذابیتی رسیده که سالیان سال حسرت نداشتنش را می‌خورده، می‌خواهد از این جذابیت بهره‌مند شود. هر مردی می‌بیندش، واله‌‌اش می‌شود. حالا این سوسن است که احساس فقدان می‌کند. او دنبال توجهی است که مردان نسبت به مریلین مونرو داشته‌اند. سوسن، زنِ آویزان دیروز به زنِ مدعی و طلبکار امروز بدل می‌شود و حالا این اوست که عباس را آویزانِ زندگی خودش می‌بیند و الی آخر. به‌نظر من، عباس آدم خلاقی است. خودش را با شرایط تطبیق نمی‌دهد، بلکه شرایط را به‌نفع خودش برمی‌گرداند. او بازیگر تاتر و سینما بوده و چون از آن راه نمی‌توانسته زندگی مادی‌‌اش را سر و سامان دهد، به ارز‌فروشی روی آورده و بعد هم مغازه سازفروشی باز کرده. عملکرد او در مورد سوسن هم همین‌طوراست. تغییر او به‌شکلی که خودش می‌پسندد... 

غافلگیری و شوک (ناگهان زیر پای خواننده را خالی‌کردن و او را در سیاهچاله بی‌انتهایی از خالی و بی‌الفبایی فروگرفتن [=بیهقی این را به‌جای ترور بارها بکاربرده]) از ویژگی‌های شگرفی است که تنها از زبردستی قلم شما برمی‌آید. کمینه با این سواد بی‌رنگ‌و‌رو و نم‌کشیده، خبر زیادی از چنین متن‌هایی در دست ندارد که چنین کیفیتی در همراه‌کردن خواننده با خود داشته باشد و اتفاقا بر ویژگی‌ها و کانون‌هایی انگشت بگذارد که از گره‌های بس حساس سرشت ما ایرانی‌هاست. داستان‌های این کتاب را یک ایرانی نوشته و با وجودی که رویکردشان گشوده و افق‌شان باز است، یعنی هر کسی با هر فرهنگی می‌تواندشان خواند و می‌تواند با آنها همراهی کند و از لذت متن سرشار شود اما ایرانیت و هویتی که در تاروپود متن تابیده، بنیادی‌ترین ویژگی این داده‌هاست. هویت همان مولفه‌ای است که کمتر قلمی می‌تواند آن را فراچنگ بیاورد و از دغدغه‌های بزرگ هر پدیدآورنده و آفرینشگری است. راه دریافت هویت و مسیر این دریافت کدام است؟
من هم مثل هر ایرانی دیگری وابسته و پیوسته ناخودآگاه جمعی ایرانیانم و به‌عنوان نویسنده از این فرهنگ دریافت می‌کنم و پس از آنکه از صافی وجودم عبورش دادم، متقابلا آن را مطابق با زیبایی‌شناسی مورد نظر خودم به جامعه باز می‌گردانم. در عین حال وابسته و پیوسته ناخودآگاه جمعی بشری هم هستم. بنابراین استبعادی ندارد که داستانی که در فرهنگ بومی نوشته شده، از نظر موضوعی ابعاد جهانی به خود بپذیرد. 

خوب نوشتن چگونه وصفی است و چیست؟ چرا مثلا همینگوی چنین امری را ناشدنی و ناممکن برشمرده، بس که سخت است... ظاهرا کسانی که خوب می‌نویسند از هرکسی آگاهترند که کاری بس ممتنع اما هرچند به‌ظاهر سهل انجام می‌دهند. از خوب نوشتن و دقایقش بگویید زیرا در عقده اودیپ این ویژگی به‌قدری روشن و چشمگیر است که فروتنی خواننده و منتقد را برمی‌افروزد‌؛ مثلا جاهایی وصف‌هایی ریز هست که شاید به روحیه داستان کوتاه نیاید؛ مانند وصفِ چکیدن قطره شربت بر چانه و سپس شلوار آقاناصر در داستان امانتی‌؛ که وقتی موشکافانه و با وسواسی بی‌تعارف البته برمی‌رسی و دقیق می‌شوی، می‌بینی این گزاره‌های حاشیه‌ای اتفاقا خود متن است و به داستان کمک می‌کند و بخش‌های تیره‌روشن زیادی را پوشش می‌دهد.
از همینگوی مثال زدید. من در کتاب «دانشکده خصوصی» به تفصیل درباره دو‌سه داستان او نوشته‌ام. همینگوی نویسنده‌ای مؤثر بر دیگر داستان‌نویسان بود. سبک و سیاقش در نوشتن فریبندگی‌هایی دارد که به‌خصوص داستان‌نویسان جوان را جلب و جذب می‌کند و حتی به تقلید وا‌می‌دارد. تعدادی از داستان‌های کوتاه او الگوهای عالی برای زاویه دید نمایشی‌اند. همینگوی برای نوشتن داستان هم تئوری خود‌ساخته دارد هم در نوشتن بسیارسختگیر است و همین دو‌عنصر او را به آفریننده داستان‌های خوب تبدیل می‌کند. کسی که هفتاد و چند بار رمان جمع و جور پیرمرد و دریایش را بازنویسی می‌کند، هم آدمی سختگیر به خود است و هم همت والایی دارد. هفتاد و چند بار بازنویسی یعنی بعد از نوشتن نسخه اول، بارها و بارها داستانش را خوانده و بخش‌هایی از آن راتغییر داده، تغییراتی که هم کلی بوده هم جزئی. می‌توانست به جای هفتاد‌و‌چند بار بازنویسی داستان‌های دیگری بنویسد و پیرمرد و دریایش را با دوسه بار بازنویسی به چاپ برساند، اما باید داستان‌نویس باشی تا بفهمی داستان به‌عنوان موجودیتی زنده تا حقش را چنان که شایسته‌‌اش است، نگیرد، دست از سر نویسنده بر نمی‌دارد، وگرنه هفتاد‌و‌چند بار بازنویسی یک اثر چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟ خوب نوشتن یعنی همین. یعنی حد و حدود کاری خودت را بشناسی وبه خودت و به کار خودت متعهد باشی تا آن حس زیبایی‌شناسانه که حاکم بر وجود توست، ارضا شود. در غیر این صورت، غمگین‌ترین آدم روی زمین می‌شوی. اندوه داستانی که سرسختی می‌کند و به چنگ در نمی‌‌آید، برابری می‌کند با... چه بگویم؟ من معتقدم کبد داستان‌نویس را رژیم غذایی ناجور نیست که چرب می‌کند، اندوه داستانی است که سخت تن به نوشته‌شدن می‌دهد. این شخصیت‌های داستانی هستند که نویسنده را دق می‌دهند، نه وضعیت اسف‌بار اقتصادی و بی‌عدالتی‌های اجتماعی و ثروتمندپروری وضعیف‌کشی وبه تحلیل‌بردن محیط زیست تاحد فروریزش و خشکاندن دریاچه‌ها و سوء‌مدیریت. غصه داستان است که هزار بلا سر داستان‌نویس می‌آورد و آخر هم می‌کشدش. همین‌قدر بی‌رحم. 
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها