این جملات را که حکیم، عالم معروف زمان شاه عباس صفوی در اصفهان، شنید بدون تعلل سنگی از طاقچه منزلش برداشت و به جوان داد و از او خواست برود به نانوایی و نانی بخرد. جوان که البته از حرکت رونالدینیویی حکیم تعجب کرده بود سنگ را برداشت و به نانوایی برد. البته میدانست با این سنگ فقط از یک راه میشد نان تهیه کرد. و آن اینکه سنگ را به کله شاطر بکوبد و نان را بدزدد اما خب چون دستور حکیم بود رفت تا ببیند میشود سنگ را با نان معاوضه کند یا نه. القصه او به نانوایی رسید و اتفاقا همان هم شد. نانوا وقتی دید جوانی با سنگی در دست آمده تا نان بخرد فقط احتمال داد که جوان روی فاز گلهای اطراف ارگ شاهی باشد! بنابراین حتی نانش را هم به او نداد.
اینگونه شد که مرد جوان نزد حکیم برداشت درحالی که همچنان سنگ دستش بود به حکیم اعتراض کرد که:مرا مسخره کردهای؟ نانوا نان را نداد هیچ، جلوی مردم مرا مسخره کرد و به ریش من هم خندید.
جناب حکیم که انگار سرنوشت جوان را قبل از رفتن به نانوایی حدس میزد، برای اینکه چوب نصیحتش بیشتر در جان جوان بنشیند او را راهی بازار علوفه کرد تا با آن سنگ کمی تغذیه بخرد برای چهارپایان! مرد جوان که البته میدانست ممکن است باز ایستگاهش توسط حکیم گرفته شود اما باز به بازار رفت و نتیجهاش آن شد که احتمالا شما هم میتوانید حدس بزنید.
جوان که این بار کفرش درآمده بود و کم مانده بود علاوه بر درس از کوره هم در برود، به حکیم بازگشت. در چنین وضعیتی حکیم مجدد به او پیشنهادی داد تا بیشتر جوان حس کند وسط یک کمدی موقعیت گیر افتاده است! استاد از جوان خواست سنگ را ببرد بازار زرگران و در ازایش کمی سکه طلا بگیرد!
اتفاقا آن جوان در این موقعیت همین سؤال شما را پرسید. یعنی در ذهنش گفت چطور میشود با سنگی که جایش علوفه و نان ندادند، طلا بدهند؟ اما چون در این حکایت استخدام شده بود لذا مجبور بود و رفت تا بازار زرگران را هم امتحان کند. القصه رفت و رسید و تحویل زرگر داد سنگ را. در این پرده از داستان مرد جوان متوجه شد که ارزش سنگ به مثابه یک پودر موبر پشم و کرک از تن زرگر تکاند! زرگر هم بلند شد و کرکره را کشید و زنگ زد ۱۱۰! البته چون ۱۱۰ هنوز در دوره شاه عباس اختراع نشده بود، پس فرستاد تا قشون شاهی را خبر کنند.
جوان هم که متوجه شده بود وارد چه بازی خطرناکی شده ابتدا برای فرار از قشون شاهی درخواست هلیکوپتر کرد. اما چون کسی را نتوانست گروگان بگیرد حرفش را گوش ندادند و همراه زرگر آوردندش پیش حکیم. البته این مسأله که هنوز هلیکوپتر علاوه بر ۱۱۰ آن زمان اختراع نشده بود هم بی تاثیر نیست! وقتی همه پیش حکیم رسیدند، حکیم به زرگر فهماند سنگ مال خودش بوده و دستور داد جوان را رها کنند و بعد روبه جوان کرد و گفت: این سنگ گوهر شبچراغ است. با این میتوانی نصف بازار زرگرها را بخری! ولی به تو با آن حتی نان و علوفه هم ندادند. همان طور که دیدی، قدر زر را زرگر میشناسد و قدر گوهر را گوهری میداند. نانوا و قصاب، تفاوت بین سنگ و گوهر را تشخیص نمیدهند و همگان ارزش آن را نمیدانند. وضع ما هم همین طور است. ارزش علم و عالم را انسانهای عاقل و فرزانه میدانند و هر بقال و عطاری نمیداند ارزش طلب علم و گوهر دانش چقدر است و فایده آن چیست. حال خود دانی! طلبه جوان بعد از شنیدن این سخنرانی غرای حکیم، از این که میخواست از طلب علم دست بکشد، پشیمان شد و به آموزش علم ادامه داد اما حس کرد باید در کنارش به شغل سنگشناسی هم رو بیاورد!
این بود حکایتی دیگر از جناب حکیم که بعد از وقفهای کوتاه دوباره به این صفحه باز گشته است. امیدوارم بیشتر و بیشتر بازگردد.