رو به رجبعلی گفت: فکر کنم امشب فارغ بشم... رجبعلی اولین دکمه پیراهن مشکیاش را باز کرد؛ «امشب باید حسینیه نصیر را شام بدیم.» بوی قورمهسبزی شب عاشورا تمام محله نصیر نجفآباد را پر کرده بود. فاطمه کمرش را گرفت. نفسهایش بریده بریده از جا کنده میشد. رجبعلی رفت روی پشت بام. اذان صبح عاشورا را بلندتر اقامه کرد؛ قنداق بچه را گرفت. اذان و اقامه را خواند تو گوش حسین. نام بچه را گذاشت «عبدالحسین»... عبدالحسین ربیعیان....
رابی دلش ایران بود
گیت فرودگاه مهرآباد بسته شد. حسین ۲۰ ساله از کالج تهران راهی آمریکا شد. دو سال تمام زبان انگلیسی با لهجه آمریکا را فول شده بود. حسین ربیعیان که حالا رابی دانشگاه گینزویل فلوریدا شده بود، از اولین دانشجوهای ایرانی رشته فیزیک هستهای بود. عصر روز اول دانشگاه تا یادبود سربازان کشته شده در سنچوری رفت، کنار چمنهای همیشه سرسبز دانشگاه فلوریدای آمریکا عکس گرفت. همکلاسیهایش راه به راه رابی صدایش میکردند. رابی از پشت در اتاق بسته، سرگرم گوش دادن به اخبار ایران بود. انقلاب ایران تازه داشت پا میگرفت که رابی در تماس تلفنی از پدرش اوضاع را جویا شد. همه دانشجویان آسیایی دانشگاه زمزمههای انقلاب ایران را شنیده بودند. رابی سیبل پرسش و پاسخ همه بود. رابی به پدرش گفت: برگردم؟... پدر که هر روز پای منبر حاجآقا ایزدی در مسجد نصیر مینشست، گفت: همه چیز رو به راه است. بچسب به درسَت... رابی دلش ایران بود، جسم و فکرش آمریکا.
سجاده پدر در آمریکا
عصر روز ۲۹ شهریور سال ۵۹ که اخبار آمریکا، خبر هجوم ارتش عراق به ایران را اعلام کرد، رابی، کلافه تا یادبود کشتهشدگان سنچوری رفت. تمام محوطه بزرگ دانشگاه را دوید. لکههای عرق پیراهن سفید همیشه براقش را پر کرده بود. تلفن را برداشت. زنگ زد ایران. ۹ سال آمریکا را تاب آوردن کار پسر ایرانی نبود. فیزیک هستهای؛ این رشته نوپا؛ پایش را نمکگیر کرده بود. تمام لباسها و کتابهایش را همراه سجادهای که از حجره پدر برای نماز آورده بود آمریکا، امانت داد دست «آنی» دوست آمریکاییاش. با یک دست لباس ساده سوار هواپیما و راهی ایران شد. پایش به تهران رسیده و نرسیده تا وزارت نیرو رفت و اعلام حضور کرد. مانده و نمانده از نجفآباد راهی اندیمشک شد. خود را به پادگان نیروی زمینی ارتش تیپ ۲۱ حمزه معرفی کرد. چیزی نگذشت که فرمانده و افسر گردان پیاده شد.
گزارش برای حسن باقری
عملیات فتحالمبین بود. روز دوم فروردین سال ۶۱. حسین پشت کمین نزدیک پل نو. چشم انتظار نشسته بود. به نخلهای بی سر کنار رودخانه کرخه چشم دوخت. از روزی که لباس سربازی پوشید؛ پوتین بسته، بچههای گردان پیاده را تو نخلستان آموزش داده، پانصد و خوردهای نخل بیسر دیده، دانه به دانه شمرده بود؛ تا نخلها و حسین همیشه به هم وصل باشند. غروب گذشت. حسین و گردانش از کرخه گذشتند. صدای انفجار لحظهای قطع نمیشد. نخلهای بیسر در فوران آتش و دود به ترتیب میسوختند. اولین خاکریز ارتش عراق که فتح شد، گلولهای کتف حسین را داغ کرد. حسین دراز به دراز توی اولین سنگر فتح شده خوابید. بیسیم به دست گزارش لحظه به لحظه برای حسن باقری میفرستاد. چشمانش داغ شد؛ سوخت؛ بیهوش شد...
صبح عروسی خواهر
چشمانش را که باز کرد سرازبیمارستان قائمشهر درآورده بود. بوی نم و شرجی شمال زیر بینیاش نشست. چقدر توی چمنهای همیشه مرطوب دانشگاه فلوریدا دراز کشیده بود. دستانش را به هم قلاب کرده و به سرزمین مادریاش فکر کرده بود. سر ده روز نشده ساکش را بست و برگشت نجف آباد. وسط خیابان نصیر، صدیقه خواهر بزرگش را دیده بود. صدیقه از کتف باندپیچی حسین چشم برنمیداشت. پدرش با هزار ضرب و زور حسین را نگه داشته بود تا عروسی خواهرش را برگزار کند. حسین که آینه را جلوی صورت عروس و داماد گرفته بود فکری شده بود چقدر دیگر تا فتح خرمشهر مانده است. شب عروسی خواهرش که صبح شد ساکش را برداشت و راهی پادگان اندیمشک شد.
هواپیما سقوط کرد!
دوم خرداد سال ۶۱، یک روز با فتح خرمشهر فاصله بود. گردان بیست و یک حمزه تا حاشیه اروند را سنگر بسته بود. حسین نخلهای سوخته را تا پانصد و هفتاد و هشت شمرده بود. ارتش عراق پاتک سنگین زده بود. آفتاب روز قبل فتح خرمشهر سمجتر میتابید. از گوشه به گوشه شهر دود غلیظ به آسمان میرفت. رزمنده آذربایجانی آرپیچیزن، پشت خاکریز سنگر گرفته بود. تانک پی.ام.پی عراق را نشانه رفت. شعله دود که به آسمان راه باز کرد، حسین دست گذاشت روی کتف رزمنده؛ «براوو براوو براووو!» رزمنده نگاه عمیقی به حسین انداخت؛ «دِه، یاشاسین یاشاسین یاشاسین.» حسین سینهخیز تا لب اروند رفت. دوربینش را درآورد. آن طرف اروند را خوب نگاه کرد. حسن باقری پشت بیسیم مدام میگفت: «بسما... القاسم الجبارین.»... موج آبهای اروند وحشی شده بودند. پل معلق از اهلی بودن سر باز میزد. قایقهای موتوری تعادل نداشتند. حسین نیروها را سوار قایق کرد. خودش سوار آخرین قایق شد. به محض رد شدن از رودخانه، پاتک عراق دوباره جان گرفت. هواپیمای میگ عراقی در ارتفاع کم، بخش غربی خرمشهر را بمباران میکرد. هواپیمای میگ مورد اصابت گلوله گردان حسین قرار گرفت؛ هواپیما سقوط کرد. جانی دوباره به لشکر فتح و نصر و فجر دمیده شد.
وسط پیشانی حسین
گردان پیاده قدم به قدم تا خرمشهر جلو میرفتند. حسین کنارسنگری ایستاد. منطقه را خوب نگاه کرد. نیمخیز بین گردان میدوید. پیشانی بلندش زیر نور آفتاب خوزستان میدرخشید. صدای انفجار قطع نمیشد. از زمین و زمان آتش میبارید. گردان حسین نخلهای بی سر را پشت سر گذاشت. یک قدم مانده بود تا خرمشهر، یک قدم مانده تا نخل پانصد و هشتاد و هشت، گلولهای بیهدف نشست وسط پیشانی حسین...حسین روی خاکها کنار درخت نخل روی زمین افتاد. انگار کنار یادبود سربازان سنچوری دانشگاه فلوریدا سقوط کرده باشد. گردان جلو رفت. بیسیمچی به فرمانده حسن باقری بیسیم زد؛ «رابی، کنار سربازان سنچوری جا ماند.» وقتی که توی بیسیم صدای حاج احمد کاظمی پیچید «خرمشهر آزاد شد»... حسن باقری بیسیم را برداشت. موقعیت حسین ربیعیان را گرفت و گفت: «یاشاسین ایران! یا شاسین شهید! یاشاسین رابی...»
میخواهم با حسین (ع) باشد
در بین رزمندگان و شهدای دوران دفاعمقدس گاه به شهدایی برمیخوریم که با وجود شرایط تحصیلی و زندگی بسیار خوب از هر آنچه داشتند دل کندند و برای ادای تکلیف به جبهه آمدند. نخبگانی که سنگر دفاعمقدس را به سنگر علم و ترجیه دادند و در راه شهادت ابدی قدم نهادند. شهید عبدالحسین ربیعیان از شهدای نخبهای است که عطای تحصیل در آمریکا را در یکی از بهترین رشتهها یعنی انرژی اتمی در دانشگاه گینزویل فلوریدا رها کرد و برای حضور در جبههها به ایران آمد و سرانجام در دوم خرداد سال ۱۳۶۱ در جریان عملیات بیتالمقدس به شهادت رسید. عبدالحسین، فرزند رجبعلی و فاطمه، یازدهم مرداد سال ۱۳۳۵ در نجفآباد اصفهان به دنیا آمد. او پنجمین فرزند از ۱۱ فرزند خانواده ربیعیان بود و چون شب اول محرم به دنیا آمد پدرش نامش را عبدالحسین گذاشت و گفت: «میخواهم با حسین (ع) باشد.»