علم آزادگی روی زمین نمی‌ماند!

اخم کرد و گفت: «چرا این‌جوری نشستی و بغض‌کردی؟ مگر چاره‌ای دارم؟ خیلی‌ها نیستند، من نروم؛ علم روی زمین می‌ماند.» همه می‌دانستیم حق دارد! همین پارسال دو علم مانده بود زمین.راستش یک‌جوری تحسینش هم می‌کردیم،ولی نگران بودیم،اگر خاله درست می‌گفت چی؟! شوخی که نبود ۵۰ تا ۶۰کیلو چوب وپارچه رابلند می‌کردند وچندمتر راه می‌بردند.اگر می‌رفت وزبانم‌لال زیر آن علم...
کد خبر: ۱۴۶۷۵۹۱
نویسنده دکتر رامونا میرحاجیان‌مقدم - نویسنده و پژوهشگر
 
دایی عزیز من!
خاله برنج‌ها را برداشت و بی‌آن‌که به دایی نگاه کند به سمت آشپزخانه رفت. می‌دانست این کارش جواب می‌دهد؛ از من که آن روزها شش، هفت سالی سن داشتم تا دایی که هم‌سن وسال خودش بود، از بی‌محلی‌اش می‌ترسیدیم! یک‌جوری بی‌محل می‌شدی که انگار تو نیستی و با این کارش دری از رحمت بسته می‌شد! دایی پسر یکی‌یک‌دانه و سوگلی اهل خانه بود، مامان و خاله‌ها از جانشان بیشتر دوستش داشتند، دایی دوست‌داشتنی، خوشتیپ، خوش‌لباس، مهربان و خوشبو بود، من فکر می‌کنم، وقتی بغلم می‌کرد بوی عطرش تا مدتی رویم می‌ماند. من از بوسش فراری بودم چون زبری صورتش را با این‌که چپه‌تراش بود، دوست نداشتم. دل‌نازک و دل‌رحم بود، آن‌قدر که دوباری که از مامان کتک خوردم، دایی هم همراه با من گریه کرد. تصور کنید یک مرد قدبلند و قوی که چشم‌های عسلی و بینی بزرگ دارد،ابروهایش درهم وکمی هم اخمواست، برای بریده‌شدن دم گربه توی کوچه یا مردن پرنده ‌خانگی گریه کند! بگذریم...
 
لباس مشکی و ریش نتراشیده؛ برگ برنده مناظره
خاله رفت توی آشپزخانه و دایی بشکن‌زنان پشت سرش رفت و برایش آواز خواند، می‌خندید و مسخره‌بازی درمی‌آورد اما خاله محلش نداد و با عصبانیت گفت: «محرم و این کارها! بالاخره عزاداری یا ...» حرفش را خورد، می‌دانست دایی محرم و صفر عزادار است، آن‌قدر که ریش می‌گذارد و سیاه و سورمه‌ای و قهوه‌ای می‌پوشد. دایی عاشق رنگ‌های روشن و ست‌کردن لباس‌هایش بود. مثلا پیراهن آبی آسمانی یا صورتی با کت و شلوار خاکستری‌روشن می‌پوشید و کیف و کمربند و کفشش خاکستری پررنگ بود؛ الآن یافتن این رنگ‌ لباس‌ها آسان است و فراگیر؛ ولی آن‌موقع یافتنش مصیبت بود و غیرمعمول. گاهی کراوات هم به لباس‌ها افزوده می‌شد، البته این لباس‌های رسمی بعضی مواقع اسپرت می‌شد ولی یک چیزی مشترک بود: رنگ‌های روشن! ولی محرم و صفر حتی اگر وسط تابستان هم بود رنگ تیره می‌پوشید.من بیرون آشپزخانه نشسته و منتظر بودم که دایی لباس مشکی و ریش نتراشیده را به رخ خاله بکشد و مناظره را ببرد ولی دایی هیچی نگفت، بعد چند دقیقه سکوت، دوباره صدای خاله بلند شد که می‌گفت از آشپزخانه برو بیرون، می‌خواهم برنج آبکش کنم نفست می‌گیرد. صدای خنده دایی بلند شد و گفت: «یه قابلمه برنج است، یادت رفته می‌رفتم برای دیوار پشت باغ آجر بگیرم؟ تا خود کوره می‌رفتم که یه و‌قت آجر خام یا سوخته به خوردمان ندهند؟» من خاله را نمی‌دیدم ولی مطمئنم خنده‌اش گرفت، چون دایی ادامه داد: «قربون خنده‌های زیرزیرکیت شم». صدای خاله هم نرم‌تر از قبل آمد که می‌گفت: «آن‌موقع ۲۰ سالت بود نه ۴۰سال، نه نفس‌تنگی داشتی ونه...»بازهم بغض کرد؛هروقت ازآقاجان می‌گفت بغضش می‌گرفت؛این‌بار بغضش طولانی نشد: «...نه، آقاجون زیر خاک بود!» دایی از آشپزخانه آمد بیرون. سرش پایین بود. چشمکی زد و به ساعتش نگاه کرد و فوری از در بیرون رفت. خاله با کفگیر از آشپزخانه آمد بیرون، نگاه مضطرب من را که دید خندید و گفت: «زود برمی‌گرده خاله‌جون! بعد با هم میرین هیات!» من هم خندیدم که خاله دلش خوش شود. 

برداشتن علم، واجب یا مستحب؟
خاله چند بار به من گفته بود که به دایی بگویم امسال عاشورا علم برندارد. خودم فهمیده‌ بودم خاله خیلی نگران است نفس دایی بگیرد و زبانم‌لال مثل آقاجون از نفس‌تنگی بلایی سرش بیاید. از آن طرف هم دایی گفته‌بود به خاله بگویم که زیر علم رفتن چه حال‌وهوایی دارد. بگویم بین بچه‌ها تو مدرسه چقدر از دایی قوی‌ام تعریف کرده‌ و اسمش را گذاشته‌ام قهرمان علم‌ها! ولی من چیزی به هیچ‌کدام نگفته بودم.خاله نگران بود، حق هم داشت.من خودم چند بار دیده‌بودم دایی بار سنگین که برمی‌دارد، نفس‌نفس می‌زند. دایی، از دوسال پیش که آقاجون عمرش را داد به شما و من مریض شدم، می‌گفت تا حالا مستحب بوده و از حالا واجب است علم بردارم. من احکامم خوب بود، چون یکی از روش‌های خودشیرینی‌ام جلوی آقاجون این بود که سوره را از بر بخوانم و احکام واجب و مستحب را بگویم و البته بینش سوتی هم زیاد داده بودم! ولی مطمئن بودم که برداشتن علم واجب نیست و مستحب است. از خاله هم که پرسیده‌ بودم اول‌ها گفته بود مگر دایی‌ات واجب کرده باشد! خدا که مستحب گفته. اما چند روزی بود خاله هم می‌گفت بله، واجب است اما نه به قیمت جون آدم. دایی برگشت و بی‌آن‌که چیزی بگوید پاورچین وارد اتاق شد، من از هال می‌دیدمش که پارچه‌ای از پلاستیک درآورد و لابه‌لای رختخواب‌ها پنهان کرد. فهمید که نگاهش می‌کنم انگشتش را روی بینی گذاشت و هیس یواشی گفت. اولین سالی بود که مامان اجازه داده بود با غیر خودش سفر کنم و بیایم طبس پیش خاله. محرم افتاده بود وسط تابستان و مادربزرگ طاقت گرمای طبس را نداشت و مامان مانده‌ بود پیشش.برایم خیلی مهم بود که همه از من راضی باشند؛ برای همین لوس‌بازی‌های نوه یکی‌یکدانه را کنار گذاشته‌بودم و کمتر بهانه می‌گرفتم اما فضولی‌ام جای خودش بود. بیشتر سرک کشیدم تا ببینم. همان لحظه خاله رسید و با تعجب گفت: «تو کی برگشتی؟ خوب شد آمدی غذا حاضر است.»

می‌خواستم سر در بیاورم!
سر سفره دوست داشتم آشتی‌شان بدهم. از طرفی هم برایم مهم بود بفهمم برداشتن واجب است یا مستحب و اگر واجب است چرا بابا هیچ‌وقت علم برنمی‌دارد درحالی‌که به قول خود دایی، از او مومن‌تر است. سوالم را پرسیدم، دایی و خاله نگاهم کردند و دایی قربان‌صدقه‌ام رفت که کی این‌قدر بزرگ شدم که کلمه «مستحب» را بگویم. از روزهایی گفت که به‌جای دایی‌ناصر، دایناسور صدایش می‌زدم و روی پشتش می‌نشستم و او هم داد می‌کشید: «دایناسورسواری با دایی‌‍ناصر»، اما این جواب من نبود. از دایی لجم گرفت که گولم زده بود، 
برای همین گفتم: «به نظرم خاله درست می‌گوید تو پیر شدی و نباید علم برداری...»
​​​​​​​خاله خوشحال شد و دستی به سرم کشید و از آن به بعد من شاهد مکالمه‌شان شدم تا چیزی دستگیرم شود:
تا چیزی شد می‌گن حرف راست را از بچه بشنو! بفرما!
دوتایی علیه من؟
داداش نرو! تو رو خدا امسال نرو!
من نرم؟ باشه! محسن هم رفته آمریکا و نیست! رحمان هم روی تخت بیمارستانه! آریا هم در کل دین و ایمان را گذاشته کنار! مجید هم از هیات فاطمی رفته! من ماندم و علی...
این همه آدم هم به هیات اضافه شده
بله اضافه شده، ولی تو که می‌دانی برداشتنش قانون دارد، قلق دارد، کاربلدی لازم دارد، خدای نکرده اگر اشتباه برداری، روی سر جماعت عزادار می‌افتد و...
از تو کاربلدتر نیست؟ تازه به قول خودت دو نفر ماندین و یک علم
نه خواهرمن،آرایش‌مان رابه‌ هم زدیم،مثل هر سال پای هرعلم چند نفریم،ولی امسال مبتدی زیاد داریم و ما قدیمی‌ترها حتما باید باشیم.
چرا عَلَم را روی چرخ نمی‌ذارند و خلاص؟
من پریدم وسط حرف‌شان: «اصلا بذارین روی سه‌چرخه من» خاله هم دنباله حرفم را گرفت و گفت: «من نمی‌فهمم چرا روی چرخ نمی‌ذارن و خلاص؟» دایی از جا بلند شد و گفت: «واقعا که! یادت رفته چه قشقرقی به‌پا کردی که زیر تابوت آقاجون را بگیری؟ خب می‌ذاشتیم روی چرخ...» خاله این را که شنید بغض کرد، دایی دوباره نشست و گفت: «قربانت شوم. ببخشید، چشم مواظبم، چند متر بیشتر علم را راه نمی‌برم.» بعد از جا بلند شد و به سمت اتاق رفت و با یک دستمال بزرگ برگشت و گفت: «ببین امسال این را دور کمرم می‌بندم، عمو می‌گفت مال آقاجون بوده و بعد داده به عمو، می‌گفت دیگر به دردش نمی‌خورد.» خاله بغضش را قورت داد، دستمال را گرفت و بغل کرد، به من نگاه کرد و دستی روی سرم کشید و گفت: «خدا را شکر نذرت ادا شد و امروز این آتیش‌پاره کنار ماست! ولی کاش چیز دیگری نذر می‌کردی...» 
من که گیج شده بودم پرسیدم: «نذر؟ چه نذری؟!» دایی سرم را بوسید و قصه بیماری سخت من، بعد از فوت آقا‌جون و نذرش برای برداشتن علم را گفت... بعد هم رو به خاله کرد و گفت: «خدا توان‌مان دهد، علم‌های عزاداری روی زمین نماند!»

لطفا با لهجه طبسی بخوانید
قِلِقِ خاصِ خودِش رِ دَرَه...
تَ طُبَس، همزمان با برگزاری بقیه‌ آیین‌ها محرمُ صفر، عَلَمَم وَرمَدَرَن. ی دستَه از ای عَلَما، عَلَماییه که مرسومَه وُ دستَه دوُم، عَلَماییه که بَدَنَه اصلیش‌ رِ تِنَه‌ی چویی(چوبی)درختِ‌که بلندَم هَسته و ۶۰ تا ۹۰کیلو وزن دَرَه، تشکیل مَدَهَ. ای تِنَه‌ی درخت رِ با پارچه‌ها سیاه مَپوشـَنَن وُ با پارچَه‌ی سَوْز ام(سبز) تزیین مَکُنَنُ روشَم ی نِشَنیه که ازجنس فلزَه مَگذرَن. وقتِ عزاداری که مَرَه، مرتا(مردها) پارچَه‌ای که شبیه چادرشَوَه(چادرشب)، وَر دور کُمَراشو دَمَبَندَنُ پَیه‌ی علم رِ بین اِشکَمِشو و پارچَه مَگذَرَنُ عَلَم رِ از زمین بلند مَکُنَنُ راه مَبِرَن...معمولنَم ایجوریه که هرچند متری بار،جای خودِشو رِ با یکِ دِگَه عوض مَکُنَن. وَردُشتن عَلَم، قِلِقِ خاصِ خودِش رِ دَرَه...
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۱ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها