نام کتاب، متن پشت جلد، مقدمه آن و از همه مهمتر عکس روی جلد، همه انتخابهای هوشمندانهای برای جذب مخاطب دارد. عکس استاد نفیسی در کتابخانه شخصی خودشان برایم تداعیکننده اوقات خوشی است که لابهلای قفسههای بلند کتاب میگذرانم. به نظرم کتابخانههای بزرگ، بهترین جای دنیا هستند. اگر خودم را جزو دسته کتابخوارها بدانم، همیشه دوست دارم بین قفسههای پر از کتاب، ساعتها در خلوت، کتابی را در دست بگیرم و فارغ از زمان و مکان بخوانم و بخوانم.نویسنده در متن کتاب با شما ساده و صمیمی صحبت میکند، اینکه میگویم نویسنده با شما صحبت میکند برایتان خیلی ملموس است، زیرا شما در حین مطالعه شخصی را متصور خواهید شد که برای شما خاطره میگوید و سعی دارد در قالب این خاطرهگویی به شما نکاتی را آموزش دهد. مثلا در فصل کافکا در کجا، اهمیت اسم مترجم، آسیب ترجمههای تقلبی و... بیان میشود. نویسنده آسیب ترجمههای غلط و سطحی را برای شاهکارهای ادبی بیان میکند. در فصل دیگری، یک استراتژی خوب برای بیشتر و ارزانتر خریدن کتاب به کتابخوارها پیشنهاد میشود و آن تهیه کتابهای چاپ اولیه است که قیمت کمتری در مقایسه با چاپهای آخر دارد. در خاطره پدربزرگ هم این نکته بیان میشود که برای رهایی از درد چه بهتر است سراغ مطالعه برویم. وقتی دردی داریم که رهایی از آن ممکن نیست و ما مجبور به تحمل آن هستیم، خواندن کتاب میتواند برای ساعاتی التیامبخش باشد. وقتی مغز روی درد متمرکز شده درد برای ما دردناکتر میشود. من خودم وقتی سردرد دارم یا فکر کردن به موضوعی آزارم میدهد، سعی میکنم فکرم را به کار دیگری مشغول کنم؛ مثلا حلکردن ذهنی چند جمع و تفریق ساده یا مطالعه کتابی. فصل خوشبخت در کتابخانه جزو آرمان و آرزوهای هر کتابخواری است. داشتن کتابخانهای بزرگ و پر از کتاب. این فصل زیبا شروع میشود، صفحه پنجاه و یک: «صاحب بن عباد، وزیر آلبویه کتابخانهای داشت که همیشه خدا پشت شترهایش آماده بود تا هر کجا که میخواهد آنها را با خودش ببرد. کتابخانه سیارش ۴۰۶ هزار جلد کتاب داشت (تعداد کتابخانه سیارش از کتابخانه ۷۰ هزار جلدی جندیشاپور ایرانمال هم بیشتر بوده!)»
آمار این کتابخانههای قدیمی به ادبدوستی، کتابدوستی و کتابخواری گذشتگان ما اشاره دارد. بیان این نکات هرچند ساده و شاید پیشپا افتاده بار دیگر باعث غرور و افتخار ملی ما ایرانیان خواهد بود، زیرا در روزگاری که چاپ و نگهداری کتاب بهمراتب سختتر از روزگار ما بوده، باز هم اجداد ما کتابخانههای بزرگ و منسجمی داشتهاند. کتابخوارهای عزیز این فصل یک نکته دیگر هم داشت و این بود که مواظب باشید، کتاب زیاد جمعکردن شاید عواقب بدی هم داشته باشد، چنان که درباره علت مرگ جاحظ نوشتهاند که یکبار کتابخانهاش رویش برگشت و او نتوانست از زیر کتابهای بسیارش بیرون بیاید و به دیار باقی شتافت و تنها کتابهایش باقی ماند!
این کتاب یک نظریه جالب برای نوشتن و نویسنده دارد که در صفحه ۱۵ میگوید: «ما مینویسیم چون به نوشتن احتیاج داریم و ما مینویسیم چون به کلمه احتیاج داریم. نوشتهها به افکار ما معنی میدهد و به زندگی ما هویت میبخشد. کمک میکند تا تسلیم نشویم و ادامه دهیم...» شاید این خطوط برای کسی که تنها کتاب میخواند و قلم به دست نمیگیرد شعارگونه باشد ولی قسم به کسی که به نون والقلم قسم خورد، این نکته برای خود من که گهگاه قلم به دست میگیرم، بسیار تکرار میشود. یک نویسنده احتیاج دارد بنویسد. این مسأله آن وقت جدیتر میشود که ننوشتن باعث آزار نویسنده خواهد شد. وقتی موضوعی ذهن نویسنده را درگیر خود میکند کلمات بیخیال شما نخواهند شد. همه جا با شما هستند و تا آنها را ننویسید دست از سر شما برنمیدارند.در کتاب، به شیوه نقدنویسی بر کتابها نیز اشاره شدهاست. عده زیادی یک کتاب را میخوانند ولی شاید تنها چند نفر انگشتشمار یک کتاب را نقد کنند تا نویسنده از این نظراتشان مطلع شود. چه خوب است کتابخوارها که من اطمینان دارم بهترین منتقدان هستند، نظرات خود را با نویسنده به راههایی که مشخص شده در میان بگذارند.در فصل دردسرهای روانشناس نبودن، مطالب ذکر شده برایم بسیار کاربردی و ارزشمند بود. فصل پدرها و پسرها و فصل این زن حرف نمیزند را هم خیلی دوست داشتم، با وجود همه این نکات مثبت در کتاب، من تا نصفههای کتاب، متن را پر مغز و پر محتوا نمیدیدم. با احترام خاصی که برای تمام نویسندگان، این حافظان اندیشه و قلم قائل هستم باید متذکر شوم این کتاب آنچنان که باید و شاید پربار نبود. یعنی تمام نکات مورد نظر نویسنده که میخواهد با طول و تفسیر خاطرههای طولانی و به زور مرتبط، در یک کتاب آموزش داده شود را میتوان در یک مقاله چند صفحهای خلاصه کرد. یک نویسنده، مدت زمان زیادی را برای نگارش کتاب صرف میکند، پس من بهشخصه کار او را ارزشمند میدانم ولی همین کتاب قرار است بارها و بارها در دست هزاران نفر خوانده شود، پس باید به وقت گذاشتن مخاطب هم برای مطالعه کتاب احترام گذاشت. امیدوارم استاد بزرگوار، جناب آقای احسان رضایی نقد یک نفر با فامیلی مشابه خود را بخوانند!
برای کتاب «راز بیبیجان».