مخاطب، ضیائی را با اشعار عاشقانه و اجتماعی میشناسد که در لفافه سخن میگوید. با اینکه رنگ قالب اشعار مجموعه به سرخی عشق است اما باز هم شاهد اتفاقات اجتماعی در درون اشعار هستیم. در حقیقت وجه تمایز این اثر با دیگر آثار ضیائی این است که در حین اینکه عشق، مرکز دنیای شاعر است و تصویرسازی دقیق آن نشان از تجربههای شاعرانهاش دارد، او این بار تصمیم گرفته زندگی زیسته و نزیسته را با مخاطبش به اشتراک بگذارد. در ادامه با دکتر وحید ضیائی به گفتوگو مینشینیم.
در اغلب اشعار شما عرق به وطن، خاصه زادگاه تان اردبیل دیده میشود. توضیحی در این خصوص بفرمایید؟
یکی ازدغدغههای اصلیام چه در حوزه شعر و چه در حوزه داستان همیشه این بوده که شرایط بومی و جغرافیایی خودم را درنظر بگیرم، چون شخصیتم برگرفته از این زادبوم است. متأسفانه امروزه بحث مهاجرت مطرح است که نوستالژی غربتی را بههمراه دارد و درنهایت به جدایی شاعر از زادبومش میانجامد. در تهران امروزی داریم که هرکس به هر دلیلی که از شهرش بریده و به تهران پناه برده، دلش میخواهد که در مجموعه بزرگ تهران تعریف شود بههمین دلیل اصالتش را نفی میکند. ما میبینیم که گابریل گارسیا مارکز، زاده آمریکای جنوبی است و داستانهایش درهمان اقلیم و روستاهای اطراف زادبومش روایت میشود. در این ۱۳سالی که ادبیات خلاق تدریس کردم، یکی ازتأکیدهایی که درکلاس داشتم این بوده که دانشجوها خصوصیات زندگی و زادبوم واقوام و نیاکانشان رادرست ببینند، چراکه اگر نتوانند درک کنندودقیق ببینند، نمیتوانند زیباییهای شهر خود را ببینند. وقتی من شهر خود و حتی خانهای را که در آن زندگی میکنم، نتوانم درست ببینم و خود و ریشههایم را کشف نکنم، چگونه میتوانم در فضایی دیگر تجربه غنی کسب کرده و شعر بسرایم. در حقیقت عشق من به زادبومم نهفقط بهدلیل وجود سبلان، زیباییها و ییلاقی بودن اردبیل است بلکه بهواسطه این است که شاید اگر در کویر هم زندگی میکردم، کویر را اینگونه میدیدم. بهطوری که مدتی در فاصله ابوقو و یزد زندگی کردم. آن ستارههای شب کویر آنقدر برایم زیبا بود که توانستم در اشعارم از آنها استفاده کنم، یعنی بحث درست زندگی کردن و درست دیدن است.
قالب اشعار شما سیاسی و اجتماعی است. با توجه به روحیه حساس و لطیفی که دارید، چرا اشعار عاشقانه نسرودید؟
میگویند حافظ سه نوع محبوب در اشعارش داشته؛ یک محبوب اصیل که در ذهن اوست. یک محبوب واقعی که در دنیای واقعی با او ارتباط داشته و یک محبوب عرفانی. حال محبوب در نسبت من وطن است. من تن را وطن میدانم. ما از وطن اول خود، یعنی بطن مادر جدا افتادهایم و این فراق همواره با ماست. من نمیتوانم وطن و تن را از هم جدا کنم. البته بعد از دهه۷۰ فعالیتهای روزنامهنگاریام روی زیست شاعرانهام بهشدت تأثیر گذاشته و هیچ وقت نتوانستم صرفا یک نگاه عاشقانه به آدمهای اطرافم به دور از درنظر گرفتن اجتماع و سیاست داشته باشم. بههر حال این محبوب را در کمال اینکه یک آدم حقیقی میتواند باشد اما همواره استعارهای از وطن در آن است. جالب است که وقتی این مجموعه ۳۳سبو را مینوشتم با حسی عاشقانه نوشتم اما هرکسی خواند از آن برداشت سیاسی ـــ اجتماعی داشت و دیدم این ناخودآگاه من است که دارد مینویسد، بیآنکه خودم متوجه باشم.البته ناگفته نماند مجموعههای دیگری غیر از این مجموعه دارم که اشعار عاشقانه دارد. این مجموعه هفتمین مجموعه و غیرسیاسیترین مجموعه من است.
آیا در قالبهای دیگر هم شعری سرودید؟
«شعر آستان» سبکی بود که من مبدع و خالقش بودم. دو مجموعه «ندیمه نورد» با مقدمه دکتر قدمعلی سرامی و «عباخوان» در این ژانر نوشته شد که تلفیق شعر و داستان در وضعیتی پسامدرنیستی است که منتقدان بسیاری بر آن نقد و نظر نوشتهاند.
چرا در غالبهای غزل، مثنوی و... اشعاری نسرودید؟
من با غزل شروع کردم اما فضای بسته غزل در قافیهپردازی و اینکه نمیتوانی زیست حقیقی خودت را در حوزه شعر کلاسیک ارائه بدهی، مشکل ایجاد میکند. در دهه۷۰ شعرای غزلپرداز زیادی داشتیم که سعی کردند جهان معاصر را در قالب غزل نمایش بدهند اما موفق نشدند. البته یک اتفاق خوبی هم افتاد و توانستند تا حدی گفتمان درونی مستبدانه غزل را تغییر دهند ولی ما از فرمول کلاسیک در غزل بیشتر از ۶۰ قافیه نداریم پس نمیتوانیم فراتر برویم. اگر هم بخواهیم کلمات تازه را وارد کنیم، ناهماهنگی آشکاری دیده میشود. در واقع طنز میشود که اتفاقا طنزپردازان از همین مسأله استفاده میکنند.
جایگاه موسیقی در شعر تا کجاست؟
معتقدم شعر باید موسیقی داشته باشد. موسیقی، سمفونی واژههاست. واژهها باید چنان کنار هم چیده شوند که خیالورزی و موسیقی درونی یک ارکستر بزرگ به نظر بیاید، نه اینکه مارشی باشد که واژهها با آن مارش بخوانند. شعر کلاسیک مارش را میزند، گروه کر دارد، میخواند و از آن مارش نمیشود عدول کرد اما در شعر آزاد (سپید) واژهها خودشان سمفونی زندگی خود را مینوازند و اتفاقا سرودن شعر سپید یا شعر آزاد خوب بینهایت سختتر از غزل است، چون در غزل نظم حاکم است. حداکثر شعر است و حداقل آن نظم است زیرا ردیف، قافیه و وزن دارد اما در آن سوی ماجرا یا شعر است یا هیچچیز نیست. متأسفانه امروزه با کلی مجموعه شعر طرفیم که هیچچیز نیستند.
جایگاه اندیشه و تفکر در شعر؟
شعر باید برگرفته از اندیشه و حرفی برای گفتن داشته باشد. اگر درمورد عشق صحبت میکنیم باید ایدئولوژی ازعشقورزی شاعر استخراج کنیم. متأسفانه شعرهای امروزی خالی از اندیشه هستند. حافظ را میخوانیم که در قرن۸ تلفیقی از عشق و اندیشههای عرفان است. حتی اشعار آیینی ما هم تقلیدی است و خیلی هم بخواهند بهاصطلاح خودشان درست پیش بروند یک رگههایی از عرفان در اشعار به کار میبرند که آن را هم تا حدی میتوانند پیش ببرند در صورتی که عرفان بر مبنای طریقت است اما اشعار آیینی بر مبنای شریعت است و جاهایی آنقدر این دو نوع اشعار درهم میآمیزند که متشرعان قبول نمیکنند. مشکل شعر نیمایی و سپید این است که بهاصطلاح شاعر نثری را مینویسد و مدعی میشود شعر سپید است. درصورتی که موزون بودن جزو ذاتی شعر است و اندیشه در آن حاکم است. متأسفانه این دست اشعار کاذب به اسم شعر سپید و نیمایی زیاد شده و چاپهای زیادی هم میخورد و این یک خیانت است.ما درعصر حاضر، احمد شاملو را داریم که تورات را خوانده و به اشعار شاعران گذشته مسلط است. خودش میگوید در اشعارم از تورات و بیهقی الهام گرفتهام و حتی برای حافظ شرح نوشته است. اصلا شعر گفتن بعد از حافظ و سعدی و خاصه نظامی، کار خیلی سختی است. نظامی یک معجزه است. آنقدر که جامعالاطراف است. شما این سابقه را درنظر نگیرید و مطالعه نداشته باشید، انتظار دارید که شعر خوب بنویسید!
خیر آنچه مینویسید یک گزارش است یا در حالت خوبش یا منولوگ درونی. حتی میتوان گفت همان گزارش را هم صادقانه نمینویسند، چون در گزارش صادقانه باید بسته به زاویه نگاه و مسأله پیش رویت، شیوه نگارش خاص خودت را داشته باشی. پس نه تجربه زیسته و تاریخی دارند و نه اندیشه.
الهام قاسمی - خبرنگار