گفت‌گوی «جام‌جم» با محافظ امام (ره)

عشق متقابل امام و مردم

برای آگاهی از آنچه یک انقلاب در تاریخ این سرزمین گذرنده است می‌توان به منابع مختلف و پژوهش‌های گسترده و غیره رجوع کرد، اما در این میان گاه روایت‌های شفاهی از نزدیکان تاثیرگذاران این انقلاب می‌تواند نقش موثرتری در فهم اتفاقات به ما بدهد.
کد خبر: ۱۴۱۰۳۶۳
نویسنده حسین جودوی - دبیر گروه تاریخ

عشق متقابل امام  و مردم

می‌توان نشست پای نظریات جامعه‌پژوهان تا از روند چرایی این دگرگونی‌ها مطلع شد اما گاهی هم می‌توان نشست پای حرف‌ها و خاطره‌های شخصی که نزدیک به امام(ره) بوده است.

رضا فراهانی که مهمان روزنامه جام جم بود مدت‌های بسیاری را در حضور امام خمینی (ره) گذرانده است، راننده او بوده و سرشار از خاطرات ناب و ناگفته‌ای است که شنیدنش خالی از لطف نیست.

فردی که پیش از ورود حضرت امام (ره) به ایران به کمیته استقبال از او می‌پیوندد و تا همین امروز هم در خدمت خانواده ایشان است.

چگونه وارد حلقه محافظان امام‌خمینی (ره) شدید؟
قبل از ورود حضرت امام(ره) به ایران، من از قم به تهران مراجعت کردم. توسط یکی از دوستان با اعضای کمیته استقبال از امام آشنا شدم. یکسری گزینش‌های ابتدایی داشت که پس از تایید، افراد به فرودگاه فرستاده می‎شدند. در آنجا هم بحث حفاظت از ساختمان فرودگاه و مباحث امنیتی که در مسیر حرکت امام باید رعایت می‌شد. در همان یکی دو روز ابتدایی در مدرسه رفاه و علوی حضور داشتم و مجددا به قم بازگشتم. وقتی اسفند 57 حضرت امام به قم تشریف آوردند و در منزلی مستقر شدند، یک روز برای جابه‌جایی یخچال به آنجا رفتم. آنجا برای اولین بار توفیق شد از نزدیک خدمت امام برسم و از همان روزها تا به امروز در خدمت خانواده حضرت امام هستم.

با چه مسئولیتی در خدمت امام بودید؟
به عنوان پاسدار ویژه خدمت ایشان بودم. مرحوم سیداحمد خمینی به آقای اشراقی (داماد امام‌خمینی) گفته‌بودند یک نیرو برای دم دست امام می‌خواهیم که کمک ایشان باشد. آقای اشراقی هم بنده را به سیداحمد آقا معرفی کردند.

زمانی که امام به قم بازگشتند در کجا مستقر شدند؟
قبل از آغاز نهضت، امام در محله یخچال قاضی منزلی داشتند که به خاطر سختی تردد مردم منطقه قرار شد که در آنجا مستقر نشوند. این را هم بگویم زمان بازگشت امام به قم، تعدادی از افراد برای حفاظت و استقبال از ایشان به نزدیکی قم رفتیم و همراه امام وارد قم شدیم. نزدیکی مسجد امام‌حسن(ع)، ماشین پنچر شد. حالا در آن ازدحام جمعیت و شلوغی جک ماشین پیدا نمی‌شد. شاید باورتان نشود مردم با دست ماشین را مقداری از زمین بلند کردند تا ما توانستیم لاستیک خودرو را عوض کنیم. به هر سختی وارد مدرسه فیضیه شدیم و از همان سمت به حرم حضرت معصومه مشرف شدند. بعد از آن امام به منزل حاج‌قاسم دخیلی رفتند. دو هفته آنجا بودیم که امام پیغام دادند در این منزل نمی‌توانند بمانند. استدلال‌شان این بود خانه خیلی اعیانی و تزئیناتش زیاد است و برای من طلبه مناسب نیست. یا جای دیگری برای من تهیه کنید؛ یا به منزل خودم در یخچال قاضی می‌روم. به همین دلیل به منزل آقای مومنی در خیابان ناصر رفتیم. بعد از دو هفته کم‌کم منزل مرحوم آیت‌ا... محمد یزدی برای استقرار امام آماده شد و امام در آن منزل مستاجر آقای یزدی شدند.

چرا منزل امام این‌قدر تغییر می‌کرد؟
علت تغییر مکان این بود که به دنبال مکانی مناسب برای دیدار مردم با امام بودیم. حضرت امام به یک اتاق راضی بودند حتی اگر امکانات آنچنانی هم نداشته‌باشد، اما ایشان به فکر مردمی بود که برای ملاقات و دیدار می‌آمدند.

دیدارهای حضرت امام چگونه آغاز شد؟
از زمان استقرار ایشان در منزل آقای یزدی دیدار با شخصیت‌های سیاسی داخلی و خارجی و گروه‌های مردم خیلی پرشورتر برگزار شد. از اقوام مختلف کرد، لر، عرب، بلوچ و... به صورت دسته‌های بزرگ و جمعیتی برای بیعت با امام به آنجا می‌آمدند. وقتی افراد برای دیدار با امام به منزل می‌آمد، ابتدا جلوی منزل توسط نیروهای مسئول حفاظت بازرسی می‌شدند. چون آن روزها سلاح دم دست مردم زیاد بود. بعضا سلاح افراد را می‌گرفتیم و به داخل برای دیدار با امام می‌آمدند. بعضا هم درخواست گرفتن عکس با امام را داشتند و صورت امام را می‌بوسیدند، ایشان هم هیچ اعتراضی نمی‌کردند. در آن مقطع حافظ امام خدا بود چون واقعا هیچ کاری از کسی برنمی‌آمد. بعضا ازدحام جمعیت آنچنان زیاد می‌شد که نیروهای حفاظت کاملا غافلگیر می‌شدند.
یک خاطره از همین روزها برایتان بگویم. امام برای دیدار با مردم بعضا به پشت بام می‌رفتند تا جمعیتی زیاد که آمده‌بودند، بتوانند ایشان را زیارت کنند. مدل قبای روحانیت به گونه‌ای است که زیر بغل لباس چاک وجود دارد. امام در حال دست تکان‌دادن برای مردم بودند که خانم مسنی شروع کرد به صحبت‌کردن: قربانت برم امام، خانمت همراهت نبود تا زیر بغلت که پاره شده رو بدوزد. (خنده)
 
ازدحام جمعیت در یک مقطعی آن‌قدر زیاد شد که برای کنترل مردم مجبور شدیم سرکوچه محل استقرار امام از نرده استفاده کنیم. شب و روز افراد می‌آمدند و شعار می‌دادند که تا امام را نبینیم از اینجا نمی‌رویم. بچه‌ها نرده را سرکوچه می‌گذاشتند که سرو صدا امام را اذیت نکند. یک روز امام سرزده و بدون هماهنگی در منزل را باز کردند و داخل کوچه را دیدند. متوجه حضور مردم در پشت نرده‌های سرکوچه شدند. خیلی از این حرکت ناراحت شدند و به نیروهای حفاظت فرمودند دیگه حق ندارید جلوی مردم را بگیرید. چند روز بعد مجددا وقتی این نرده‌ها را دیدند با عصبانیت فرمودند: نرده‌ها را همین الان جمع کنید، وگرنه روی آن نفت می‌ریزم و می‌سوزانم. امام واقعا عاشق مردم بودند و مردم هم برای دیدن امام سر از پا نمی‌شناختند.

در این مقطع امام به دیدار با علما هم تشریف می‌بردند؟
زمانی که حضرت امام به قم تشریف آوردند، علما برای دیدار با ایشان می‌آمدند. امام هم چند روز بعد متقابلا برای پس دادن بازدید به منزل آنها می‌رفتند. از ما می‌پرسیدند که مثلا منزل فلان آیت‌ا... کجاست. ما هم آدرس را می‌گفتیم. عبا را به دوش می‌‌اندختند و راه می‌افتادند، ما هم به دنبال امام می‌رفتیم. گاهی هم به ما تذکر می‌دادند که به دنبال‌شان نرویم. همین که امام تنها در کوچه رویت می‌شدند، مردم به سمت‌شان هجوم می‌آوردند و شروع به بوسیدن و بوییدن امام می‌کردند. در اینجا هم اگر ما به سمت امام می‌رفتیم به گونه‌ای بود که ایشان متوجه حضور ما نشوند، چون امام از ایجاد هر مانعی که بین خودشان و مردم قرار بگیرد جلوگیری می‌کرد.

در دیدارهای رسمی با علما حدود 10 تا 15 نفر از نیروهای حفاظت امام را همراهی می‌کردند اما اگر دیدار غیررسمی و یکدفعه‌ای انجام می‌گرفت ایشان تنها با یک نفر می‎‌رفتند. نکته دیگر در این زمینه نظم حضرت امام بود. اگر برای دیدار با فرد یا گروهی ساعتی توسط دفتر تعیین می‌شد، سرساعت و حتی سر دقیقه امام حاضر می‌شدند. تمام حرکت‌های امام برای ما مانند یک ساعت منظم کاملا دقیق بود و یک دقیقه این طرف و آن طرف نمی‌شد. حتی ما از ساعت استفاده نمی‌کردیم و رفتار امام و دقت ایشان برای سر لحظه رسیدن کاملا برای ما گویای زمان بود.

تصویری از امام منتشر شده‌بود که در حال ریختن چای بودند. ماجرای این تصویر چیست؟
امام یک سماور برقی داشت که عمدتا خودشان چای درست می‌کردند، آن هم به اندازه دو استکان چای. وقتی هم چای میل می‌کردند، همان لحظه استکان را می‌شستند و سرجایش می‌گذاشتند و مشغول قرائت قرآن می‌شدند. اگر همسر امام هم به ایشان اضافه می‌شدند، به اندازه چهار استکان چای دم می‌کردند. هر‌چه خانم امام اصرار می‌کردند چای را ایشان دم کنند و بریزند، امام مانع می‌شد و می‌فرمودند: شما مهمان من هستید و وظیفه من است از شما پذیرایی کنم. اگر نفر سوم مانند مرحوم سید‌احمد خمینی هم به این جمع اضافه می‌شدند، حضرت امام به اندازه شش استکان چای دم می‌کردند. یک مرتبه همسر مرحوم سید‌احمد (فاطمه‌خانم طباطبایی) برای من تعریف می‌کرد که به امام اعتراض کردم چرا آقا بعد از خوردن چای این‌قدر زود استکان‌ها را می‌شویید؟ وقت که هست، چند دقیقه بعد من خودم آنها را می‌شویم. امام فرمودند: اولا شما مهمان من هستید و نباید این کار را بکنید، ثانیا اگر بعد از مصرف چای، استکان شسته بشود شفاف می‌ماند اما اگر چای مدتی در آن باقی بماند باعث کدر شدن استکان می‌شود.

امام چهره و اسم نیروهای محافظ را می‌دانست؟
امام واقعا حافظه خوبی داشتند. حتی برخی از افراد را به اسم کوچک صدا می‌کردند. مثلا به من می‌‎گفتند «آقا رضای خودمان». مدتی محاسن من بلند شده‌بود. یک روز مرحوم سید‌احمد خمینی می‌خواستند با امام مزاح کنند. به ایشان گفتند: آقا! آقا رضای خودمان شده ابوشریف. امام هم لبخند می‌زدند. امام اکثر نیروهای پاسدار را که محافظ بودند، به اسم می‌شناختند.

در زمانی که حضرت امام در قم حضور داشتند، مسئولان و شخصیت‌های سیاسی و نظامی به دیدار ایشان می‌آمدند. خاطره‌ای از آن روزها دارید؟
یک روز قرار بود تمام اعضای هیات دولت موقت به دیدار امام بیایند. آن روزها شهید مطهری ریاست شورای انقلاب را به‌عهده داشت و قرار بود ایشان هم در آن جلسه حضور داشته‌باشد. وقتی اعضای دولت آمدند، آقای مطهری به همراه آنها نبود و برای دیدن استادش آیت‌ا... طباطبایی به منزل ایشان رفته‌بود. همیشه شهید مطهری 15 دقیقه قبل از حضور امام در جلسه، خودشان را به منزل امام می‌رساندند. آقای صانعی به من گفتند: آقا رضا وقتی هیات دولت به دیدار امام آمدند، دیگر کسی را به منزل راه نده. گفتم: اگر فردی با شما کار داشت و می‌خواست شما را ببیند، چه کنم؟ آقای صانعی گفت: بگو صانعی مرده است! اگر هم از کسی رودربایستی داری، به من بگو تا خودم جلوی در بایستم. گفتم: چشم. وقتی هیات دولت آمدند و در اتاق منتظر ورود امام شدند، چند دقیقه بعد یک روحانی جلوی در خانه آمد و سلام علیک کرد. من هم حالت نیم‌خیز در حال تماشای کوچه بودم. جواب سلام ایشان را دادم. گفت: من مطهری هستم و باید در جلسه هیات دولت با امام شرکت کنم. گفتم: ببخشید، آن حیاط روبه‌رو دفتر امام است. برخی از علما هم حضور دارند. به آنجا بروید و چای میل کنید. جلسه هیات دولت با امام که تمام شد، شما را برای دیدار با امام مطلع می‌کنم. ایشان گفتند: اما من باید در جلسه هیات دولت شرکت کنم. گفتم: به من گفته‌اند کسی را در این جلسه راه ندهم. آقای مطهری گفت: چه کسی این حرف را به شما زده است؟ گفتم: آقای صانعی. گفتند: به آقای صانعی بگویید، مطهری برای جلسه هیات دولت آمده است، شاید مرا راه بدهند. گفتم: آقا ببخشید. من قبل از جلسه در این مورد حضور افراد دیگری غیر از هیات دولت در این جلسه صحبت کردم. ایشان به من گفتند اگر کسی سراغ صانعی را گرفت به او بگو صانعی مرده است. آقای مطهری ناامید از پرسش و پاسخ شد اما عصبانی نشد و جلوی در ایستاد. یکدفعه دیدم آقای توسلی با عجله از سر کوچه به سمت ما می‌دوید و فریاد می‌زد که: بگذار ایشان به داخل بروند. بازهم من اجازه ورود به آقای مطهری ندادم. در حال گفت‌و‌گو بودیم که آقای صانعی صدا را شنید و جلوی در خانه آمد. تا آقای مطهری را دید با ایشان سلام‌علیک گرمی کرد و به من گفت: آقارضا! ایشان آقای مطهری است و می‌توانند به این جلسه بروند. آقای مطهری آن روز هیچ اعتراضی به من نکرد.

چه شد که حضرت امام به تهران آمدند؟
امام در مقطعی سرما خوردند و اطبا برای معالجه ایشان آمدند. هر دارویی که دادند تاثیر نداشت و تب امام پایین نمی‌آمد. یک بررسی که کردند متوجه بیماری قلب امام شدند و تجویز کردند هرچه زودتر باید امام را به تهران منتقل کنیم. امام را به بیمارستان قلب تهران بردیم. مدتی که در بیمارستان بستری بودند، فرمودند: «چرا برای مردم سختگیری می‌کنید؟ به‌همین‌دلیل می‌خواهم از بیمارستان بروم.» حاج‌احمدآقا به دوستان و آشنایانی که در تهران داشت سپرد تا خانه‌ای برای امام در تهران پیدا کنند. بعد از چند روز ابتدا در محله گلابدره یک ساختمان سه‌طبقه به مدت یکماه امام، مسئولین دفتر، خانواده امام و محافظان مستقر شدند. این ساختمان کوچک و اصلا مناسب نبود. بعد از مدتی امام به حاج‌احمدآقا فرمودند اینجا محله خوبی نیست و نمی‌توانم در اینجا باشم. مجددا دوستان به‌دنبال مکان مناسبی برای حضرت امام بودند. با معرفی آقای سیدمهدی امام‌جمارانی مکانی برای امام در نظر گرفته شد تا خانواده و امام و حسینیه‌ای برای سخنرانی امام در جماران در نظر گرفته شد. وقتی موضوع را با امام مطرح کردند، ایشان به حاج‌احمدآقا فرمودند: «من مشکلی ندارم، مادرتان را به آنجا ببرید، اگر ایشان پسندید من هم می‌آیم.» به‌هرصورت امام به جماران آمدند و 10 سال پایانی عمر را در همان مکان ماندند و هیچ‌گاه از آنجا خارج نشدند.

امام در جماران هم مستاجر بودند؟
بله. صاحبخانه امام شخصی به‌نام سیدحسن بنا از اهالی همدان بود. هر سال که زمان تمدید اجاره‌خانه می‌شد، سیدحسن را به جماران دعوت می‌کردند و او با امام دیدار داشت. سیدحسن می‌گفت تا هر زمانی که امام می‌خواهند، می‌توانند در این خانه سکونت کنند. امام فرمودند: «شما که تنها از این خانه منفعت نمی‌برید، خانواده شما هم ذی‌نفع هستند و باید راضی بشوند.» قرار شد افرادی که از این خانه ذی‌نفع هستند به دیدار امام بیایند. آقای سیدحسن خیلی زرنگ بود. به این بهانه تمامی اعضای خانواده خودش اعم از خواهر، برادر و زن و فرزندانش را به دیدار امام آورد. اینها پیش امام می‌نشستند‌ و چای می‌خوردند و خوش‌وبش می‌کردند و قرارداد اجاره سال بعد را می‌نوشتند. نکته جالب اینجا بود که شخص امام هر سال مبلغ اجاره را هر سال افزایش می‌دادند.

پول اجاره‌خانه چگونه پرداخت می‌شد؟
امام خودشان پرداخت می‌کردند. اولا خیلی از افراد نذر امام می‌کردند. ثانیا خیلی از تجار سراسر دنیا برای امام هدیه می‌فرستادند اما هرآنچه هدیه و نذورات برای امام ارسال می‌شد، حضرت امام آن را خرج مردم می‌کردند. مثلا در فلان منطقه سیل یا زلزله آمده‌بود امام به‌صورت ناشناس برای آنجا پول و امکانات ارسال می‌کردند. از این‌گونه کمک‎‌های ناشناس به جبهه‌های جنگ هم انجام می‌شد. مثلا خانواده امام، پول جمع می‌کردند و برای رزمنده‌ها آجیل می‌خریدیم. امام هم در این کار سهیم می‌شدند. موقع بسته‌بندی هم خودشان برای کمک کردن زمان می‌گذاشتند. امام دم کشمش‌ها و پوست پسته‌ها جدا می‌کردند و مغز آن را در بسته می‌گذاشتند. یکبار به ایشان اعتراض شد که چرا دم کشمش‌ها را جدا می‌کنید؟ ایشان فرمودند: رزمنده‌ها باید راحت این آجیل را استفاده کنند و مشکلی برای خوردن آن نداشته‌باشند.

در جماران جلسات مسئولان برگزار می‌شد. شما در مورد حواشی آن خاطره‎‌ای دارید؟
جلسات زیادی برگزار می‌شد، از حضور سران سه قوه بگیرد تا جلسات نظامی در مورد جنگ و جبهه. در یکی از این جلسات که مسئولین حضور داشتند، یکی از آقایان در مورد حضور ناوهای آمریکایی در خلیج‌فارس گزارش دادند. امام خوب به حرف آن آقا گوش دادند و بعد فرمودند: ناوهای آمریکایی را بزنید. بعد از این صحبت امام، نفر دوم شروع به صحبت در مورد عواقب زدن ناو آمریکایی در خلیج‌فارس کرد. امام قشنگ به صحبت‌های این فرد گوش دادند و برای بار دوم محکم‌تر فرمودند: ناوهای آمریکایی را بزنید. سومین فرد شروع به صحبت کرد. به قول قدیمی‌ها بالاتر از سیاهی که رنگی نداریم. این فرد سیاه‌ترین موضوعات و عواقب شلیک به ناو آمریکایی را گفت. امام این‌مرتبه هم بادقت به صحبت‌ها گوش دادند و فرمودند: «ناوهای آمریکایی را بزنید». جلسه تمام شد و آقایان رفتند. (اما به ناوهای آمریکایی شلیک نشد)

زمانی که امام در بیمارستان قلب تهران بستری بودند، اولین انتخابات ریاست‌جمهوری برگزار می‌شود. یادتان هست امام چگونه رای دادند؟
وقتی صندوق رأی‌گیری را برای امام آوردند. خالی بود، چون اینها می‌خواستند متوجه شوند حضرت امام به چه کسی رأی می‌دهد. امام به سیداحمدآقا فرمودند: «مردم در بیمارستان رای داده‌اند؟» حاج احمد آقا گفتند: نه آقا! صندوق خالی است. امام فرمودند: صندوق را ببرید تا مردم رای بدهند و آخرین نفر برای من بیاورید. بعد از ساعتی صندوق رای را آوردند. امام رای خود را به صندوق انداخت و به حاج احمد آقا فرمود: صندوق را کاملا تکان بدهید. این کار امام به این دلیل بود که کسی از رای ایشان مطلع نشود.

یکی از مهم‌ترین دیدارهای حضرت امام در جماران، بحث دیدار با آقای ادوارد شواردنادزه (وزیر روابط خارجی اتحاد جماهیر شوروی) است. شمار آن روز را به یاد دارید؟
آن روز شواردنادزه همراه دکتر ولایتی و جمعی از دیپلمات‌های شوروی برای دادن پاسخ نامه امام به جماران آمدند. من هم دوربین به دست مشغول عکس گرفتن از آنها بودم و گاهی به داخل اتاق امام می‌رفتم و از ایشان عکس می‌گرفتم. دو صندلی در بالکن برای آقای ولایتی و شواردنادزه گذاشته شد تا آنها بنشینند. شواردنادزه روی صندلی ننشست و ایستاده و حیرت زده در حال تماشای در و دیوار بود. خودش بعدها در خاطراتش گفته‌بود تمام کاخ‌های دنیا را دیده‌بودم اما برای اولین در طول عمرم در حیات منزل امام بین زمین و آسمان حیرت زده مانده‌بودم. به هر صورت روی صندلی ننشست و سرگردان ایستاد.

حاج عیسی(خادم امام) برای این آقایان از جمله شواردنادزه چای آورد. بعد قندان را جلوی آقایان یکی یکی گرفت تا رسید به آقای شواردنادزه تا او دستش را دراز کرد که قند بردارد، حاج عیسی قندان را به طرف خودش کشید و دو دانه قند انتخاب کرد و به شواردنادزه داد. شواردنادزه یک نگاهی به حاج عیسی کرد و با دست اشاره کرد که قند نمی‌خواهد. شواردنادزه بدون قند چای را خورد. حاج عیسی که از بالکن پایین آمد به او گفتم چرا این کار را کردی؟ حاج عیسی گفت این آقا کمونیست و دستش نجس است، نمی‌خواستم قندها را نجس کند.

بعد از مدتی اجازه ورود به اتاق داده شد و حضرت امام هم تشریف آوردند. شواردنادزه روی صندلی نشست و شروع کرد به خواندن نامه‌ای که حزب کمونیست در پاسخ نامه امام نوشته‌بود. بعد از صحبت‌های کوتاه او، امام فرمود: «من به شما در مورد مسائل بزرگ‌تری صحبت کردم و دنیای بزرگ‌تری که پس از مرگ است را به شما متذکر شدم.» شواردنادزه مجدد شروع به خواندن نامه کرد. امام دوباره جملات خود را در مورد دنیای پس از مرگ و کمونیست تکرار کرد. شواردنادزه هم همان حرف‌ها را می‌خواست تکرار کند که حضرت امام از روی صندلی‌شان بلند شد و صحبت‌های او را قطع کرد.

نام حاج عیسی را بردید، رابطه او با حضرت امام چگونه بود؟
همین قدر برای‌تان بگویم که امام می‌فرمودند: «شبی نبود که برای نماز شب از خواب بیدار شوم و حاج عیسی از من زودتر بلند نشده‌باشد.» حاج عیسی واقعا عاشق امام خمینی(ره) بود. یک پیرمرد جگرکی در خیابان صاحب‌جمع میدان شوش، آمد و از همه جلو زد و رکورد شکست. مرحوم سیداحمد خمینی برای من روایت می‌کرد که یک روز می‌خواستم وارد اتاق امام شوم، شنیدیم که ایشان دعا می‌کرد: «خدایا! مرا با حاج عیسی محشور کن.» من ابتدا فکر کردم منظور از عیسی، پیامبر دین مسیح است و من اشتباه حاج عیسی شنیده‌ام. وارد اتاق امام شدم، دوباره دیدم ایشان می‌گویند: « خدایا! مرا با حاج عیسی محشور کن.» حاج احمد آقا با تعجب می‌پرسند: آقا! منظور شما چه کسی است؟ امام فرمود: «همین حاج عیسی خودمان.» حاج احمد می‌گویند: همه دنیا آرزو دارند با شما محشور شوند، شما می‌خواهید با حاج عیسی محشور شوید؟ امام می‌گوید: «حاج عیسی یک نورانیت دارد که کسی آن را نمی‌بیند.»

در مورد روزهای پایانی حیات حجت الاسلام سید احمد خمینی برای‌مان بگویید.
یک روز قرار بود حاج احمد آقا و همسرشان را برای دیدار با اقوام همراهی کنم. در ماشین که نشسته‌بودیم، حاج احمد زیر لب داشت زمزمه می‌کرد. یک مرتبه گفت: «امسال عید من نیستم، شما هم جایی نمی‌روید.»
نوروز هر سال حاج احمد با لباس مبدل کردی، لری، بلوچی و... همراه خانواده با ماشین و من هم دیگر اعضای خانواده امام را سوار ماشین می‌کردم و به مسافرت می‌رفتیم.

وقتی حاج احمد این صحبت را کرد، پیش خودم تصور کردم که امسال نوروز حاج احمد با دوستانش می‌خواهد به سفر برود. مقداری که زمان گذشت حاج احمد به همسرش گفت: امروز پیش مادرم رفتم و به ایشان هم گفتم که امسال نوروز من نیستم، خودتان برای سفرتان برنامه‌ریزی کنید.

ما متوجه موضوع نشدیم و زیاد این حرف‌ها را جدی نگرفتیم. خانواده حاج احمد آقا را رساندیم و به اصرار حاج احمد به جماران برگشتم. فردا نزدیک 8 صبح به منزل حاج احمد آقا رفتم. چند بار زنگ خانه را زدم اما کسی پاسخگو نبود. در همین حین راننده آقای صادق طباطبایی به سمت من آمد و گفت: حاج احمد حال‌شان بد شد و به بیمارستان رفت. بعدها شنیدم که حاج احمد در خواب ایست قلبی کرده بود.

در این مدت که خدمت حضرت امام بودید، از آیت الله خامنه‌ ای خاطره‌ای دارید؟
حضرت امام هر سال در ماه مبارک رمضان سه شب افطاری داشتند. قبل از سال پایانی عمر امام در ماه رمضان، شخصیت‌های سیاسی و نظامی افطار دعوت داشتند. علی‌القاعده نماز برپا می‌شد و بعد هم سفره افطار در خدمت مهمانان بودیم. امام همیشه تسبیحات حضرت زهرا(س) و نافله را می‌خواندند اما آن شب این گونه نبود و نمازشان زود تمام شد تا مردم معطل نشوند. پس از پایان نماز، امام سریع سر سفره رفتند. برای مسئولان سفره جدا تهیه شده بود. آقایان سعی می‌کردند کنار حضرت امام قدم بردارند و همراه ایشان باشند. در این جمع همه به سمت سفره افطار رفتند غیر از یک نفر «آیتا... خامنه‌ای». ایشان مشغول خواندن نافله عشاء شدند.

حضرت امام وقتی کنار سفره افطار رسید، یک نگاه به راست و یک نگاه به چپ کرد تا مطمئن شوند همه مسئولان حضور دارند، که متوجه حضور نداشتن آیتا... خامنه‌ای شدند. امام سراغ ایشان را گرفتند. مرحوم هاشمی رفسنجانی به امام اطلاع دادند آقای خامنه‌ای در حال خواندن نافله هستند و نمازشان طول می‌کشد، شما بنشینید و افطار را آغاز کنید. اما امام منتظر آقای خامنه‌ای شدند. نفر دوم آقای میرحسین موسوی رو به امام کرد و گفت: نافله آقای خامنه‌ای طولانی است، شما افطار را شروع کنید ایشان هم می‌رسد.

البته امام هم آن روزها حال مناسبی نداشتند اما با این حال به صحبت آقایان گوش ندادند و منتظر آیت الله خامنه‌ای روی پا ایستادند. نفر سوم فکر کنم مرحوم آیت الله موسوی اردبیلی بودند که در مورد نافله آیت الله خامنه‌ای با امام صحبت کردند ولی باز هم امام منتظر ماندند.

من از قبل می‌دانستم امام از نظر جسمانی حال مناسبی ندارند، از طرف دیگر وقتی ایشان به حرف مسئولان گوش نمی‌دهد، حرف من که دیگر محلی از اعراب ندارد. من بلافاصله به سمت رهبر معظم انقلاب رفتم. ایشان برای نافله مجددا قامت بستند. آهسته پشت سر ایشان گفتم: «آقاجان! امام منتظر شما هستند، زودتر تشریف بیاورید». چند مرتبه این جمله را گفتم. سمت امام دویدم و گفتم: به آقای خامنه‌ای اطلاع دادم، شما بفرمایید بنشینید الان تشریف می‌آورند. اما امام منتظر ایشان ایستادند.

آیت‌ الله خامنه‌ای وقتی موضوع را شنیدند، سریع نمازشان را سلام دادند و به سمت سفره افطار آمدند. امام سمت راست‌شان را برای ایشان خالی کردند و دو نفری کنار هم نشستند. یک خوش و بش با هم داشتند و بدون این که کسی متوجه این دو بزرگوار بشود، با هم صحبت کردند.

بعد از فوت حضرت امام، شما در مراسم غسل و کفن ایشان حضور داشتید؟
حدود 25 نفر در این مراسم حضور داشتند. در همان حیاط منزل امام یک جایی را برای شست‌وشو و غسل پیکر امام تهیه و در همان‌جا مراسم برگزار شد. همه کاره این مراسم مرحوم سیداحمد خمینی بود. از ایشان برای عکاسی از مراسم اجازه گرفتم. حاج احمد آقا اجازه داد. آن روزها از دوربین عکاسی حرفه‌ای که در ایران حضور داشت، استفاده می‌کردیم. نکته‌ای اینجا پیش آمد که غافلگیرکننده بود. وقتی دوربین را به سمت پیکر امام که در حال غسل بودند، می‌بردم لنز دوربین از کار می‌افتاد و نمی‌توانستم از پیکر ایشان عکس بگیرم. چندین مرتبه تلاش کردم اما موفق به عکاسی نشدم. اما وقتی دوربین را به سمت دیگر می‌گرفتم، خود به خود شروع به کار می‌کرد. با خودم گفتم شاید به خاطر نبودن نور، دوربین قادر به عکاسی نیست. دوربین دیگری را که از قبل در دفتر داشتیم، آوردیم. این بار با دست دوربین را تنظیم کردم، اما هرچه تلاش کردم موفق به عکاسی نشدم.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۱ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها